eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
2هزار عکس
863 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 بعد خودش لوس کرد و با لحن التماسی گفت : بگو چی شده -لوس بابا ، بابا برات یه خبر خوب داره ، مامان زینب قرار یه نی نی برات بیاره یهو بلند شد و پرید بالا و پایین گفت : آخ جون نی نی ، آخ جون نی نی بعد اومد پرید تو بغلم ، باز خودش لوس کرد گفت : یعنی منم دیگه یه نی نی دارم که دیگه باهم بازی کنیم و حوصله مون سر نره؟ - بله خوشگل بابا ؛ ولی تا این نی نی به دنیا بیاد شما باید خیلییی مراقبت مامان و نی نی باشی باشه؟ سجاد : یعنی چیکار کنم؟ -مثلا نباید بزاری مامان زینب چیز های سنگین بلند کنه ، یا زیاد سرپا بمونه ، تازه باید هر چند دقیقه یکبار بهش خوراکی خوشمزه بدی سجاد : آخ جون خوراکی خندیدم و گفتم : آقا سجاد ِ بابا ، گوش بده بابایی ، وقتی من نیستم شما باید مرد خونه باشی ، مراقب مامان و نی نی باشی منم قول میدم هر موقع که از سرکار میام برای تو و مامانی و نی نی خوراکی خوشمزه بگیرم ، قبول ؟ مثل همیشه انگشت کوچیکه دستش آورد جلو و منم همین کار کردم و بعد انگشت هامون توی هم گره زدیم سجاد : قول -باریکلا پسر بابا سجاد : بابا -جون بابا؟ سجاد: چرا به کسی نگم؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -چون می خوایم یه جشن بگیریم و همه رو غافلگیر کنیم سجاد : آهان بعد بدو بدو از اتاق رفت بیرون و گفت : مامان زینب ، مامان زینب ، از این به بعد بابا که نیست من مرد خونه ام و مراقب تو و نی نی ام به این ذوقش خندیدم ، جانماز هارو جمع کردم و من هم بیرون رفتم . دیدم زینب و سجاد نشستن پشت میز ناهار خوردی و دارن حرف میزنن و میخندن -به به خوب خلوت کردید مادر پسری زینب: بله وقتی شما پدر پسری خلوت میکنید منم با پسرم خلوت می کنم دیگه -بله بله ، حالا چی میگید زینب: این مرد کوچک مامان قرار از فردا که باباش نیست مراقب من و نی نی باشه ، تازه قراره به بابا رضاش کلیی سفارش خوراکی بده خندیدم و گفتم : هیچی دیگه انتخاب خوراکی افتاد دست پسرِ مامانو ، منم باید هرچی امر فرمود انجام بدم زینب خندید و گفت : دیگه دیگه بعد رو به سجاد گفت : ببینم پسر ِ مامان دلش کیک و شیر کاکائو میخواد؟؟ سجاد: آخ جون شیر کاکائو و کیک تا زینب شیر کاکائو و کیک رو بیاره سجاد بهم گفت : بابایی ، میشه از امشب من بیام اتاق شما بعد شما برای نی نی هم قصه بگی؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -بله که میشه سجاد: آخ جون ، ممنون بابا جونمم -خواهش میکنم گل پسر سجاد گذاشتیم مهد و رفتیم بیمارستان ، نوبت سونوگرافی گرفتیم و منتظر موندیم تا نوبتمون بشه اسممون که صدا زدن رفتیم تو اتاق ، در زدیم و وارد شدیم و سلام کردیم . خانم دکتر : سلام خیلی خوش آمدید بعد رو به زینب گفت : آماده بشید و بخوابید روی تخت زینب: چشم کمکش کردم تا آماده شد و بعد خوابید روی تخت خانم دکتر اومد و همون طور که کارش انجام میداد صحبت میکرد خانم دکتر : خب خب مبارک باشه ، کی فهمیدین نی نی دارید؟ زینب: دیروز فهمیدیم خانم دکتر: اوووه چقدر دیر ، اینطور که نشون میده الان شما هفت هفته ات هست گلم زینب:هفت هفته؟؟ نمیدونم آخه من ..... میشدم خانم دکتر : طبیعه درصد خیلی کمی از خانم ها اوایل بارداریشون این حالت دارن و به خاطر همین دیر متوجه میشن ، چیز خاصی نیست نگران نباش بعد نگاه با دقتی به مانیتور انداخت و گفت : اینم نی نی خوشگل شما ، چه وروجکی هم هست کمی جلو تر رفتم و دست زینب رو گرفتم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 و هردومون به تصویر سیاه و سفید نگاه کردیم تا فهمیدیم بچه کدومه و بعد با ذوق به اون تصویر کوچیک سیاه و سفید نگاه می کردیم . مثل دفعه قبل ، مامان ِ با احساس با دیدن جنین آروم اشک شوق ریخت . دستم سمت صورتش بردم و اشک هاش پاک کردم . خانم دکتر :خب این نی نی هم صحیح و سالمه ؛ اوه ببینید چی میبینم ، به به مثل اینکه این نی نی ما تنها نیست ، دوقلو دارید مبارکه چند دقیقه گذشت تا بتونم حرف دکتر رو هضم کنم ، دلم میخواست از خوشحالی داد بزنم ، از خوشحالی لب از خنده کش اومده بود . به زینب نگاه کردم که با تعجب به دکتر نگاه کرد و یهو گفت : چهه خبره از این حرفش هم من و هم دکتر خندمون گرفت . خانم دکتر : چند تا بچه داری؟ زینب: یه پسر دارم خانم دکتر : اوه بابا چیزی نیست که سه تا ، من چهار تا دختر دارم یه پسر ، ناشکری نکن ، خیلیا حسرت بچه رو دارن ها ، برو خداروشکر کن که خدا بهت دوتا داده . زینب : نه خداروشکر می کنم ولی تعجب کردم آخه ما تو فامیل همچین ژنی رو نداریم که دوقلو باشه با تعجب گفتم : نداریمم ؟ خانوم حواست گذاشت مثل اینکه عمو هاش دوقلو ان ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
امروز تولد شهید حمید سیاهکالی مرادی بود.. تولدتون مبارک🥹🙂🥺
برایش صبحانه آماده کردم برگشت و رو به من گفت : آخرین صبحانه را با من نمیخوری؟ خیلی دلم گرفت ، گفتم : چرا این طورمیگی؛مگه اولین باره میری ماموریت؟! موقع رفتن به من گفت : فرزانه سوریه که میرم بهت زنگ بزنم،بقیه هم هستن ، چطوری بگم دوستت دارم ؟ بقیه که می‌شنون‌ من از خجــالت آب میشم بـگم دوستت دارم . به حمید گفتم : "پشت گوشی بگو یادت باشد!من منظورت رو میفهمم، قرار گذاشتیم پشت گوشی بجای دوستت دارم بگوید یادت باشد. خوشش آمده بود پله ها را می رفت پایین بلند بلند می گفت : فرزانه یـــادت‌بــاشد.! مـن هم لـبـخـند میزدم و میگفتم یــادم هست. کـتاب‌مربوط‌به‌شهید:کتـاب
19.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌صحبت با سه خانمی که توی بازار کرده بودن! ✖️ببینید چه عکس العملی نشون میدن..
بھ‌وقـت‌عـٰاشـقـے20:00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.