eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
10هزار ویدیو
325 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
مرحمت دیگر نمی تواند #تحمل كند و می خواهد در دوران ابتدایی به #جبهه #اعزام شود  ولی هیچ كس تصورش را هم نمی كند كه او می خواهد به #مناطق_عملیاتی برود. بالاخره مرحمت وارد #بسیج می شود و توانایی های خود را نشان می دهد. در پایان #دوره_آموزشی در #امتحان !تیراندازی ، مرحمت در كل #گردان نفر پنجم شده و تعجب همگان را برانگیخته بود. ولی با تمام اینها به خاطر سن كمش با اعزام او مخالفت می كردند. چندین بار در مراحل اعزام در گرمی و #اردبیل ، و در #خان_آخر در #تبریز اجازه اعزام به او داده نمی شود. مرحمت سرش را پائین انداخته و با حسرت می گوید: "اینها به من می گویند سن تو كم است اما خیال كرده اند، هر طوری شده من باید خودم را به جبهه برسانم". او به هر دری می زند تا اینكه #فرجی پیدا شود. اما واقعاً هم سن و هم هیكل او در قد و #قواره جنگ نبود... ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
کردن ( از خاطرات شهید حسین همدانی ) فردای بود. قرار بود قبل از مجددش و رفتن به به کارهای و غیر اداریش بپردازد و سر و سامانش بدهد. مدتی در اتاق مشغول بودم. مانند همیشه رو به باز بود.  بلند شدم و بیرون رفتم. چشمهایم از گرد شد؛ حاج آقا جلوی در فریزر بود و مشغول تمیز کردن آن. گفتم : مگه شما بیرون نبودید؟کی آمدین من متوجه نشدم؟! چرا زحمت می کشید؟ نگذاشت حرفم را ادامه بدهم؛ لبخندی زد و گفت: دیدم کمرت درد می کند گفتم قبل از رفتن دستی به این بکشم شما اذیت نشی... http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
باز هم از بر می‌گوید: ویژه‌ای به داشت و این حس ارادت، او را در سیزدهم سال 94 برای از به کرد. فکر می‌کنم تمام مادر‌ها زیادی به پسر خود دارند این حس علاقه در من بسیار شدید بود، به طوری که حتی اگر دقیقه‌ای دیر‌تر از زمان روزمره به منزل می‌رسید برای او می‌شدم. علیرغم اینکه زیادی به حسین داشتم اما ارادت او به و از نشدم و به اعزام او برای رضایت دادم. ❤️❤️❤️🌺🌺❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
خودم پسرم را به سپردم ا می‌گوید: «وقتی را آوردند، سه روز در در مانده بود. سه روز هم در نگه داشته بودند تا پدرش از برگردد. یک روز هم طول کشید تا کارهای و انجام شود. یعنی جمعاً 7 روز از شهادتش می‌گذشت. سر محمد خالی بود و فقط داشت. توی کاسه خالی سرش، پر بود از که و لابه‌لای پنبه‌ها بود. جنازه را خودم توی گذاشتم و خودم تلقینش را خواندم. وقتی دستم را از زیر سرش برداشتم، تازه دستم را رنگین کرد. دستم را نشان جمعیت دادم و گفتم: ببینید بعد از هفت روز خون تازه از سر محمدم جاری است. اما نکردم. محکم و استوار همه کارهایش را انجام دادم و آمدم بیرون. بعد هم که شد، روی قبر ایستادم و با از سلام‌الله علیها، سخنرانی کردم. به این که در ساعات آخر عمر ما خانم از ما راضی باشد.» جالب اینجاست که خودش قبل از آخر به گفته بود که این من است و دقیقا در همان نقطه به خاک سپرده شد http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
شهید شمسی پور در خانواده ای در سال ۴۲ در می شود را در می گذراند و را در ، بعد از دبیرستان در سال ۶۰ برای گذراندن در ۲۸ و بعد از پایان دوره سربازی وارد می شود. سال ۶۲ به مدت یک سال در می کند و رفته رفته بعد از خدمت در بسیج مقاومت وارد می شود و از سال ۶۳ که در همدان مشغول انجام وظیفه بود، بسیار برای در های نبرد به اعزام و بارها شده و در سه مرحله با شیمیایی می شود. ❤️❤️🌺🌺🌺❤️❤️ گلزار_شهدا
