#استوری
#روز_مادر
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشاپیش روز مادر مبارک♥️♥️
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر حسن و حسین😍💚
ولادت یگانه دختر رسول الله مبارک🌸✨
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق علی خوش اومدی😍💚
@Revolutio
سلام #مدیر_ریحانا هستم از این به بعد کنارتون هستم تا پروفایل ها و پس زمینه های زیبا رو داشته باشید🙂❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
دلـبر علے 'ع' اومدھ🧡
#حاج_محمود_ڪریمۍ🎙
#مولودۍ_خوانۍ
#استورے
اللهـمعجـللولیڪالفـرج
@Revolutio
#دستان_تو
#پارت_16
نمازمو به همراه مهشید خوندمو زود سوار ماشین شدم...
پارسا راه افتاد،به نظـر میرسید خیلی خسته باشه چون از عصر همش در حاله رانندگی کردن بود.
بالاخره بعد از یک ساعت رسیدیم به اتوبوس که کنار مسجد پارک شده بود،پارسا پیاده شد که منو مهشید هم پیاده شدیم.هوا خیلے سرد بود و با اینکه پالتوی پارسا رو تنم کرده بودم و از زیر چادر خیلی پف کرده بودم از شدت سرما دندون هام به هم میخوردن،البته مهشید هم دست کمی از من نداشت اما پارسا خیلے عادی قدم برمیداشت و چیزی زیر لب زمزمه میکرد که حدس زدم داره صلوات میفرسته!
وقتے وارد حیاط مسجد شدیم موبایل پارسا زنگ خورد...حدس زدم مهدی(دوست پارسا)باشه...
بعد یکی دو دقیقه مکالمه تلفنی،بالاخره پارسا موبایلشو قطع کرد و رو به ما گفت:
_بچه ها میگن ما خسته شدیم بریم تو اتوبوس اونا با ماشین ما بیان...
مهشید:ما که خسته نشدیم داداشی،تو خسته شدی!
پارسا لبخندی به مهشید زد و به سمت در ورودی مسجد قدم برداشت
•چند دقیقه بعد•
منو مهشید منتظر پارسا یه گوشه ی حیاط مسجد ایستاده بودیم که پارسا با سه نفر دیگه از در مسجد بیرون اومدن و کفشهاشونو پوشیدند...
هوا یخورده سردتر شده بود و من بیشتر از قبل از سرما میلرزیدم...
پارسا و دوستاش که یکی از اونا مهدی بود به سمت ما اومدن و بعد از سلام کردن پارسا روبه دوستاش گفت:خب ما میریم تو اتوبوس شماهم با ماشین ما بیاین
دستش رو توی جیب شلوارش کرد و سوییچ ماشین و به طرف مهدی گرفت و گفت:مراقب ماشینم باشی هااا
مهدی با خنده گفت:ای به چشم
و از ما دور شدن
#به_قلم_سنا
ادامه دارد...
#دستان_تو
#پارت_17
با پارسا و مهشید به سمت اتوبوس راه افتادیم.تقریبا ده نفری توی اتوبوس نشسته بودن و منتظر بقیه بودن...
کم کم بقیه هم از مسجد خارج شدن و راننده بایه "صلوات"اتوبوسو روشن کرد و راه افتاد
دیگه ساعت از هشت شب هم گذشته بود و من هنوز هم سردم بود و از سرما دندون هام به هم میخوردن،
منو مهشید توی یه ردیف و کنار هم نشسته بودیم و پارسا روبه روی مهشید نشسته بود...
مهشید که حاله منو دید گفت:سارا بیا جای من بشین،کنار پنجره سرده
منم خیلي خوشحال شدم وگفتم:باشه
پارسا که تا اون موقع با آقای کناریش صحبت میکرد نگاهی به مهشید کرد و اخمه کوچیکی روی پیشونیش نشسـت.
میدونستم که دوست نداره من جامو با مهشید عوض کنم...ولی نمیدونستم چرا.
شاید چون نمیخواست مهشید از کنارش جُم بخوره،شایدهم نمیخواست من کنارش بشینم.ولی فاصله ی بین صندلی ها زیاد بود و راه روی اتوبوس گشاد!
بالاخره جامو با مهشید عوض کردم.
هنوز ده دقیقه نگذشته بود که نفس های مهشید مرتب شد و فهمیدم مهشید دوباره خوابیده.باخودم گفتم مهشید هم مثله صالح اصلا براش مهم نیست کجاست!
با فکر کردن به صالح لبخندی روی لبم نشست که از چشم پارسا دور نموند و با تعجب نگاهی به من کرد و سرشو به سمته پنجره اتوبوس چرخوند.
