eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
887 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم دست بابک و عارف بالا می رود . بچه های دیگر هم اعلام آمادگی می کنند و به سرعت مشغول به کار می شوند . هر کسی مسئول کاری می شود . فرمانده و جانشینش ، از دور به همکاری گروه ، نظارت می کنند . عارف و بابک ، با شور و شعف بیشتری ، پی گیر کارها هستند . دیدن این بچه ها خستگی و اضطراب را از تن شان دور می کند . بچه ها لانچرا را بلند می کنند ، روی محل مشخص شده می گذارند . بابک ، دستگاه جوش را روشن می کند . براده های اتش گرفته ی آهن ، توی هوایی که کم کم رو به تاریکی می رود ، برق می زند . عارف و بابک ، بارها بالای خودرو می روند و با دفت همه جا را وارسی می کنند . وقتی از کامل بودن کار مطمئن می شوند ، سرهنگ را صدا می زنند . یعقوب پور، دور و بر ماشین را نگاه می کند و بعد پشت قبضه می ایستد . باورش نمی شود با این سرعت و با چنین دقتی ، کار را تمام کرده باشند . انگار یک گروه حرفه ای ، پای کار بوده به همگی خسته نباشید می گوید ، و حالا خیالش راحت شده که در قسمت موشکی هم کم و کاست خاصی ندارند . عارف ، دست هایش را بالای سر می برد و انگشتانش را در هم گره می کند ، روی پنجه ی پاهایش بلند می شود و کش و قوسی به خود می دهد . حسین می خندد و می گوید : با این کارها ، خستگی ت در نمی ره ، باید یه نسکافه بزنی . بابک هم می خندد . دیگر همه می دانند ، که عارف بیشتر از این که لباس آورده باشد ، خوراکی آورده . هر وقت خسته می شود ، . . . ادامــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشـاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم هروقت خسته می شود . قوری کوچکش را پر از آب می کند و آتشی به راه می اندازد و نسکافه یا قهوه ای آماده می کند و لیوان را توی هوا می گیرد و بچه های دور و برش را صدا می زند ؛ بچه ها بیایید خستگی در کنید ! عارف بر عکس بابک ، شیطان و بذله گوست . شاید برای همین ، از پسری که برخلاف خودش آرام است و تا وقت گیر می آورد ، کتابِ توی جیبش را باز می کند ، خوشش آمده ، دست به شانه ی بابک می کوبد و می گوید : بریم یه قهوه بزنیم ، مهندس ! بچه ها به دست های سیاه و روغنی شان نگاه می کنند و می خندند . زارع از لای چادری که باد تکانش می دهد ، سایه ی دو جوان را دوشا دوش هم می بیند که به سمت افق کشیده و کشیده تر می شود . * * * ازجمند فر ، توی جایش می نشیند . یک طرف پتو به شانه اش گیر کرده و طرف دیگر افتاده روی دستش . زیر پایش نگاه می کند . بابک ، روی پتو ، زیر پایش دراز کشیده و خیره شده به سقف چادر ، بالای سرش ، کوله و ساک بچه ها و سهمیه ی خوردنی شان تل انبار شده . _بابک ، این جوری خیلی زشته ! بیا کنارمون بخواب ! جمع تر می خوابیم ! بابک به پهلو می شود و سه لایه ی پتو با سنگینی تا کناره ای از گوشش بالا می آید ‌. _ آقا این جوری راحت ام . _ اخه ما معذب ایم ! _ نباش ، داداش ! ببین . . . جام رو رو به قبله انداخته ام که صبح برای نماز که بلند شدم ، برم وضو بگیرم و بیام تو همین جا نماز بخونم . بچه های دیگر هم نیم خیز می شوند و با لبخند و توضیح بابک ، شرمندگی شان کمتر می شود . بابک صاف می خوابد و زل می زند به سقف ‌ . از چند روز پیش که جلسه ای توی روستای حمیمه برای تشکیل گروه موشکی تشکیل شد ، میانجی و ارجمند فر ، از بچه های زنجان ، با بابک آشنا شدند و حالا با هم در حاشیه شهر بوکمال توی چادر خوابیده و منتظر اخبار عملیات اند . در این چهار روز ، با حضور بچه ها ، سمت غرب محور بو کمال محاصره شده ، و بچه ها کم کم آماده می شوند برای آزاد سازی . دو سه پیش فرمانده زارع ، گروهی از بچه ها را فرستاد سمت حاشیه ی شهر که یک کیلو متر با روستا فاصله داشت . زارع گفته بود برای محافظت از بچه ها ی خط ِ جلو وارد نشدن داعش از سمت کویر ، در اینجا مستقر شده ایم . بابک ، بی صدا از چادر خارج می شود . علی پور به سمت صدا بر می گردد ؛ _ چرا نخوابیدی ، بابک ؟ _ خوابم نمی آد ، گفتم . . . ادامـــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشـاق الـشـہدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱 دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هــــــداء" مےنشینیم...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻 🌾 @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گمنام مثل مادر.... 🌺هدیه کنیم صلواتی نثارهمه شهدای گمنام خاصامادرشهدای گمنام حضرت زهرا سلام الله @Oshagh_shohadam
یادتون‌باشه‌دیـن‌سبدمیوه‌نیستش‌که‌مثلا موزوبرداری‌ولی‌خیارونه! روزه‌بگیری‌ونمازنه! ذکربگی‌وترک‌غیبت‌نه! نمازبخونے‌وچشم‌چرونی‌بڪنی! اهل‌نمازوروزه‌باشیـم‌ولے‌اهل‌خمس‌نه! @Oshagh_shohadam
روضه میریم گریه میکنیم عروسی میریم میرقصیم یک رنگ نیستیم خودتو دست یکی بده امام زمانی باش امام زمانی که شدی رفیق هاتو امام زمانی انتخاب میکنی قیافتو امام زمانی میکنی حرفاتو امام زمانی قرار میدی نگاهاتو امام زمانی میکنی سرسفره امام زمانی میشینی کارات کارای امام زمانی میشه یه جور باش یه رنگ باش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⚠️‼️ میگفت: وسواسی‌باشید! تو‌انتخاب‌کتابی‌که‌میخونید..، فیلمی‌که‌میبینید..، موضوعی‌که‌بهش‌فکر‌میکنید..، اینا‌غذای‌روح‌شما‌هستن! حواست‌باشه‌یه‌وقت‌با‌غذای‌بد‌مسموم نشی..! 🖐🏿 @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم _خوابم نمی آد . گفتم پست بعدی رو من بدم . _ لوح ها زده شده که ! بعد از من ، میانجیه . _ داداش ، حالا که اون خوابیده . چرا بیدارش کنیم ؟ من جاش نگهبانی می دم . علی پور سر تکان می دهد . این بارِ اول نیست ؛ بابک اکثر شب ها ، جای بقیه نگهبانی می دهد . علی پور متوجه شده وقتی که مهرورز نیست و مسئولیت زدن لوح بر عهده ی بابک است ، بابک طوری ساعت پست خودش را انتخاب می کند که بقیه زمان بیشتری برای استراحت داشته باشند . بارها هم شاهد بوده وقت نگهبانی بچه های دیگر ، بابک از خواب بیدار می شود ، برایشان خوراکی می برد و ساعتی کنارشان می نشیند تا تنهایی و سکوت خوفناک شب اذیت شان نکند . دیگر خیلی وقت ها ، وقت پست دادن ، منتظر بابک اند تا برایشان میوه و خوراکی ببرد و دمی هم صحبت شان شود . بابک از توی جیبش دو سیب در می آورد و یکی را سمت علی پور می گیرد . لبخندی ، کُنج لب رضا می نشیند . می پرسد : به چی داری فکر می کنی ، حاجی ؟ رضا نگاه می چرخاند توی سیاهی ، از دور ، هر از گاهی صدای تیر اندازی می آید . سیب را از دست بابک می گیرد و می گوید : به همه چی و هیچی . _ رضا می دونی تو پادگان کسوه که بودیم ، خیلی احساس داشتم . _ از چی ؟ _ از این که پادگان ما چند کیلومتری اسرائیل بود و اون . علی پور نگاهش می کند . بابک با هیجان ادامه می دهد : این می دونی یعنی چی رضا ؟ یعنی که ما ایم ؛ یعنی به اون ها هم ثابت شده با ما نمی تونن در بیوفتن . رضا ، ما تو چند کیلو متریِ اون ها بودیم هیچ کاری نتونستن بکنن . هیجان به صدایش اوج می دهد : می دونی علت همه ی این ها چیه ؟ علی پور سر تکان می دهد . در این مدت ، بابک هیچ وقت این همه حرف نزده بود . بابک در جیب پیراهنش دست می کند . کوچکی در می آورد و زیر لب صلوات می فرستد و لایش را باز می کند : _ به خاطر و ایشونه . رضا ، ، این رو که من امشب ازش حرف می زنم ، بودن این هستیم ؛ همه ما . علی پور خم می شود روی عکس . تصویر . . . ادامــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشـہدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم تصویر ای ، زیر نور اندک ماه روشن می شود . _ خیلی دوست دارم ارادتم رو به خوش بدونه . می خوام بفهمه یکی از من ام و برای خوشحالی و سربلندیِ خودش و کشورش هر کاری می کنم . رضا می بیند که بابک چطور سریع قطره های اشک گوشه ی چشمش را پاک می کند ؛ اما خودش رو به ندیدن می زند و خیره می شود به چهره ی مردی که سر انگشتان بابک در حال نواختن اوست . * * * نیروها ، برای استراحت و بردن وسایل ، به جایی بر می گردند که گروه ادوات مستقر است . سرهنگ زارع، با دیدن علیرضا نظری ، فرمانده گروه موشکی ، به سمتش می رود و درباره ی روند کار رزمنده ها در خط جلو صحبت می کند . پیشروی صورت گرفته . حالا نظری باید گروهش را بردارد و سر سه راهی مستقر شود ؛ چون سلاح شان محمول¹ نیست و روی خودرو نصب شده و برای حمایت و پوشش دهی نیروهای جلو بهتر است در مسیری که احتمال نفوذ داعش است ، مستقر شوند . یک روز از مستقر شدن گروه موشکی در دامنه ی دو قله می گذرد که داعش تیر اندازی می کند . حجم آتش ، هر لحظه سنگین تر می شود ، خبر می رسد یک تانک وارد روستا شده . از گروه کنکورس . . ‌. ادامـــہ دارد ـ ـ ـ ــــــــــــــــــــــــــــــ ¹ـ سلاح حمل شدنی 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
شہید نورے واقعے و عج بودند ـ💚 ما کجـاے راه وایسادیمـ❓ ⬅️نیاد روزی کہ ما مـورد آیـندگان باشیم حواسمون به اعمال و خواسته هامون باشه 🚫خصوصا اون نفس سرکش و دشمن قسمـ خورده (شیطان) ♻️یـادموݩ نره ڪہ هیچ چیز بہتـر از ابـد وجود نداره و ابـد منتـظر مـاسـت ـ بیـاید نقـاط بالقـوه خـودمـون رو بالفـعل ڪنیم ـ✌️🏻 بـہ امید روزی کہ یـار واقعے امامـموݩ باشـیمـ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ اسکرین‌شاٺ‌بگیرید📸 هرشہیدی‌کہ‌اومد‌ 5 ‌صلوات‌بهشون‌هدیہ‌کنید!🌱 ❥•@Oshagh_shohadam
🌿 رفیقش میگفت: یه شب تو خواب دیدمش..🌙✨ بهم گفت به بچه ها بگو حتی سمت گناه هم نرن،❌ اینجا خیلی گیر میدن..! ❥•@Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱 دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هــــــداء" مےنشینیم...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻 🌾 @Oshagh_shohadam
صَباحاًاَتَنَفَسُ‌بِحُبِ‌الحُسَین💚 صلےاللّٰه‌علیڪ‌یامظلوم‌یااباعبداللّٰه🌴
اللّٰھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج
↯♥ @Oshagh_shohadam
بهـ‌قول‌ِ شھـیدحججی: بعـضی‌وقتـٰادل‌کنـدن‌ازیـہ‌سری‌چیزای خـوب‌باعث‌میشهـ‌یـہ‌سری‌چیزای‌بھـتر‌ بهـ‌دست‌بیاریم...! رفیق‌ِمَن تو‌برای‌رسیدن‌‌بهـ‌‌‌امام‌زمانمون‌ ازچـی‌د‌ل‌میکنۍ؟! @Oshagh_shohadam
🖤 🖤 بسم الله الرحمن الرحیم («این صلوات ها تا اخرین روز آذر ماه فرصت دارد. ما هر روز تعدادی صلوات به نیت حضرت زهرا س به روح شهید ابراهیم هادی هدیه میدهم🖤») پس لطفا تعداد صلوات های خود را در لینک زیر ثبت کنید یا زهرا🖤👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16382906261489
رفقا چرا استقبال نکردید؟!
