#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت سی و هفتم7⃣3⃣
نویسنده :ڪلنا فداڪ {زهرا.ت}
💟🔆💟🔆💟🔆💟🔆💟🔆
امروز روزِ عقد معصومہ است ...
یه مانتوی زیبا به رنگ سفید و شیری پر از گل هاے ریز و درشت که دورِ آستین هاش با تور های تزئینی پوشیده شده ....
ساق دست سفیـد رنگ با یه روسری سفید که به صورت لبنانے بسته صورتشو قاب گرفته ...
آرایش ملایمی کرده و #چادر سفید زیبایی رو به روی سرش انداخته ...
تیپش به نظر من تکمیلِ تکمیله☺️
داماد هم لباسِ سفید رنگی به تن کرده و کت و شلوارِ سرمه ای
رضا هم یه کت شلوار اسپرت مشکی رنگ با یه پیراهن سفید پوشیده😍
چِشم نزنمش خوبه
از همه بیشتر من نگاهش میکنم
انگار تاحالا ندیدمش😐
مامانِ رضا میاد سمتم و کله قند رو میده دستم ...
با چادر سفید میرم بالا سر معصومه ...کله قند هارو به هم میسابم و هم زمان آیة الڪرسی میخونم ....
حسین دسته دختر عمویه معصومه است و زینب کوچولو بچه های خوشگلمون دستِ رضا ...
صدای عاقد بلند میشه :
برای بارِ سوم میپرسم ...آیا بنده وکیلـمـــ؟
#قرآن رو میبنده و با یه #صلوات زیر لب ...میگه
با اجازه امام زمان(عج) و حضرت زهرا (س)
پدر و مادرِ عزیزم و بقیه بزرگتر ها ی مجلس بلــــــــه🌸🍃
صدای صلوات جایگزین صدای هلهله ی خانم ها میشه و زندگیشون رو با نام خدا شروع میکنن🌷
🍄☘🍄☘🍄☘🍄☘
بچه ها خوابن ساعت تقریبا ١ شبهـ....
زیاد خسته نیستم ..
میشینم روبه #قبله و یکم قرآن میخونم ...
رضا هم #وضو گرفته و زیارت عاشورا میخونه ....عادت هرشب قبلِ خوابشه😊
بعد از قرآن میرم سمتش ...
رضا: السلام علے الحسیـــن🖤
سرمو گذاشتم رو پاهاش و میگم بلند بخون .... دوست دارم بشنوم😊
یه دستشو روی صورتم میزاره و نوازش میکنه ...
صداشو یه مقدار میبره بالا و میخونه....
السلام علی الحسین🖤
وعلی علی بن الحسین🥀
و علی اولاد الحسین🖤
و علی اصحاب الحسین🥀
وقتی پیششم آرامش خاصی دارم
آرامشش از طرف خداست ...
دوستش دارم ...
این علاقه رو مدیونِ #خدا و امام حسین هستم.....
چشمامو میبندم ...
میرم به زمانی که خبر رفتنمون به کربلا رو شنیدم 👇🏻
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
خیلی سریعتر از اون چیزی که فکر میکردم این ٤ روز گذشت ...
ساعت ١ شبه و ما فردا ساعت ١١ ظهر پرواز داریمـ
به سمت نجف ...اول میریم فرودگاه نجف بعد از اونجا میریم کربلا ...
دوست دارم توی این یه هفته که اونجاییم بهترین اعمال رو انجام بدم ...
با وجود اینکه خستم خوابم نمیبره ...
ذوق زده ام
از بچگی اینطوری بودم ...😒
مخصوصا شبایی که فرداش میخواستیم بریم اردو 😐
یا مثلا شبِ ٣١ شهریور😐
اصن یه وضعی🤦♀
یاد یه متن افتادم ...
هرکس که خوابش نمیبره استغفرالله زیاد بگه ...