#خاطره #خاطرات حاجتم را از امام رضا (ع) گرفت #دوست_شهید: کارهای اعزامش جور نمی شد، احساس من این بود که همه یک جوری دست به سرش می کنند از این موضوع خیلی ناراحت بود، یکبار گفت: دیگر به هیچ کس برای رفتن به #سوریه رو نمی زنم. آن روز وقتی به #حرم_حضرت_رضا (ع) وارد شدیم حال عجیبی داشت. چشم هایش برق خاصی داشت. وارد #صحن که شدیم رو به #حرم #سلام داد، تا #پنجره_فولاد #گریه کنان با حالت تند راه می رفت، خودش را چسباند به پنجره فولاد، از قسمت خانم ها می دیدمش که زار می زد و می گفت: ببین آقا دیگه #سرگردون شدم، برای #دفاع از حرم #آواره ی شهرها شدم، #رسوا شدم، تو #مزار_شهدا انگشت نما شدم. طاقت نیاوردم رفتم داخل حرم، دلم خیلی برایش سوخت، یک #زیارت_نامه از طرف خودم برایش خواندم. آمدم داخل صحن دیدم کمی آرام شده است. نشسته بود رو به روی پنجره فولاد، نزدیکش شدم بهم #لبخند زد، #تعجب کردم، گفت: حاجتم را گرفتم تا ماه دیگر #اعزام می شوم، شک نکن. محکم شده بود. گفت: امام رضا (ع) پارتی ام شد. درست ماه بعد اعزام شد همانطور که امام رضا (ع) بهش گفته بود. #کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
#زندگینامه #زندگی_نامه شهید محمد حسین بشیری #سومین_شهید_تخریبچی #استان_همدان و #دوازدهمین_شهید_مدافع_حرم از #دار_المجاهدین و از دامن مردم #شهید_پرور همدان میباشد #شهید_محمد_حسین_بشیری درسال۱۳۶۰در#همدان متولدشد. پس از#فارغ_التحصیل شدن ازد#بیرستان با وجود اینکه در #ورزش #تکواندو داری #مهارت زیادی شده بود در سن ۱۹ سالگی به #خدمت #سپاه_پاسداران درآمد . حس #مسئولیت_پذیری وسخت کوشی اش باعث #اقتدار و #درایت در فرماندهی اش بود... او در سال ۸۶ وارد #کمیته_تخریب شد و شروع به #کسب 'تجربه و #موفقیت های بسیاری در این مسیر گشت تا در نهایت به #استاد_نمونه_تخریب_و_انفجارات تبدیل گشت. #ارادت خاصی به #حضرت_زهرا(س)داشت #عاشق #ولایت بود حضور همیشگی #چفیه او بردوشش نشان از همرنگی بامقام #معظم_رهبری داشت. #مسئول #کمیته_تخریب شد و مسئول #آموزش_یگانهای_نیرو_زمینی و #مقاومت در یکی از قرارگاهای #سوریه بود #متولی_اموزش #تخریب_وانفجارات درحزب الله لبنان/عراق/افغانستان/سوریه و….بود. استاد به تمام معنا در رشته ی #تکواندو ، ودر رشته های #جودو #غواصی #صخره_نوردی #یخ_نوردی و#کوه_نوردی بود و در #طب_سنتی #تبحر خاصی داشت.. وسرانجام در سن ۳۵ سالگی در #اعزام اخر به سوریه در اثر انفجار تله به همراه دیگر همرزم هایش #پرواز کرد و #حسینی شد. http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
  فکر شهادتش را کرده بودید؟ محمدحسین همیشه از من می‌خواست برای شهادتش دعا کنم. می‌گفت من چیز زیادی از شما نمی‌خواهم همین که از ته دل برایم دعا کنی کفایت می‌کند. من هم وقتی برخورد محمدحسین را می‌دیدم و صحبت‌هایش را می‌شنیدم به یاد (س) می‌افتادم. بار دوم هم در اسفند ماه 94 رفت. ایام عید در بود و بعد از دو ماه برگشت. اوضاع سوریه و مردم مسلمان، حال مجهول محمدحسین را عوض کرده بود. محمدحسین می‌گفت اگر ما نرویم آنها وارد کشور ما هم خواهند شد. اگر بیایند وارد خاک کشور ما شوند و بخواهند جسارتی به ناموس ما کنند، چه باید کنیم. بنابراین برای بار سوم هم رفت. این بار آخرین اعزامش بود که هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. 12 آبان ماه سال 1395 اعزام شد و 22 آبان سال 1395 در حلب سوریه به همراه شهیدان جهانی و حریری به شهادت رسید. محمدحسین مزد مجاهدت‌هایش را با شهادت از خدا گرفت. گفتید آخرین وداع را فراموش نمی‌کنید، آن روز چه گذشت؟ این بار وداع من و پسرم با محمدحسین خیلی با دفعات قبلی فرق داشت. محمدحسین بار سوم رفتنش را یکباره به من گفت. گفتم چرا یک دفعه به من خبر اعزامتان را می‌دهی. گفت چون یکباره جور شد. بعد شروع کرد از حرف زدن. می‌گفت وقتی خبر شهادتم را شنیدی صبوری کن. راضی نیستم که گریه و زاری کنی. نمی‌خواهم نامحرم صدای گریه و ناله شما را بشنود. من هم وقتی خبر شهادت محمدحسین را دادند یاد سفارشش افتادم. نمی‌خواستم او از من ناراضی باشد. برخی می‌گفتند گریه کن خودت را بیرون بریز، اما من بودم و گریه و زاری را در خانه دور از چشم نامحرم انجام می‌دادم. آخرین مرتبه‌ای که محمدحسین قرار بود شود دقیقاً بعد از چهلم شهید الوانی بود. شهید الوانی از دوستان و همرزمانش بود. شب قبل از اعزام رفت گلزار شهدا. گفتم این وقت شب کجا؟ خندید و گفت زود برمی‌گردم. می‌‌دانستم که می‌خواهد کجا برود. او با دوستان شهیدش عهدی بسته بود که گویا با شهادتش به آن عهد پایدار ماند. علیرضا در رفتن پدرش بی‌قراری می‌کرد؟ همان شب وقتی پسرم علیرضا می‌خواست بخوابد به او گفتم بابا فردا صبح می‌خواهد برود. علیرضا از من خواست تا وقت رفتن پدرش او را هم بیدار کنم. صبح وقتی محمدحسین خواست برود رفت تا علیرضا را بیدار کند. همین که یک بار گفت علیرضا بلند شو، علیرضا بیدار شد و بدون هیچ حرفی رفت سمت آشپزخانه. کاسه‌ای را پر از آب کرد و را آورد. علیرضا با قلبی امیدوار و محکم خیلی مردتر از سن و سالش با بابا محمدحسینش خداحافظی کرد. http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
نحوه رفتن به #سوریه: این #شهید عزیز قبل از رفتن به #سوریه چهار دوره در #جهاد_عراق مشارکت کرده بودند (تمام دفعات با هزینه شخصی) و کسب اجازه #جهاد در #سوریه را از #اربابان و ولی نعمتان خود (#حضرت_علی (ع) #امام_حسین (ع) #حضرت_ابوالفضل_العباس (ع)) کرد و ایشان قبل از #اعزام به سوریه برای اینکه بتواند برود و کسی سد راهش نشود #چهل روز ایشان #روزه بودند و هر #شب تا #صبح مشغول #نماز_شب و #عبادت بودند و سه شبانه روز هم در #حرم_امام_رضا (ع) بودند تا بدون مشکل به سوریه برسند برای دفاع از ناموس اهل بیت و پس از اینکه به سوریه رسید. http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
🌟 🌟 ✳️ روزی سید مهدی از جبهه آمد و گفت - ! بازهم جدّم به دادم رسید. در حال انجام عملیات بودیم؛ در محوری که ما بودیم تمامی نیروها شهید شدند و من در آنجا تنها ماندم، راه را گم کرده بودم و نمی دانستم به کدام سمت باید بروم. آنقدر (ع) و اربابم ابالفضل را صدا زدم که به طور و غیر ممکن نیروهای خودی مرا پیدا کردند. ⚛ هر سال روز مادر که می شود خواب می بینم روی سرم گلاب می پاشد، هدیه ای به من می دهد و پیشانی ام را می بوسد. هر هفته پنج شنبه ها بر سر می روم و هنگامی که قبرش را می شویم، ناگهان از دِل سید مهدی مرا می زند و چند بار می گوید: - ! سه بار این کار را انجام می دهد. سرم را روی قبر می گذارم و با سیدمهدی دردِ دل می کنم. 🔰 سید احمد غزالی (برادرشهید) ❇️ آخرین باری که می خواست شود. با همه کرد و من آخرین نفر بودم که باید با سیدمهدی خداحافظی می کردم، با هم روبوسی کردیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. سیدمهدی گفت: - داداش! این آخرین باری ست که می بینیمت و در آغوشت هستم. من دیگر برنمی گردم؛ حلالم کن. خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. هیچ وقت سیدمهدی را اینقدر نورانی ندیده بودم. ✴️ شب بعد، خواب دیدم که سید مهدی شهید شده است. دقیقاً یک هفته بعد خبر شهادت سیدمهدی را هم شنیدم. 🌟 🌟 +وعجل فرجهم 〰➰➿🥀🌷🥀➿➰〰 @Refighe_Shahidam313 〰➰➿🥀🌷🥀➿➰〰
مرتضی عطایی به تاریخ ۴ اسفند ماه سال ۱۳۵۵ در شهر مقدس و به عنوان دومین فرزند یک خانواده هشت نفری به دنیا آمد، در همان محل تولدش تحصیلات دوره ابتدایی و متوسطه را سپری کرد و سپس در مغازه پدرش مشغول به کار شد، شغل پدر بود و با وجود طاقت فرسا بودن کار مرتضی همیشه به فعالیت های و هم توجه کامل داشت. مرتضی عطایی در ۲۳ سالگی ازدواج کرد و پس از ازدواج هم به همان شغل پدری ادامه داد تا این که توانست با پس انداز درآمد اندک خود یک واحد کوچک آپارتمانی خریداری کند و یک زندگی ساده و پاک را با به و سپری کند اما با شروع شدن درگیری ها در دیگر مرتضی مانند گذشته نبود و برای به به هر دری می زد و نمیخواست از کاروان جا بماند.  @Refighe_Shahidam313