eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
8.6هزار ویدیو
303 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
#خاطره #خاطرات محمودرضا هرچه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود. میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوست داشت، مجموعه کتاب‌هایش را خوانده بود. «همپای صاعقه» را واو به واو خوانده بود. تقریباً همه‌ کتابخانه‌اش به جز چند کتاب، کتاب‌های دفاع مقدسی بود. «خاک‌های نرم کوشک» را با علاقه بسیاری خواند، سری «به مجنون گفتم زنده بمان»، ‌«ویرانی دروازه شرقی»، «ضربت متقابل»، «سلام بر ابراهیم» و این کتاب‌هایی که در دسترس همه است. تقریباً تا آخرین کتاب‌هایی را که در حوزه دفاع مقدس منتشر شده داشت و گرفته بود. «کوچه نقاش‌ها» را به من توصیه کرده بود که بخوانم و من هنوز آن را نخوانده‌ام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه کرد. خیلی او را به وجد آورده بود. به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت. علاقه خاصی به بهشت زهرا (س) و مزار شهدا داشت. #راوی : #برادر_شهید #کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
دایی در حالی که هنوز نفس نفس می‌زد و می‌خندید، گفت: «داشتم کنار کانال درس می‌خوندم که دیدم یه چیزی روی آبه!😳 خوب که نـ👀ـگاه کردم؛ دیدم انگار یه بـ👶ـچه‌ است. کتـ📚ـابو انداختم زمین و مثل فشنگ دویدم سمت کانال و شیرجه زدم تو آب. وقتی رسیدم، دیدم جناب آقا سیدمجتبی است که معلوم نیست از کجا پاش سُر خورده و افتاده تو آب!»🌊 سیدمجتبی که هنوز روی شونه دایی جا خوش کرده بود، فقط داشت می‌خندید. دایی ادامه داد: «تازه وقتی از آب گرفتمش، گریه هم نمی‌کرد. مثل یه مـ💪ـرد سرش رو بالا گرفت و بهم گفت: سـ✋ـلام دایی!» همه زدیم زیر خـ😂ـنده! سیدمجتبی رو گذاشت رو زمین و گفت: «اینم شکار امروز! ببینید چه مـ🐟ـاهی بزرگی از آب گرفتم!»😜 #راوی: خانم ابوالقاسمی (#خواهر_شهید ) #منبع: #کتاب «#سید_زنده_است » ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
🌹شهید مدافع حرم حسین معز غلامی🌹 هروقت حسین به می رفت دست به دامن یک شهید می شدم. بار اول به شدم که سالم بیاد. بار دوم متوسل به شدم و حسین سالم بیاد و در هر بار می کردم. بار آخر رو انتخاب کردم که حسین سالم برگرده بپزم و به نیت ایشان پخش کنم. چندشب قبل از شهادت حسین دیدم شهید سجاد زبرجدی در به من گفت: نذرت شده کن. من قبول نشد چون حسین از من تر بود و شهید سجاد زبرجدی در اصل شهادت حسین رو داده بود. : http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
  فکر شهادتش را کرده بودید؟ محمدحسین همیشه از من می‌خواست برای شهادتش دعا کنم. می‌گفت من چیز زیادی از شما نمی‌خواهم همین که از ته دل برایم دعا کنی کفایت می‌کند. من هم وقتی برخورد محمدحسین را می‌دیدم و صحبت‌هایش را می‌شنیدم به یاد (س) می‌افتادم. بار دوم هم در اسفند ماه 94 رفت. ایام عید در بود و بعد از دو ماه برگشت. اوضاع سوریه و مردم مسلمان، حال مجهول محمدحسین را عوض کرده بود. محمدحسین می‌گفت اگر ما نرویم آنها وارد کشور ما هم خواهند شد. اگر بیایند وارد خاک کشور ما شوند و بخواهند جسارتی به ناموس ما کنند، چه باید کنیم. بنابراین برای بار سوم هم رفت. این بار آخرین اعزامش بود که هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. 12 آبان ماه سال 1395 اعزام شد و 22 آبان سال 1395 در حلب سوریه به همراه شهیدان جهانی و حریری به شهادت رسید. محمدحسین مزد مجاهدت‌هایش را با شهادت از خدا گرفت. گفتید آخرین وداع را فراموش نمی‌کنید، آن روز چه گذشت؟ این بار وداع من و پسرم با محمدحسین خیلی با دفعات قبلی فرق داشت. محمدحسین بار سوم رفتنش را یکباره به من گفت. گفتم چرا یک دفعه به من خبر اعزامتان را می‌دهی. گفت چون یکباره جور شد. بعد شروع کرد از حرف زدن. می‌گفت وقتی خبر شهادتم را شنیدی صبوری کن. راضی نیستم که گریه و زاری کنی. نمی‌خواهم نامحرم صدای گریه و ناله شما را بشنود. من هم وقتی خبر شهادت محمدحسین را دادند یاد سفارشش افتادم. نمی‌خواستم او از من ناراضی باشد. برخی می‌گفتند گریه کن خودت را بیرون بریز، اما من بودم و گریه و زاری را در خانه دور از چشم نامحرم انجام می‌دادم. آخرین مرتبه‌ای که محمدحسین قرار بود شود دقیقاً بعد از چهلم شهید الوانی بود. شهید الوانی از دوستان و همرزمانش بود. شب قبل از اعزام رفت گلزار شهدا. گفتم این وقت شب کجا؟ خندید و گفت زود برمی‌گردم. می‌‌دانستم که می‌خواهد کجا برود. او با دوستان شهیدش عهدی بسته بود که گویا با شهادتش به آن عهد پایدار ماند. علیرضا در رفتن پدرش بی‌قراری می‌کرد؟ همان شب وقتی پسرم علیرضا می‌خواست بخوابد به او گفتم بابا فردا صبح می‌خواهد برود. علیرضا از من خواست تا وقت رفتن پدرش او را هم بیدار کنم. صبح وقتی محمدحسین خواست برود رفت تا علیرضا را بیدار کند. همین که یک بار گفت علیرضا بلند شو، علیرضا بیدار شد و بدون هیچ حرفی رفت سمت آشپزخانه. کاسه‌ای را پر از آب کرد و را آورد. علیرضا با قلبی امیدوار و محکم خیلی مردتر از سن و سالش با بابا محمدحسینش خداحافظی کرد. http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
حضرت آقا به سید حسن نصرالله فرموند: هرموقع 😔ـدلت گرفتـ😔... دنیا بهت سخت 💔ـفشار آوردـ💔. ..، برو یه اتاق خالی گیر بیار... بشین 📿ـنماز بخونـ📿 بزن زیر 😭ـگریهـ😭... حرف بزن با ❤️ـصاحبتـ❤️... مشکلت حل میشه :) ✌️ :) #راوی : #حاج_حسین_یکتا #خدا دست منو بگیر حالم جهنمه http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
  با 🏍ـموتور، توی یکی از خیابون های شهر در حال عبور بودیم. راننده موتور عبدالرحمن بود. 💦ـبارون چند دقیقه پیش قطع و توی خیابون ها آب زیادی جمع شده بود. یه دفعه، یه 🚗ـماشین با سرعت از کنار ما گذشت و سر تا پای ما رو خیس کرد.🤪 تمام لباسامون خیس شده بود. اونقدر 🤬ـعصبانی بودم که شروع کردم به 🤭ـفحش دادن. انتظار داشتم عبدالرحمن هم عکس العملی نشون بده. بهش گفتم: «سرعت موتور رو بیشتر کن تا حالشو بگیرم.» اما او یه ذره هم سرعت موتور رو زیاد نکرد و فقط گفت: « : صمد زائدالنسل 〰➰➿🥀🌷🥀➿➰〰 @Refighe_Shahidam313 〰➰➿🥀🌷🥀➿➰〰
📝| اوایل شیطنت های دبیرستانش من رو از 🤝ـرفاقت باهاش میترسوند.. من اونموقع نسبت بهش خیلی 🙂ـآروم تر بودم... و فکر میکردم اینکه بخوام صمیمیتم رو باهاش علنی کنم من رو از چشم 👨‍💼ـمدیر و 👨‍💻ـمعاون و مشاور مدرسه میندازه.. واسه همین بیشتر ارتباطمون بیرون مدرسه بود چه دورانی بود!! وقتایی که بیرون 🏦ـمدرسه با هم گشت و گذار داشتیم 👬 🌚ـشبها تا اخر وقت به هم 💌ـپیامک میدادیم ولی تو مدرسه انگار نه انگار که رفیقیم.. ولی بعد از مدتی وقتی مرام و معرفت و پاک بودنش رو درک کردم خیلی قضیه فرق کرد.. دیگه اواخر دوران دبیرستان بود و با خودم میگفتم آیا ارتباطمون بعد از 👨‍🎓ـفارق التحصیلی هم ادامه داره؟؟ تا اینکه وقتی فهمیدیم با هم دانشگاهی و هم رشته ای هستیم جور دیگه واسه 🤝ـرفاقتمون برنامه ریختیم.. عید غدیر 92 بود که عهد بستیم هرجا هستیم با 👬ـهم باشیم... (بماند که یکبار عهد شکنی کرد و رفت و ... دیگه 😇ـبرنگشت..) روز ثبت نام دانشگاه محمد خیلی ذوق داشت.. یادم نمیره اون روزی رو که 8 صبح قرار داشتیم و من تا 10 خواب بودم.. محمد کارهای ثبت نام اولیه ش رو انجام داده بود و تا ساعت 11نشسته بود سر قرار دم مترو بهارستان منتظر من... بدون اینکه حتی بهم زنگ بزنه😐 وقتی دیدمش اول فکر کردم تازه اومده نگو به خاطر من فقط منتظر مونده... من رو برد کافی نت برای ثبت نام اینترنتی.. شناسنامه و مدارکم رو گرفت خودش شروع کرد به تکمیل مراحل ثبت نام... شاید نشنیده باشید که محمد حافظه خیلی خوبی داشت و بعد از اون جریان واسه همیشه شماره شناسنامه و کد پستی. تلفن منزل و حتی کد سریال شناسنامه من رو حفظ بود... حتی از اون سال تمام انتخاب واحد های من رو محمد اول وقت برام انجام میداد که با هم تو یک کلاس باشیم😄 ترمای بعد از رفتنت خیلی دیر انتخاب واحد کردم... و خیلی کلاس ها رو غیبت خوردم... و خیلی روز ها رو بدون تو.... 🔺️ نقل شده از #شهیدانه http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
ابوعلی کجاست؟» شهید عطایی از روز‌های حضورش در با است. خاطراتی که خود آن است و قرار بوده برای نگارش کتابی در ارتباط با مورد استفاده قرار بگیرد اما... 1 28  ناشر : دفتر نشر معارف سال نشر : 1396 تعداد صفحات : 144 ؟ @Refighe_Shahidam313 ادامه👇
ه‌ای شیرین از بعد از جلسه‌ای مرا به خانه‌ی خود دعوت و شام با پنیر و گردو و عسل پذیرایی کرد و بعد از شام نشستیم به صحبت کردن. گفت: از خدا خواستم این‌قدر به من مشغله بدهد که حتی فکر گناه هم نکنم. : +وعجل_فرجهم @Refighe_Shahidam313
شیرین از بعد از جلسه‌ای حاج قاسم مرا به خانه‌ی خود دعوت و شام با پنیر و گردو و عسل پذیرایی کرد و بعد از شام نشستیم به صحبت کردن... گفت: از خواستم این‌قدر به من مشغله بدهد که حتی فکر هم نکنم. : +وعجل_فرجهم @Refighe_Shahidam313
یادم هست... درماموریت سال ۹۲ اشنویه که هوای بسیار سرد وبرفی داشت و پایگاه ما در عمق خاک !عراق قرارداشت ، روزها هوا و بود وموقع =نگهبانی اگر خودت را تکان نمی دادی تبدیل به میشدی و شرایط جوری بود که هر کس به فکر خودش بود . ولی جواد بطرهای آب را داخل سبد پلاستیکی روی چراغ نفتی به دیوار سوله ی آهنی می بست تا گرم شود ونیروها برای دستشویی و از آن استفاده کنند ... جواد 🕊🥀 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼ 🍂🍃🍂 ✼═┅┄-
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
۲۰ فروردین سالروز حمله هوایی رژیم صهیونیستی به پایگاه هوایی T4 و شهادت جمعی از پاسداران انقلاب اسلام
خنده هـايت . . . آنچنان جادو كند جانِ مرا هر چه غـم آيد سرم هرگــــز نبينم آفتى ..! پاسـدار_مدافـع_حـرم 🔸 در محضـــر شهیـــد... ✍داداش مهدی خیلی دلداده امام رضا(ع) بود. یه روز ڪه عازم مشهدالرضا (ع) بودیم بهم گفت: می دونی چطوری باید زیارت کنی و از آقا حاجت طلب کنی؟ گفتم: چطور؟ 🌼گفت: باید دو زانو روبه روی ضریح بشینی و سرت رو کج کنی، خیلی به آقا التماس کنی تا حاجتت رو بده، زود بلند نشی بری. 🌼فکر می‌کنم برات شهادتش رو هم همینجوری از امام رضا (ع) گرفت؛ چون قبل از آخرین سفر به سوریه، رفته بود پابوس امام رضا(ع). :خواهر شهید 🏵 شهید مدافع حرم محمدمهدی لطفی نیاسر 🔺تولد: 8 دی 1361 / قم ♦️مسئولیت: رزمنده هوافضای سپاه 🔻شهادت: 20 فروردین 1397/پایگاه هوایی T4 سوریه/ بدست رژیم صهیونیستی سالروزشهادت.....🕊🕊🌹🌹