چون #شیطان به خاطر اینکه اون طرف زیاد نتونه #ذکر بگه و ثواب جمع کنه یه کاری میکنه زودتر خوابش ببره
سریع شروع میکنم به گفتنِ استغفرالله ...❤️
🧡استغفرالله ربـے و اتوب الیہ🧡
💛استغفر الله ربـے و اتوب الیہ💛
💚استغفرالله ربـے و اتوب الیہ💚
خیلی سریع میڱذره
ما حالا تو هواپیما هستیم ....
بعد از گذشتن از فرودگاه و دردسر هاش با کاروان سوار اتوبوس میشیم ....
یه نفر میاد و از نجف برامون میگه ...
#حسینمن✋🏼
ازقولِمنہخستھبہارباببگویید
جزعشقِتو
عشقۍبھدلمجاشدنۍنیست :)🌱!
#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت سی وهشتم8⃣3⃣
نویسنده :ڪلنا فداک {زهرا .ت}
صبح برای صبحونه به رستوران هتل رفتیم ...
مامان گفت که برم چایی بیارم ...
برای خودش و بابا ...
خودم زیاد چای خور نبودم ...
چادرم رو یکم جلو کشیدم و رفتم سمتِ سماور ...
بعد دوتا لیوان یه بار مصرف و دوتا تیبک برداشتم و گذاشتم تو لیوانا ..
تو صف بودم و برای خودم غر غر میکردم ....
آخه اولِ صبح چای چی؟
اونم این همه آدم توی صف اند
هووف😒
یه پسره چارشونه قد بلند که بهش میخورد #مذهبی باشه جلوی من بود ....
بگی نگی ازش خوشم اومد اما
سر قولی که به امام زمانم داده بودم سریع سرم رو انداختم پایین
با کفشام روی موزاییک های سفید بازی میکنم تا نوبتم بشه 🌾
نمیدونم چیشد ....
داشت آبجوش میریخت توی لیوان که یهو گفت
آخ😩
نگاهش کردم ...
وااای آب جوش ریخته رو دستش ...
از یه طرف خندم گرفته
ناجوووور😂
از یه طرفم دلم براش سوخت ...🥺
تو دلم میگم آخه توی دست پاچلفتی چه به چایی ریختن😒
سنگینی نگاهی رو خودم حس میکنم ...
مامان همون پسره که یه خانمِ #چادری یه جورِ خاصی نگاهم میکنه و بعد با خنده به پسرش نگاه میکنه ....
😐😐
بعد از صبحونه به سمت آسانسور میریم ...دقیقا خانواده ی ما با خانواده همون پسره توی یه آسانسور قرار میگیره
ای بابا😕
میخوام دکمه رو بزنم که خواهره پسره دکمه طبقه ی ٤ رو میزنه ...
هم طبقه ماهم هستن🤦♀
رومو برمیگردونم سمت آینه و ساق دستمو یه مقدار جلوتر میارم ...
با دستم روسری مو صاف میکنم و چادرم رو جلوتر میکشم ...
صدای آسانسور میاد ...دینگ
هممون پیاده میشیم
مامان که خوب با مادرِ پسره گرم گرفته ...
اونا اتاق ٤٠٤ و ما اتاق ٤٠٧
اصلا من دارم به چی فکر میکنم ...
کلید رو از مامان میگیرم و ازشون خداحافظی میکنم ...
راه میوفتم سمت اتاقمون ...خب
اینم ٤٠٧ ....
لباسام و عوض میکنم
کولر گازی رو روشن میکنم و دراز میکشم رو تخت وای چه کیفی میده😁
صدای در میاد ...
در و باز میکنم و میگم مامان بیا تو...
بعد از من در بسته میشه ...
صدای مامان میاد که میگه :
چه خانواده ی خوبی بودن
چه پسرهِ آقایی
من :مامان جان😐
مامان: وا مگه #دروغ میگم انگار چشمِ پسره رو دوخته بودن به کفِ آسانسور ...خواهرشم خوب بود ...اسمش معصومه است
من:😐 ای خدا🤦♀
بی تفاوت دوباره میرم سمتِ تخت و گوشیمو میگیرم دستم ...
و مامان ادامه میده :
ظهر قراره با کاروان بریم #حرم
ساعت ١٢ میای دیگه؟
-آره حتما🌸
....روسری فیروزه ای رنگمو برمیدارم و لبنانی میبندم ...
