eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
116 دنبال‌کننده
2هزار عکس
902 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 صبح به مامان گفتم برای زینب وقت آرایشگاه بگیره تالار هم رزرو کرده بودیم همه چیز زود گذشت تا روز جشن عقد رسید اول زینب بردم آرایشگاه بعد خودم رفتم آرایشگاه موهام کمی کوتاه کرد و مرتب کرد اما مدل نداد یعنی خودم خواستم لباسم پوشیدم و رفتم دنبال زینب زنگ آرایشگاه زدم زینب اومد پایین نشست تو ماشین راه افتادم سمت تالار اونجا رسیدیم زینب خواست پیاده بشه که ترسید و گفت: رضا یه وقت نیوفتم -دستت بده به من دستش گرفتم و فرستادمش قسمت زنونه مامانم صدا کردم گفتم بره توی سالن بگه هیچ کس حق نداره از زینب عکس بگیره خانواده خودمون هم همین طور بعدا خودم ازتون عکس میگیرم مامان: باشه مامان رفت تو و اینو گفت وقتی مطمئن شدم که گفت رفتم قسمت مردونه به زینب هم پیامک دادم و گفتم با دوستاش عکس نمیگیره موقع ناهار رفتم پیش زینب در و بستم نگاهم افتاد بهش موهاش حالت داده بود کمی رژلب زده بود که رنگ کالباسی داشت مژه هاش پررنگ شده بود و کرم زده بود مثل دفعه قبل بود اما دفعه قبل مژه هاش حالت داده بود با لبخند رفتم جلو و تو آغوش گرفتمش -عروسک من چطوره؟ زینب: رضا چرا نزاشتی با دوستام عکس بگیرم -چون که شما برای ما گوهری بانو و من نمی زارم گوهرمو همه ببینن چند دقیقه توی آغوش هم بودیم و بعد رفتیم غذا بخوریم - قبل غذا نماز بخونیم؟ زینب: آره حتما! -وضو داری؟ زینب: بله -زینب منی دیگه خندید مهر گذاشتم و نمازمونو خوندیم و بعد رفتیم سراغ غذا -زینب زینب: جانم؟ ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -من فردا تا چهارشنبه باید برم ماموریت عزیزم ، هیچ چیز تغییر نمی کنه تو فکر کن من توی همین شهر هستم ولی چند روز نمی تونم ببینمت بعدا که اومدم از خجالتت در میام چهرش کمی غمگین شد -زینبم، گفتم که چیزی تغییر نمی کنه قول میدم سرم خلوت بشه بهت زنگ بزنم ناراحت نباش دیگه زینب: اهوم باشه -بخند زینب: مگه دیوونم الکی بخندم -نه عزیزم دیوونه نیستی ولییی شروع کردم به قل قلک دادنش صدای خنده هاش کل فضا رو برداشت زینب: رضا،،،،، بسه تورو خداا ،،،، رضاا از قل قلک دادنش دست برداشتم -وقتی میگم بخند بخند دیگه نخندی اینجوری میشی زینب: کووفت -به به چشمم رووشن زینب: یِ یِ یِ یِ -به به به به خب دیگه زینب: هیچی دیگه تموم شد -عجببب پاشو بیا غذات بخور زینب: نمیزاری که اومد و شروع به خوردن کرد ولی من نخوردم زینب: چرا نمی خوری؟ -چون که شما باید بهم بدی زینب: کوچولو شدی مگه بخور ببینم -نمی خورم زینب: به من چه خودت مریض میشی -به شما که خیلی ربط داره مثلا شوهرتم... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿🌿✨✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب: خب بخور دیگه -بده بهم می خورم زینب: نمیدمممم -باشه منم غذا نخوردم و با سنگ ریزه ای که زیر پام بود بازی می کردم زینب: رضا خیلی لج بازیاا جوابش ندادم زینب: آقا رضا برگرد یه دقیقه بر نگشتم زینب: رضا برگرد دیگه برگشتم زینب قاشق رو پر از برنج کرده بود و روش تکه کبابی گذاشته بود لبخندی زدم و دهنم بردم جلو و خوردم خلاصه غذامونم خوردیم که مامان در زد و گفت مهمون ها دارن میرن زود بیاین بیرون وقتی خواستیم بریم بهش گفتم: بیا بغل آقا رضا که دیگه وقت نمیشه بغلت کنم زینب اومد بغلم -مراقب خودت باش عزیزکم زینبم یه چیزی بهت میگم تا وقتی زنده هستم مراقب قشنگیات اینا همش برای منه نبینم خرج بقیه کردیا دوست دارم وقتی مردم تو هم بازم مراقب قشنگیات باشی عزیزم احساس کردم سینم خیس شد زینب از خودم جدا کردم چشماش خیس بود -گریه می کنی خانومم؟... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 من سرو مرو گنده جلوت وایسادم گریه نکن بانوی من این مروارید هارو نریز با انگشتم پاکش کردم دستم زیر چونش گذاشتم و سرش بالا آوردم تو چشمام نگاه کرد -گریه نکن عزیزکم ، قربون چشمای مشکیت بشم من مامانم اومد در زد: رضا بدو دیگه چیکار می کنید -اومدیم مامان -بریم خانومم دستش گرفتم و پوشاندمش رفتیم بیرون با مهمان ها خداحافظی کردیم عمه سمیه اومد جلو سرم پایین بود با لحن مسخره گفت: مبارک باشه عمه جون سرم تکون دادم و گفتم :ممنون زینب هم تشکر کرد خلاصه جشن هم تموم شد و شب منو زینب رفتیم بیرون و دور زدیم بعد هم رسوندمش خونه و خودمم رفتم خونه وسایل هامو جمع کردم و صبح با بچه ها رفتیم کرمانشاه به زینب پیامک دادم: سلام قشنگ رضا خوبی؟ صبح بخیر من راه افتادم راستی عزیزکم اونجا زیاد نمی تونم باهات حرف بزنم چون درگیر کار هستم گوشی کنار می زارم اگه جواب پیام هات ندادم نگران نشو قربونت برم هر وقت سرم خالی بشه حتما جواب میدم مراقب خودت باش عشق رضا یاعلی... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
•🌿📻• به‌اون دختر یا پسری که موقع راه رفتن سرش پایین... نگین داری کفشاتو نگاه میکنی! اونا قبل کفشاشون... 📎 یه نگاه به قیامت 📎یه نگاه به آخرت 📎یه‌نگاه به عاقبت گناه 📎یه‌ نگاه به غربت مولا 📎یه نگاه به قرآن انداختن ... با خودشون دو دوتا چارتا کردن دیدن نههه...نمیرزه بابا ... نگاه به نامحرم به اشک مولا صاحب الزمان نمیرزه💔🚶‍♀ @One_month_left
• . به جوانان توصیھ می کنم کہ: نماز خود را در اول وقت بخوانید! قرآن بخوانید؛ زیرا که بسیار مهم است؛ مواظب نماز و دین خود باشید.محرّم و عاشو را را زنده نگه دارید . . که بسیار مهم است حتّی شده روزی یک بار؛ زیرا بسیار مهم است🤍. . ! [بخشی‌ازوصییت‌نامھ‌شهیداحمدمشلب🌱] @One_month_left
شهیدحججــےمــےگفت؛ همـہ‌مــےگویند: خوش‌بہ‌حـٰال‌فلانـے،شهید‌شد امــٰـاهيچ‌ڪس‌حواسش‌نیست ڪہ‌فلانـےبراےشهیدشدن شهیدبودن‌رايـٰادگرفت... @One_month_left
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 از کرمانشاه بر می گشتیم به زینب این خبر دادم خداروشکر بی تابی نکرد خیلی البته ما که هر روز همدیگه رو نمی دیدیم که بهم خیلی عادت کرده باشه ولی دلمون برای همدیگه خیلی تنگ شده بود رسیدم خونه در باز کردم چراغ ها خاموش بود و چراغ اشپزخانه روشن بود احتمال دادم مامان اینا رفته باشن خونه فاطمه اینا رفتم حموم و دوش گرفتم زنگ زدم به مامان: الو مامان: الو سلام رضا جان خوبی رسیدی مادر؟ -سلام مامان الحمدلله شما خوبید بقیه خوبن؟ آره مامان جان خونه ام ، کجایین؟ مامان: همه خوبن سلام میرسونن ، ما با فاطمه اینا اومدیم شمال جمعه بر می گردیم -عه به به به به خب خوش بگذره ایشالا باشه مراقب خودتون باشید مامان: تو ام همین طور خداحافظ -یاعلی نمازم خوندم به ساعت نگاه کردم۷:۳۰شب بود زنگ زدم خونه زینب اینا مادرش برداشت فاطمه خانوم: الو سلام -سلام مادر جان خوبید ؟ فاطمه خانوم: سلام رضا جان خوبی خانواده خوبن رسیدی به سلامتی -الحمدلله خوبم اونام خوبن بله ۲ ساعت هست رسیدم... ✨🌿✨🌿✨✨✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