بچه شیعه باید روزی ۱۰۰۰ تا صلوات بفرسته😌😄
🕊✨ منتظر ظهور آقا نماز اول وقت میخواند و به سوی نماز میشتابد ..! دوست داریم شهید شویم؟! با نماز قضا کسی شهید نمیشود با نماز دیروقت کسی به درجه ی شهادت نمیرسد ❗️:) •شهیدعلی‌عابدینی @Oshagh_shohadam
آدماوقتۍچیزیو‌از‌دست‌میدں‌ میفهمں‌چیو‌داشتن‌و‌از‌دست‌دادن(: مثل‌حاجے♥️!' @Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم که کمی عقب تر از مقر گروه موشکی اسکان داشتند ، خواسته می شود جلوتر بروند . بابک ، شاهد جلو رفتن بچه هاست . با صحبت های پشت بیسیم متوجه می شود توی روستا درگیری شدیدی بوده و چند نفر زخمی شده اند . بابک برای آمبولانسی که در حال رفتن به روستاست ، دست تکان می دهد و می گوید : ( من کمک های اولیه بلدم و می توانم به شما کمک کنم . ) بابک ، همراه گروه امداد ، به روستای نزدیک بوکمال می رسد . داعش عقب نشینی کرده ؛ اما بوی دود و باروت ، نفس کشیدن را سخت کرده است . زخمی ها را توی خانه ی کوچکی پناه داده اند . از گوشه و کناری ، صدای ناله ای بلند است . یکی داد می زند : زود بیایید ! حال صمدی خیلی بده . امدادگر می گوید : بابک ، بدو ! برانکارد را بر می دارند و می دوند . عرق از سر و رویشان می ریزد . بالا سر صمدی که می رسند ، او شهید شده . بابک ، کنار بدن بی جان صمدی زانو می زند . اشک هایش روان می شود ، امدادگر می گوید : دست هاش را بگیر . قطره های اشک بابک ، وقت بلند کردن صمدی ، روی صورت رنگ پریده او می چکد . روستا ، توی مهی از دود و خاک فرو رفته . یاید زود تر زخمی ها را جابه جا کنند . احتمال حمله ی دوباره داعش هست . * * * شب است . هیچ ماه و ستاره ای در آسمان نیست . همه جا یک پارچه در ظلمات فرو رفته . لامپ باریکی از طریق سیم به باتری ماشین وصل است و نور اندکش را ول کرده توی چادر . بچه ها ، روحیه ی خوبی ندارند . صدای انفجار و خونی که روی زمین جاری بود ، از ذهن شان محو نمی شود . نظری با دیدن حال ِ بد بچه ها می گوید : برگردید عقب ! شب رو تو گروه ادوات بخوابید ! نگهبانی شبانه روز ، جسم بچه ها ، و مرگ صمدی ، روحشان را اذیت کرده . صدای انفجار ، هر لحظه در گوش شان تکرار می شود . اولین صحنه ی جنگ را دیده اند حالا می بینند درد چقدر بیشتر از آن است که شنیده اند . میانجی و ارجمند فر ، بیشتر از بقیه ناراحت اند ؛ صمدی ، هم شهری شان بود . در این مدت ، همیشه مواظب آن ها بود و دائم می گفت :( حیفه شما به دست این اراذل و اوباش اروپا کشته بشید . شما باید در (عج) بشه ؛ نه تو جنگ با این نخاله های معتاد که انحراف فکری ، اون ها رو به این راه کشونده .) و حالاصمدی به دست این نخاله ها شهید شده بود ، و بچه ها دیده بودند و کاری از دست شان بر نیامده بود . بابک روی شانه ارجمند فر دست می گذارد . . . ادامـــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشـہـدا بپـیونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم ومی گوید : پاشید برید ، داداش ! ما جای شما نگهبانی می دیم . نگاه خیس ارجمند فر ، روی صورت به ظاهر آرام بابک می لغزد ، از جا کنده می شوند . نظری ،رو به بابک می گوید با بچه ها تا گروه ادوات برود و کمی مهمات و خوراکی با خودش بیاورد . به سوی گروه ادوات حرکت حرکت می کنند . صدای آهنگران از لای درز بازمانده ی چادر عارف ریخته می شود بیرون : ( درِ باغ شهادت را نبندید . . . زِ ما بیچارگان زان سو نخندید . . . ) * * * فرمانده زارع توی ماشین استراحت می کند . شب ها برای آسودگی بچه ها و بیشتر شدن جایِ خواب آن ها داخل ماشین می خوابد . تمام امروز را در حال رفت و آمد به جلو بوده و حالا بی خوابی و خستگی ، امانش را بریده . صدای خوردن چیزی به شیشه ، پلک هایش را می پراند . گوشش تیز می شود . با تکرار دوباره ی صدا به سمت شیشه بر می گردد . توی تاریکی ، تشخیص چهره برایش سخت است . چراغ سقف ماشین را روشن می کند و شیشه را می کشد پایین : ها . . . بابک ، چی شده ؟ _ آقا ببخشید بیدارتون کردم . خواستم یه چیزی بگم . زارع ، منتظر نگاهش می کند . در این مدت ، بابک را در هر جایی که احتیاج به کمک بوده ، دیده است . مثل آچار فرانسه برای حل کردن هر چیزی وارد ماجرا شده . بابک ، سرش پایین است . _ منتظرم ، پسر ! کارت رو بگو ! _ آقا ، می گن فردا قراره درگیری بشه ! _ تو تموم این بیست و چهار پنج روز درگیری بوده ! مگه صدای خمپاره و گلوله رو نمی شنیدی ؟ سکوت ، داخل اتاقک ماشین و فضای اطراف بابک را هم در بر گرفته . _ از چیزی می ترسی ، بابک ؟ می خوای بفرستمت عقب ؟ بابک به سرعت سرش را بالا می گیرد . موهایش کج می شوند سمت شقیقه . دست می کشد به ریش هایش : _ نه ، آقا ! از چی بترسم ؟ اومدم ازتون چیزی بخوام . خستگی و خواب ، زارع را کلافه کرده . بی حوصله می گوید : خوب ، بگو دیگه ! معطل چی هستی پس ؟ بابک ، کمی در جایش تکان می خورد . نور قرمز سقف ماشین ، نصف صورتش را رنگی کرده . نگاهش را تا نگاه فرمانده اش بالا می آورد : _.... انگار میله ی داغی را کرده باشند در قلب زارع، صاف می نشیند و خیره می شود به بابک . کلمات را گم کرده . نمی داند چه بگوید . سرفه ای در گلویش می شکند و بی اینکه متوجه باشد لحنش تند شده ، می گوید : این چه حرفیه ، پسر ؟! ما یه شهید داده ایم و برامون بسه . دیگه قرار نیست کسی شهید بشه . بابک ، مشغول بازی کردن با گوشه ی چفیه اش است . پای راستش را با ریتمی نا مشخص به زمین می کوبد : _ آقا ، قول بدید شدم ، رضایتم رو از پدرم بگیرید . بگید کنه . _ باز که حرف خودت رو می زنی ، پسر ؟! باز که می گی شهید ؟! برو آقا ! برو ! نه تو می شی نه هیچ کس دیگه . بابک گردن کج می کند و با لبخند به فرمانده اش خیره می شود : _ اما می شم ، آقا ! به پدرم بگید حلالم کنه . وقت اومدن ، طاقت خداحافظی باهاش رو نداشتم . زارع خیره می شود به پسری که با قدم های بلند از او دور شده ؛ اما لحن بغض آلودش در کابین ماشین جا مانده است . چراغ را خاموش می کند . تاریکی ، دورش را می گیرد ؛ اما دیگر خبری از خواب نیست . چشم می دوزد به سقف آهنی بالای سرش . صدای تیر اندازی از جایی دور می آید . به یاد جبهه و هم رزمان شهیدش می افتد . یک شب قبل از عملیات خواب دیده بود دوستش ، جواد ، شده . صبح که بیدار می شود ، ادامــہ دارد ـ ـ ـ 🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋 eitaa.com/Oshagh_shohadam
توجــہ🚫 توجــــہ😂 پـارت ها از اینـجا به بعـد هیجـانیہ هـا اگہ تا الان شـروع بہ خوندن نکـردی دسـت بہ کار شو 🌱 خودمم از این جا به بعد رو نخوندم ولی اینجور که بوش میاد جاهای تپش قلب دار نزدیکہ💯
12.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چࢪا فکࢪ مۍ‌کنیـد دختࢪ هـا شہید نمۍ‌شونـد...؟!💔 مگر نداشتیم ... شهیده هایی مثلِ شهیده زینب کمایی شهیده صدیقه رودباری و شهیده راضیه کشاورز و شهیده کمایی ... ••• شهیده هم بتوان شد اگر خدا خواهد خدا براۍ سنگر چادر فرمانده ها دارد!:) @Oshagh_shohadam