با ساقِ دستم سته☺️
سارافون بلندی میپوشم و چادرم رو میندازم روی سرم .....
میخوام عطر بزنم که میزارم تو کیفم و با خودم میگم ولش کن تو حرم برای #نماز میزنم ...
به سمت در میرم و کفشامو میپوشم ...👟
مامان نمیای؟
الان ...
تسبیح آبی رنگم رو دور دستم
میپیچم و در رو باز میکنم ...
معصومه (خواهرِ همون پسره) از اتاقشون خارج میشه ...
از دور میبینمش و دست تکون میدم ...
سلام👋🏻
دستشو تکون میده و اشاره میکنه که بیا بریم ...
مامان از اتاق میاد بیرون و راه می افتیم به سمت معصومه ...
بعد از سلام و احوال پرسی راه می افتیم به سمتِ حرم ...
سرم تو گوشیه و مداحی آقای بنی فاطمه از طریق هندزفری می شنوم....
بابام و بابای معصومه و اون پسره هم دارن جلو میرن...
به #نامحرم کلا عادت ندارم نگاه کنم ...
به امام زمان قول دادم که بخاطر ایشون نگاه به هیچ نامحرمی نکنم ....
به همین دلیل سرم رو بردم تو گوشی و الکی تلگرام رو زیر و رو میکنم ...
معصومه میاد کنارم و با آرنج میزنه بهم ....
-سلام ...😊
+سلام☺️
-من معصومم ١٦ ساله از تهران
+با شوخی میگم به نام خدا ...زهرا هستم ١٨ ساله از تهران😅
بعدش جفتمون میخندیم😁
بعد شروع میکنیم به صحبت کردن ...
معصومه : اختلاف سنیم با داداش ٧ ساله ...تو چی خواهر برادر نداری؟
من : نه بابا تک دخترم🙁
معصومه :منو خواهرت حساب کن
من :چشم خواهری توهم همینطور😇
#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت سی و نهم9⃣3⃣
نویسنده :ڪلنا فداک {زهرا.ت }
#نماز ظهر و عصر رو تو حرم میخونیم
بعد با مامان و معصومه اینا رفتیم سمتِ ضریح اباعبدالله الحسین علیه السلام میله کشی شده بود و راحت #زیارت کردیم
مامان میگفت زیرِ قبه ی امام حسین هرچی #حاجت داری روا میشه ...
زیر قبه انگار که حاجتام رو فراموش کرده بودم... فقط گفتم هرچی شما و #خدا صلاح میدونید همون بشه
بعد زیارت حرمِ حضرت ابوالفضل علیه السلام و سیر شدن من از دیدن #بین_الحرمین
راه افتادیم سمتِ هتل ...
بعد از رفتن به رستوران و خوردن ناهار از هم خداحافظی کردیم و رفتیم اتاق ...
مامان:
+زهرا
-جانم؟
اومد نشست کنارِ تخت و شروع کرد به صحبت ....
از #خواستگاری و #ازدواج خودش و بابا گفت ...
و بعد شروع کرد درباره ی من حرف زدن ...
+مامان چند بار بگم من هنوز زودمه
-چیه همش میگی زوده ١٨ سالته دیگه😊
+مامان😐🤦♀
-تازه تو که نمیدونی کیه ...
+خب کیه؟😁
-پسره #مدافع_حرمِ ...
٢٣ سالشه
اسمشم رضا ...
پسر چشم پاک و مومنی ...
تو هم میشناسیش
+من میشناسمش؟...ما تو فامیل مدافع حرم ندارمیم که ...
- برادرِ معصومه ...😊 جوابت چیه؟
من :الان آخه چی بگم؟
مامان ول کن جونِ من😐
نمیدونم چکار کنم ...
از مامان خواستم تا #صبر کنه ...
مامان هم گفت اگه شد تهران بیان خواستگاری ...
شب بعدِ نمازِ مغرب و عشا
رفتم زیرِ قبه ی امام حسین علیه السلام
ازشون خواستم تا اگه واقعا خدا راضیه و امام حسین و حضرت ابوالفضل میپذیرتشون
یه نشونه بهم بدن ...