اگہ‌قـرار‌بود‌یہ‌روزۍ‌عاشق‌بشۍ؛ ڪسۍ‌روانتخـا‌ب‌کن‌کہ‌‌بعد‌خدا‌عاشقِ امام حسین باشه❤️ @One_month_left
🎥 چادری شدن دختر ایرانی مقیم انگلیس در مقتل شهید علی وردی (خیابان ورزش) در هیات دختران انقلاب این دختر خانوم وقتی فیلم نحوه شهادت آرمان در صفحه دختران انقلاب را می بیند خانواده اش را از انگلیس رها می‌کند و میاد ایران و سراغ دختران انقلاب....به اتفاق دختران انقلاب و با بی تابی تمام و اشک چشم به ملاقات مادر آرمان میرود..... وقتی مادر آرمان برایش از ناراحتی آرمان به خاطر شنیدن خبر چادر کشیدن میگوید،تصمیم می گیرد موهایش را کامل بپوشاند و به حمدالله در هیات دختران انقلاب در مقتل شهید به دست خانواده شهید آرمان علی وردی چادری میشود... ✅و در آخر پیام این بانو به دنیا را به زبان انگلیسی ببینید... @One_month_left
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 از کرمانشاه بر می گشتیم به زینب این خبر دادم خداروشکر بی تابی نکرد خیلی البته ما که هر روز همدیگه رو نمی دیدیم که بهم خیلی عادت کرده باشه ولی دلمون برای همدیگه خیلی تنگ شده بود رسیدم خونه در باز کردم چراغ ها خاموش بود و چراغ اشپزخانه روشن بود احتمال دادم مامان اینا رفته باشن خونه فاطمه اینا رفتم حموم و دوش گرفتم زنگ زدم به مامان: الو مامان: الو سلام رضا جان خوبی رسیدی مادر؟ -سلام مامان الحمدلله شما خوبید بقیه خوبن؟ آره مامان جان خونه ام ، کجایین؟ مامان: همه خوبن سلام میرسونن ، ما با فاطمه اینا اومدیم شمال جمعه بر می گردیم -عه به به به به خب خوش بگذره ایشالا باشه مراقب خودتون باشید مامان: تو ام همین طور خداحافظ -یاعلی نمازم خوندم به ساعت نگاه کردم۷:۳۰شب بود زنگ زدم خونه زینب اینا مادرش برداشت فاطمه خانوم: الو سلام -سلام مادر جان خوبید ؟ فاطمه خانوم: سلام رضا جان خوبی خانواده خوبن رسیدی به سلامتی -الحمدلله خوبم اونام خوبن بله ۲ ساعت هست رسیدم... ✨🌿✨🌿✨✨✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 فاطمه خانوم: خب به سلامتی -زنگ زدم اگه اجازه بدید و زینب هم دوست داشته باشه بیاد خونه ما مادرم اینا رفتن شمال و نیستن فاطمه خانوم: عه به سلامتی ، من حرفی ندارم اگه خودش می خواست باشه -ممنونم بهم خبر بدید پس فاطمه خانوم: باشه حتما -یاعلی مدد فاطمه خانوم:، خداحافظ گوشی قطع کردم زینب پیامک داد و گفت میاد براش نوشتم آماده بشه برم دنبالش خودمم آماده شدم رفتم دنبالش رسیدم زنگ زدم اومد پایین -سلام قشنگم خوبی دستش گرفتم و بوسه ای روش زدم زینب: سلام ، خوبم ممنون تو خوبی؟ -منم خوبم راه افتادم سمت خونه رسیدیم دستش گرفتم رفتیم تو خونه رفتیم تو اتاق -لباس هاتو عوض کن کسی خونه نیست زینب: اهوم باشه لباس هامو برداشتم رفتم اتاق پسرا لباس هامو عوض کردم موهام هم درست کردم اون مدلی زدم که خودم دوسش داشتم ولی بیرون نمیزدم! رفتم در اتاق زدم زینب: نیا -باشه میرم پایین بیا زینب: باشه... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️