eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
117 دنبال‌کننده
2هزار عکس
901 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 فاطمه خانوم: خب به سلامتی -زنگ زدم اگه اجازه بدید و زینب هم دوست داشته باشه بیاد خونه ما مادرم اینا رفتن شمال و نیستن فاطمه خانوم: عه به سلامتی ، من حرفی ندارم اگه خودش می خواست باشه -ممنونم بهم خبر بدید پس فاطمه خانوم: باشه حتما -یاعلی مدد فاطمه خانوم:، خداحافظ گوشی قطع کردم زینب پیامک داد و گفت میاد براش نوشتم آماده بشه برم دنبالش خودمم آماده شدم رفتم دنبالش رسیدم زنگ زدم اومد پایین -سلام قشنگم خوبی دستش گرفتم و بوسه ای روش زدم زینب: سلام ، خوبم ممنون تو خوبی؟ -منم خوبم راه افتادم سمت خونه رسیدیم دستش گرفتم رفتیم تو خونه رفتیم تو اتاق -لباس هاتو عوض کن کسی خونه نیست زینب: اهوم باشه لباس هامو برداشتم رفتم اتاق پسرا لباس هامو عوض کردم موهام هم درست کردم اون مدلی زدم که خودم دوسش داشتم ولی بیرون نمیزدم! رفتم در اتاق زدم زینب: نیا -باشه میرم پایین بیا زینب: باشه... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 رفتم پایین چند دقیقه بعد زینب اومد نگاهش کردم لبخندی زدم توی این مدت که یک ماه شده بود زینب خیلی چیزا رو خوب بلد شده بود دلمو به بازی می گرفت و دلبری می کرد و تمام اینها فقط و فقط برای من بود الان هم برای من آرایش کرده بود و لباس قشنگی پوشیده بود اشاره کردم اومد پیشم نشست نگاهم روی جز جز صورتش می چرخید آخر بوسش کردم و تلویزیون تماشا کردم خوشنام تموم شد -بزار ببینم خوراکی ها کجاست بیارم زنگ زدم به نیایش چند تا بوق خورد گوشی برداشت صداش رو بلندگو گذاشتم نیایش: الو سلام داداش نفس نفس می زد معلوم بود دویده -سلام خواهر عزیزم خوبی؟ خوش میگذره؟ نیایش: خوبم ممنون تو خوبی آره داداش جات خالیه واقعا از پشت گوشی صدای پسری اومد: نیایششش بیا دیگه بابا منتظرتم -این ،،، این صدای کیه؟ نیایش: چیزه چیکار داشتی؟ -گفتم این صدای کیه؟ شما با کیا رفتید شمال؟... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست.▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 نیایش: فاطمه اینا و مامانی -صدای سبحانه نیایش آره؟ نیایش: ام چیزه... -خیلی وقته دیگه نمیشناسمت حیات کجا رفته؟ با اون پسره ای بازم؟ نگفتم دورو برش تپلیک نیایش: داداش... نزاشتم ادامه بده داد زدم: نگفتم!!!!! زینب اومد دستم گرفت: رضا توروخدا آروم باش گوشی قطع کردم عصبی دستم لای موهام بردم و نفس نفس میزدم سرم رو سمت زینب بردم دیدم دستام گرفته و نگران نگاهم می کنه لبخندی زدم: چیزی نیست عزیزم نگران نباش خوشگلم بغلش کردم کمرش نوازش کردم روی سرش بوسیدم و از خودم جداش کردم دستش گرفتم خندیدم و گفتم - بریم بگردیم دنبال خوراکی توی کابینت هارو گشتم و پیدا کردم چیپس و پفک رو توی ظرف خالی کردم شیرینی هم از توی یخچال آوردم چایی هم ریختم گذاشتم رو میز -خب شروع کنیم به خوردن می خوردم و می خندیدم ولی ذهنم مشغول نیایش بود زینب: یه چیزی بپرسم -دو چیز بپرس شما زینب: قضیه نیایش و سبحان چیه؟ نفس کلافه ای کشیدم... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -از بچگی هر وقت می رفتیم خونه مامان بزرگم سبحان هم چون خونه بغلی مامان بزرگم اینا بود سریع میومد خونه مامان بزرگم با نیایش و ستایش بازی میکرد بیشتر هم به خاطر نیایش میومد وقتی نیایش بزرگتر شد گفتم دیگه نباید بره باهاش بازی کنه چند بار دعوا کردم ولی هیچ کس گوشش بدهکار نبود بعدم میومد کلی به من تیکه می انداخت و اذیتم می کرد هیچ کس جدی نگرفت تا کار به عشق و عاشقی رسید سال پیش سبحان اومد خواستگاری نیایش و همه مخالف بودیم زینب: چرا؟ -شما برای ازدواج باید ملاک داشته باشی یکی از اونا باید هم سطحی باشه وضع مالی اونا به ما نمی خوره از ادب و احترام هم اصلاا نمی خوره سوادشون هم همین طور خیلی رفیق بازه و با دختر ها رابطه راحتی داره به نظرت نیایش می تونه تحمل کنه؟ یه بار نیایش از دهنش در رفت گفت خجالت نمیکشه با دخترا رفته دور دور ببین این قبل ازدواجه بعدش چی بشه پس نیایش و سبحان به هم نمی خورن... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 ولی سبحان هم بنده خداست خدا کمکش می کنه برای ازدواج با دختری که عین خودش باشه نه نیایش نمی گم خواهر من گوهره و جواهره نه اونم بنده خداست ولی بهم نمی خورن نمی خوام یه روز نیایش ساک به دست بیاد از در تو بزنه تو سر خودش بگه داداش غلط کردم مامان ، بابا شکر خوردم باهاش ازدواج کردم زینب: درسته -نیایش اینارو نمی پذیره گوشش کره چشمش کور فقط اون پسره همین زینب: ای بابا هی چقدر بد -حالا ولش کن بیا بریم بخوابیم دارم میمیرم از خستگی زینب: اهوم باشه ولی قبلش یه چیزی بهت بگم -جانم؟ زینب: می خوام کلاس های مشاوره رابطه با همسر و خانواده و... برم -به به چقدرم که عالی ، کجا برگزار میشه؟ زینب: حوزه -خوبه حتما برو حالا بریم بخوابیم زینب: باشه مسواک هامونو زدیم و آماده خواب شدیم رو تخت دراز کشیدم زینب موهاش داشت باز میکرد موهاش باز کرد و اومد پیشم خوابید بغلش کردم صورتمو روی صورتش گذاشتم ، اونم دستهاش دورم حلقه کرد... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨✨🌿✨ ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 منتظر موندم بخوابه خوابید دستهام باز کردم از دورش نگاهی به صورتش انداختم بوسه ای روی گونش زدم آروم بلند شدم رفتم بیرون پنجره باز کردم کمی با خدام صحبت کردم بلکه آروم بشم کمی که اروم شدم بلند شدم نماز شبم بخونم احساس کردم کسی پشتمه برگشتم دیدم زینبه داره به من نگاه می کنه زینب: چرا بیداری؟ -زینبم چرا نخوابیدی شما؟ من کاری باید انجام بدم زینب: تو نباشی خوابم نمیبره ، چیکار؟ -نماز بخونم زینب: هنوز اذان نگفتن که -می دونم ،،،، من نماز شب می خونم زینب: آهان ، باشه منتظرت می مونم -می خوای توام بیای بخونی بعد باهم بریم بخوابیم؟ زینب: من بلد نیستم -یادت میدم عزیزم ، بریم وضو بگیریم زینب: بریم وضو گرفتیم -باید ۴ تا نماز دو رکعتی بخونی مثل نماز صبح فقط نیت نماز شب باید بکنی بعد یک نماز دو رکعتی به نام شَفْعْ باید بخونی اینجوریه که ، در رکعت اول آن بعد از حمد، سوره ناس و در رکعت دوم بعد از حمد، سوره فلق باید بخونی.... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 یک نماز دیگه هم بعد نماز شغع به نام نماز وَتْر باید بخونی که یک رکعتی هست باید بعد از حمد سه بار سوره توحید و یک بار سوره «فلق» و یک بار سوره «ناس» بخونی و می‌تونی یک سوره تنها بخونی. ، بعد دست‌ها را برای قنوت به‌سوی آسمان بالا می‌بری و حاجات خود را از خدا می‌خواهی و برای چهل مؤمن دعا می‌کنی؛ و طلب مغفرت می‌کنی و هفتاد مرتبه می‌گی: «استغفرالله ربّی و اتوبُ الیه.» از پروردگار خود طلب آمرزش و مغفرت می‌کنی. بعد ۷ بار می‌گی «هذا مقامُ العائذٍِ بکَ منَ النّارِ» ؛ یعنی این است مقام کسی که از آتش قیامت به تو پناه می‌برد؛ و بعد از آن ۳۰۰ مرتبه می‌گی: «العفو» و بعد می‌گی: «ربّ اغفرلی و ارحمنی وتُب عَلیَّ انّکَ انتَ التّوابُ الغفُورُ الرّحیم.» بعد رکوع و سجده میری تشهد می خونی و سلام میدی زینب: اووه سخت به نظر میاد ولی باشه -سخت نیست خیلی قشنگه فقط با آرامش بخون زینب: باشه بعد شروع کردیم به خوندن تموم که شد به سجده رفتم و بازم با خدا صحبت کردم و آرامش وجودم گرفت... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
سلام پارت های رمان دیروز👆🏻
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 سرم بلند کردم زینب کنارم بود -قبول باشه زینب: از شما هم قبول باشه با لبخند توی تاریکی شب نگاهش کردم و روی پیشانی اش بوسه ای زدم -بریم بخوابیم دیگه ساعت ۱ شده زینب: بریم رفتیم تو اتاق بغلش کردم و خوابیدم نماز صبح بیدار شدم صداش کردم بیدار شد و بعد نماز صبح بازهم خوابیدیم صبح بیدار شدم رفتم نون بربری گرفتم اومدم صبحانه آماده کردم رفتم تو اتاق نشستم کنار تخت دستم بردم لای موهاش -زینبم بلند شو خانومم ، پاشو صبحانه آماده کردم برات زینب: خوابم میاد دیشب نخوابیدم خوب -پاشو دیگه تنبلی نکن پانشی خودم بلندت می کنماا متکا برداشت به طرفم پرتاب کرد زینب:.اهههه بزار بخوابمم خندم گرفته بود شدیدا با خنده گفتم : باشه هرجور راحتی رفتم تو آشپزخونه نامردی نکردم پارچ ابو برداشتم و پر آب کردم آبش ولرم بود رفتم تو اتاق خوابیده بود یک دو سه ریختم روش یهو بلند شد و جیغ کشید همیشه تو اتاقم دمپایی بود دمپایی برداشت دنبالم از خنده دل درد گرفته بودم و اونم حرصی شده بود... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 آخر سر با مخ خوردم تو دیوار و زینب خانوم به من رسید دمپایی پرت کرد سمتم من جاخالی دارم خورد به میز گلدون و گلدون افتاد یاااا خدااا خداروشکر رو فرش افتاده بود نشکست ولی خاک هاش ریختن -ببین چیکار کردی زینب خانوم زینب: تو کردی من نکردمم حقته تازه می خواستم از خونه بندازمت بیرون افتادم کف زمین و می خندیدم خندم که تموم شد پاشدم خاک انداز آوردم و خاک جمع کردم خاک خشک بود کثیف کاری نشده بود بعد رفتیم نشستیم سر میز و صبحانه خوردن آغاز