زیر قبه خواستم کلی دعای دیگه هم کردم ...
وقتی رسیدم هتل حسابی خسته بودم ...
بعدِ شام زود خوابم برد...
توی #خواب دیدم یه خانمی بهم گفت مبارکه دخترم🌺
فرداش دیگه میدونستم جواب چی بدم ...
ماجرا رو برای مامان تعریف کردم و مامان هم بوسیدم و گفت مبارکه عزیزم😘😍
با صدای رضا برمیگردم زمان حال👇🏻
رضا:
زهرا آخرِ زیارت #عاشورا #سجده داره اگه میشه پاشو که من برم سجده🙂
اصلا تو عالمِ خودم نبودم انگار ...
بلند میشم و میشینم یه گوشه و
چشم میدوزم به عکسِ دست جمعی کاروانِ کربلای اون سال
الان قاب شده و به دیوار اتاق خوابمونه ....
قاب چوبی به رنگ قهوه ای سوخته ....
توی عکس
رضا سومین ردیف نشسته ....
داره میخنده و یه تکه از موهاش تو صورتشه ...
و من ردیف جلوییشم ..
سربندِ لبیک یاحسین
روی سرم خودش رو نشون میده ....
خنده های رضا قشنگه😁
خیلیییییییییییییی قشنگه😍❤️
از ته دلم خداروشکر میکنم ...
و با خودم تکرار میکنم ...
فَرَ الی الحسین🖤💔
#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت چهلم0⃣4⃣
نویسنده :ڪلنا فداک {زهرا.ت}
فردا صبح رضا میخواد بره #سوریه ....
ایندفعه انگار دلم با دفعه های قبل فرق داره ....
دل بستم به #خدا و اطمینان کردم بهش ...
خیلی راحت انگار با قضیه کنار اومدم...البته همش کارِ خداست🌺
دارم شام درست میکنم ...
رضا داره با حسین بازی میکنه...
یه ذوقی داره برای رفتن که پنهان شدنی نیست❣
زینب هم تازه یاد گرفته قِل بخوره ...
از عصری
همش از این سر خونه تا اون سر قِل میخوره ...😐
بعد سرشو میگیره بالا مارو نگاه میکنه
میخندهـ....☺️
خیلی جیگر میخنده🥰....
میرم سمتِ یخچال و یه لیوان آب برمیدارم .....
گذشته هم برای خودش عالمی داشت ....😊
اون موقع ها (دوران نامزدی) من و رضا باهم خیلی بیرون میرفتیم ...
اصلا انگار حد و مرز نداشت ...
گاها میشد مثلا
صبح که از این سمت شهر حرکت میکردیم و میگشتیم ...
شب میدیدم قم و جمکرانیم😊
خیلی دورانِ خوبی بود .....
اصلا انگار لحظه به لحظه #وابسته تر میشدم ...
اونم میدید که من گلِ رز خیلی دوست دارم برام میخرید🌹
گاهی میشد میرفتیم #امامزاده و ساعت ها باهم توی #مزار_شهدا قدم میزدیم ....
واقعا خیلی مَرده ...🙂
اصلا مگه میشه #هدیه ای که از طرفِ خدا و امام حسین بیاد بد باشه؟
میرم سمتِ گاز و کتلت هارو برعکس میکنم ...🥘
از کنارِ گاز عبور میکنم و پیازی رو پوست میکنم و میشورم ...
خیار و گوجه هم از یخچال میارم بیرون ....
هوسِ سالاد شیرازی کردم🥒🍅
آروم شروع میکنم به پوست کندن خیارها ...
تو فکرم🤔
آیا #کربلا اسممون درمیاد؟
آیا خداوند دوباره با رحمتش مارو دوباره کربلایی میکنه؟
آیا امام حسین علیه السلام دوباره منِ گناهکار رو دعوت میکنه؟
نمیدونم ....🤷♀
بعد از انداختنِ سفره و خوردنِ شام با کمک رضا بچه ها رو میخوابونیم ...
از فردا که رضا نیست
یا مامان میاد کمکم یا معصومه یا مامانِ رضا ...
بعد از خوابیدنِ بچه ها
یه دستی به خونه میکشم
و ظاهرا تمیزش میکنم ✨
دلم از الان که نرفته تنگش شد😕
-رضاااا
+جانم؟
-کـِی برمیگردی؟
+بزار برم حالا😅
خیلی خوشحالِ ...
هر موقع که میخواد بره اینقدر خوشحالِ
انگار رو ابراست ...
-رضاااااا
امیری حسین و نعم الامیر
#شهید عباس آسمیه 🌿♥️
چه می فهمیم شهادت چیست ؟ شهید و همنشینش کیست؟
تمام جست و جومان
حاصلش بود:
شهادت اتفاقی نیست!
دهم تیر ماه سالروز زمینی شدنت مبارک.
اما به نظرم زیباترین تاریخ برای تبریک به تو ۹۴/۱۰/۲۱ هست،
روزی که آسمانی شدی...
و چه زیباست فلسفه ی شهادت از نوع
مدافعان حرم عمه جان زینب س
میگن شهادت زیباست و از آن زیباتر جاوید الاثر بودن است
شهدایی که هنوز پیکرشون بر نگشته یعنی خیلی با غیرت هستند که بعد شهادت نیز موندن و دارن از حریم عمه ی سادات محافظت می کنند
و ما چه کوتاه فکرانی هستیم
زیرا :
شهادت را به بها دهند نه به بهانه
💎آیتالله قرائتی:😁
❣در یڪی از دانشگاه ها
پیرامون حجاب🧕 سخنرانی میڪردم.
💎ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد:
حاجاقااااااااااااااااا
چرا شما حجاب را ساختید؟!!!!😫
❣گفتم:
حجاب ، بافته ذهن ما نیست!
حجاب را ما نساختیم بلکه در کتاب خدا یافتیم🙂
💎گفت:
حجاب اصلا مهم نیست،
چون ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه کافیه.☹️
❣گفتم:
آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه
خودت هم قبول نداری؟!!!!😏
💎گفت: دارم!😊
❣گفتم: نداری😌
💎گفت: دارم☺️
❣گفتم:
ثابت میڪنم
این حرفی ڪه گفتی رو خودت هم قبول نداری!😌😎
💎گفت: ثابت ڪن😊
❣گفتم: ازدواج ڪردی؟!😉
💎گفت: نه!😕
❣گفتم:
خدایا این خانم ازدواج نڪرده و
اعتقاد داره ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه،
پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما...😉😅
💎فریاد زد: خدا نڪنه😟😶
❣گفتم: دلش پاڪه😌😁
💎گفت:
غلط ڪردم حاجاقاااااا
طࢪف گࢪوه مختلط داࢪه
بہ بہانہ هاۍ مختلفم اعضا همش پیوۍ همدیگن!
بعد میگہ نمیدونم چیشد دلم لࢪزید
نمیدونۍ چیشد؟؟😐
شما میگۍ من خودمو میشناسم
ایمانم قویہ،بہ گناه نمیوفتم،مگہ چۍمیخوایم بگیم و هزاࢪویڪ بہانہ دیگہ
#ولۍࢪفیق🖐🏻
خدایۍ ڪہ خالق ماس،ماࢪو آفࢪیده،ازࢪوح خودش دࢪما دمیده....
بہتࢪ از خودمون ماࢪو میشناسہ
📵وقتۍ میگہ با نامحࢪم خلوت نڪن
ینۍ چہ مجازے،چہ واقعے،خلوت نڪن!
(نگفتہ بصوࢪت غیࢪ مستقیم باهاش حࢪف بزنۍ اوڪیہ مشکلۍ نداࢪه؛پس بہونہتࢪاشۍ نڪن ڪہ تو مجازۍ مشڪلۍ نداࢪه)
وقتۍ میگہ دوست نشو❌
ینۍ چہ واقعے چہ مجازے دوست نشو‼️
#ترک_گناه
#نامحرم
••راهیـان نـور (خوزستـان)••
#بسم_الرب_الشهدا #پرواز قسمت چهلم0⃣4⃣ نویسنده :ڪلنا فداک {زهرا.ت} فردا صبح رضا میخواد بره #سور
#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت چهل و یکم1⃣4⃣
نویسنده :ڪلنا فداکـ {زهرا.ت}
بدون جواب دادن میاد سمتم و دستمو میگیره ...