کردیم انگار با من قهر بود -یادم باشه هیچ وقت دیگه تو خونه از این کارا نکنم وگرنه معلوم نیست بعدش چی بشه حتما دیگه میندازیم بیرون زینب: بله که میندازم ، هی میگم خوابم میاد گوش نمیدی تمام تخت و لباس هامو خیس کردی عوض کردم -وقتی بلند نمی شی همین میشه دیگه گفتم بلند نشی خودم بلندت می کنم حالام اخمات باز کن عه عه عه گوشیم زنگ خورد حاج آقا احمدی بود: الو -سلام حاج آقا حاج آقا احمدی: سلام رضا جان خوبی؟ -الحمدلله شما خوبی ؟... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨✨🌿✨✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 حاج آقا احمدی: شکر ، رضا جان زنگ زدم بگم نزدیک محرمه دیگه بنر آماده کردیم فردا بیا بزن یه جلسه هم برگزار می کنیم فردا که هرکس مسئولیتش مشخص بشه هفته دیگه محرمه -بله حاج آقا چشم حتما من فردا میام حاج آقا احمدی: ایشالا عاقبت بخیر بشی جوون سال پیش خیلی خوب پیش رفت مراسم دست شما و همه دوستاتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدید -خواهش می کنم حاج آقا وظیفه ما اینه که به اهل بیت علیهم السلام خدمت کنیم حاج آقا احمدی: سلامت باشید ، خب رضا جان کاری نداری؟ -نه حاج آقا زحمت کشیدید یاعلی مدد حاج آقا احمدی: درپناه حق زینب: چی شده؟ -یه هفته دیگه محرمه باید مسجد راه اندازی کنیم برنامه داریم فردا باید برم کمکشون زینب: آهان -چقدر زود گذشت زینب: آره صبحانمونو خوردیم و جمع کردیم -خب حالا چیکار کنیم؟ زینب: سینما رفتن رو دوست دارم،کتابخونه رو هم دوست دارم آشپزی هم کنیم ، فیلم هم ببینیم... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -اووووووه ، باشه همش انجام میدیم ولی همش امروز نه بعد از ظهر بریم کتابفروشی و بازار الانم فیلم ببینیم بعدم آشپزی کنیم باهم سینما هم فردا بریم زینب: باشه -خب بریم امروز به سلیقه اقاتون فیلم ببین فردا به سلیقه شما زینب: باش فیلم سینمایی هزارپا دیدیم تموم شد -خب حالا بریم آشپزی کنیم ، غذا چی درست کنیم؟ زینب: اممم ماکارانی -باشه رفتم مواد غذایی آوردم و شروع به درست کردن کردیم کلی هم من گنده کاری کردمو زینب حرص خورد و خندیدیم ناهار درست کردیم تا دم بکشه رفتیم نماز خوندیم. بعد ناهار رفتم تو اتاق تا استراحت کنم زینب هم اومد پیشم و باهم خوابیدم سر ساعت گوشیم زنگ زد زینب هم بیدار کردم آماده شدیم رفتیم باغ کتاب ماشین پارک کردم دستهای همدیگه مثل همیشه گرفتیم و وارد شدیم -زینب جان هر چیزی که دوست داشتی و خوشت اومد بهم بگو بخریم هرر چیزی خب؟ کاری به قیمتش نداشته باش زینب: اینجوری اسراف میشه -هر چیزی که خوشت اومد و نیاز داشتی خانوم گل زینب: باشه کلی کتاب خریدیم با لوازم تحریر بعد از اونجا رفتیم بهارستان لباس براش بخرم اونجا هم براش لباس خریدم و یه دست لباس خونگی به سلیقه زینب بانو خریدم یه لباس هم براش خریدم که فقط و فقط مخصوص خودم باشه و برای من بپوشه کارامون تموم شد رفتیم مسجد نماز خوندیم و بعد رفتیم خونه.... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️