نگاهش میکنم ...
یه ذره بغض دارم اما نمیخوام اذیتش کنم🥺 ...
میرم بغلش🤗نوازشم میکنه همسرِ عزیزم
صدای آرومش تو گوشم میپیچه ...
من اگه برم تو ناراحت میشی؟🐰
سریع سرمو بلند میکنم و نگاهش میکنم
+نه ...نه ... اصلا ...
اگه نزارم بری ...
اون دنیا نمیتونم
تو چشمای حضرت زینب (سلام الله علیها)...
نگاه کنم
سرمو میگیرم بالا ...
خیلی آروم نگاهش میکنم ...
بعد زمزمه میکنم
برو خدا به همراهت همسرجان😊
روی سرمو میبوسه و دوباره سرم رو میزارم روی سینش ...
بابت همه چی از #خدا ممنونم ...
هیچ جوره نمیتونم
این همه رحمات الهی رو جبران کنم❣
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
دلم نمیومد بخوابم
تا نزدیکای اذان صبح باهم حرف زدیم و خندیدیم ❤️
ساعت تقریبا ٣و نیم صبح بود ...🕞
پاشدیم #وضو گرفتیم و شروع کردیم به خوندن #نماز_شب ...
آرامشی که توی این نیم ساعت
نماز شب با خدا پیدا کردم
هیچ جای دنیا نبوده
و نیست😇
خیلی خوبه که خدا اینقدر مهربونه......
خیلی خوبه که
گناهکار هارو هم به
درگاه بزرگش راه میده
احساس میکنم دارم
طعم #عشق، ــ(اللہ)ــ
واقعی رو میچشم 🌹
چشمم به تابلو #آیـة_الڪرسـے
تو خونه میوفته ...
الله لا اله الا
هو الحٓي القیـــــومـ
لا .....
زیباترین اسمی که تا حالا دیدم ...
❤الله❤
صدای آلارم گوشیم بلند میشه
🔔♦️🔔♦️
یاربی تقبل تَوبةنا
الله ♥️
یاربی وَغفر ....🔊
اشکام شروع میکنه به سرازیر شدن ...
توهمین حین خندم میگیــــــــره
چه شود...
چشمای گریون و لب خندون
سر سجاده ی عشق♥️
ساعت گذاشته بودم تا بیدار شم
برای نماز شب اما ...
خدا همیشــــــہ
با کرامت و رحمتش
منو بیدار میکنه
ساعت و قطع کردم 🔕
و ادامه ی نماز شب رو خوندم
صدای #اذان بلند شد و من سلام آخر نماز وتر رو دادم
أسَلامُ عَلَیـــڪُــم و رَحمَة الله و بَــرَڪاتُـــــہ🦋
بعد نماز نافله و صبح با #آرامش نشستم رو به #قبله و #قرآن رو باز کردم ....
شروع کردم به خوندن ...
سوره الشورى🌿
★بسم الله الرحمن الرحیــــــم ★
وَهُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَيَعْفُو عَنِ السَّيِّئَاتِ وَيَعْلَمُ مَا تَفْعَلُونَ [25]
و اوست كه #توبه بندگانش را مىپذيرد و از گناهان عفوشان مىكند و هر چه مىكنيد مىداند (۲۵)🌸
وَيَسْتَجِيبُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَيَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَالْكَافِرُونَ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ [26]
و دعاى كسانى را كه ايمان آوردهاند و كارهاى شايسته كردهاند اجابت مىكند، و از فضل خويش آنان را افزون مىدهد.
و كافران را عذابى سخت است. (26)🍁
وَلَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فِي الْأَرْضِ وَلَكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ مَا يَشَاءُ إِنَّهُ بِعِبَادِهِ خَبِيرٌ بَصِيرٌ [2٧]
اگر خدا روزى بندگانش را افزون كند در زمين #فساد مىكنند؛
ولى به اندازهاى كه بخواهد روزى مىفرستد.
زيرا بر بندگان خود آگاه و بيناست. (27)💫
آرامش گرفتم ...از این همه مهربونی خدا...
بعدهم دعا کردم که رضا سالم بره و برگرده
جانماز و جمع کردم و
یه سر به بچه ها زدم ....
بعد هم رفتم آشپزخونه برای صبحونه درست کردن ...
#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت چهل و دوم2⃣4⃣
نویسنده :ڪلنا فداک {زهرا.ت}
+رضا بیا صبحونه حاضره ...
ساعت ۵ و نیمه و ساعت ٧ #پرواز داره....✈️
دارم چایی میریزم که صدای قدم ها و بوی عطرش رو پشت سرم حس میکنم ....
یه لحظه بغضم میگیره ...🐶
برمیگردم و فقط نگاهش میکنم ...
کاسه ی چشمم پر از اشک شده و تار میبینمش ...👁🐃
دستاشو میکشه روی چشمامو اشکام از روی گونہ هام سرازیر میشه ...😭
چشمامو میبندم و نمیخوام باز کنم ...
میخوام جلو اشکامو بگیرم اما انگار نمیشه ...
با اون لباس #نظامی
و چفیه ای که
به صورت هشتی دور گردنشه ... 😭
کلاهش دستشه و
انگشتر عقیقے که باهم از مشهد خریدیم رو دستش کرده ...💫
دستشو میکشه رو چشمامو سرمو به زور میچسبونه رو سینش ....
بغلم میکنه دستشو میزاره زیرِ چونم ....
سرمو میگیرم بالا و نگاهش میکنم ...
چقدر لباسش بهش میاد ...✨
پیشونیمو میبوسہ و بعد با خنده میگه:
- اینقدر بیقراری نکن
بادمجون بم آفت نداره😅
+میخندم و اشکامو پاک میکنم و
میگم😅
+باشه چشم...😊
#بسم_الرب_الشهدا
#پرواز
قسمت چهل و سوم3⃣4⃣
نویسنده :ڪلنا فداک {زهرا.ت}
صبحونه رو باهم میخوریم مثلِ عادت هر بار
دوربین رو میارم📸
فیلم دفعه ی قبل من سر بچه ها باردار بودم
داره صبحونه میخوره و شروع میکنم به فیلم گرفتن ...
-به به سلام آقا رضا ...
+سلام علیکم ..یه چایی به من میدی؟
-میخندم و استکان رو ازش میگیرم🙂
+دوربین رو میزارم رو میز و میگم شما صحبت کن تا چاییتو بیارم ...
با خنده شروع میکنه به صحبت☺ ...
-به نام خدا
سلام من رضا نیازی هستم ...
در ویدئو های قبلی
با من آشنا شدین ...
این قسمت خوردن صبحانہ ...😅
🎞📽
در فیلم های قبلی با همسرم آشنا نشدید فقط صداش میومد ...
صندلی کناری شو میکشه عقب و
اشاره میکنه رو به من :
بفرما بشین زهرا خانم یه فیلم باهم بگیریم ...
چادر سرم میندازم که تو فیلم #بی_حجاب نباشم ...🧕
میخوام بشینم رو صندلی که یه ذره صندلی رو میکشه سمت خودش و اشاره میکنه بیام نزدیکتر 🖐🏻
توی فیلم دستشو میندازه دورِ گردنم و سرشو نزدیکِ سرم میکنه ...
.با سرش اشاره میکنه به
من و میگه:
یه خانم داریم لوسِ عالم...
آروم میزنم به بازوش و با خنده میگم خودت خیلی از من بدتری😅
+چه کنیم دیگه کمالِ همنشین در ما اثر کرد و گرنه من همان گُل ام که هستم😁😂
بعد از کلی شوخی و خنده ضبط فیلم و خاموش میکنم و چشمامو میدوزم به چشماش ...
یهو صداش جدی میشه و میگه : میرم وسایلامو بیارم....