دیگه اکثر افراد داخل اتوبوس خواب رفته بودن ولی من هرکاری میکردم نمیتونستم با این تکون خوردن های بی وقت اتوبوس بخوابم....پارسا هنوز از پنجره اتوبوس به بیرون نگاه میکرد و با تسبیح داخل دستش ذکر میگفت.
چقد از نیمرخ زیباتر دیده میشه!مژه های پرپشتش خیلي به چهره ے آرومش میومدن...
دلم میخواد زودتر به مشهد برسیم و پیشه امام رضا از بی توجهی پارسا گله کنم...
باخودم گفتم،شاید اون هیچ وقت به من فکر نکنه!
نباید خودمو به اون وابسته کنم!
اون هیچ توجهی به من نمیکنه!
سارا خودتو پیدا کن!
تو اصلا برای اون مهم نیستی!
ببین چیکار کردی!
خودتو وابسته به آدمی کردی که حتے یه نگاه درست و حسابی به تو نمیکنه!
وقتے به خودم اومدم دیدم صورتم از گریه خیسه خیسه...هیچ وقت فکر نمیکردم آدمی که به بقیه میگفت عشق یه چیز الکیه،الان به خاطر بی توجهی یه نفر که کله زندگیش شده گریه کنه...
نگاهی به پارسا انداختم که چشماشو را بسته بود ولی هنوز هم زیر لب ذکر میگفت.
چادرمو زود کشیدم روی صورتم و کم کم چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم...
#به_قلم_سنا.
ادامه دارد....
@Revolutio
ادامه.دارد...
#دستان_تو
#پارت_18
با تکونه بدی که اتوبوس خورد از خواب پریدم،چادرو از روی صورتم کنار زدم.
به مهشید نگاهی انداختم ،مهشید خیلے عادی خواب بود....!
سرمو چرخوندم و خیلے نامحسوس به پارسا نگاهے انداختم،هنوز بیدار بود!
گوشیمو از توی جیبمـ بیرون آوردمـ و به ساعت نگاهے انداختم،ساعت3:30صبح بود.
خواب کاملا از سرم پریده بود و از اون سرما دیگه خبری نبود.
فضای اتوبوس خیلے خسته کننده شده بود و حوصلم خیلے سررفته بود.
اول میخواستم به مامان زنگ بزنم ولی امروز شنبه است پس یعنی شیفت بوده و خستهست...
تصمیم گرفتم پیامی به صالح بدم،اگه بیدار باشه خودش زنگ میزنه.
زود وارد مخاطبین گوشیم شدم و به صالح پیام دادم:سلام دادشی.بیداری؟
به دقیقه نکشید که جواب پیامش اومد!
گوشیمو روشن کردم و وارد صفحه پیام ها شدم...
_سلام سارا جان!خواب بودم بیدارم کردی
با اینکه بیدار بود خوشحال شدم و اصلا به متن پیامش توجهی نکردم.
+صالح؟
بعد از چند ثانیه:
_جانم؟
+کجایی؟
_واه!سارا؟این موقع باید کجا باشم؟خونم دیگه.سفر چطوره؟
+خوبه.فقط حوصلم سر رفته
_به خاطر همین منو از خواب پروندی دیگه؟
+اِ داداش!اصلا برو بخواب
_خب حالا نمیخواد ناراحت شی...مهشید خانم خوبه؟
با تعجب به صفحه گوشی خیره شدم.صالح چیکارش به مهشید؟
اصلا صالح مهشیدو کجا دیده؟
یادم اومد،چند باری همو دیدن....
نکنه یه خبراییه!
به این فکر کمی خندیدم و دوباره به صالح پیام دادم:شما چیکارتون به مهشید؟
جوابی نیومد...
+داداش؟
_هوم؟
+گفتم شما چیکارت به مهشید؟نکنه عاشق شدی صالح؟
منتظر پیامش موندم...بعد از پنج دقیقه گفت:نه عاشق کجا بود بابا
#به_قلم_سنا
ادامه.دارد..
@Revolutio
#دستان_تو
#پارت_19
مطمئن بودم یه خبرایی هست،چون داداشه من چیکارش به مهشید آخه؟
دوباره صفحه گوشی خاموش روشن شد که فهمیدم صالح پیام داده
_سارا جان،من فردا کلاس دارم...اگه کاری نداری من برم بخوابم
دلم براش سوخت،داداش بیچاره من بیدار مونده داره با من چت میکنه...
لبخندی زدم و تایپ کردم:باشه داداشی شبت بخیر
_خدانگهدار
گوشیمو خاموش کردم و سرمو به سمت مهشید چرخوندم،خیلے آروم خوابیده بود.مهشید واقعا دختر خوب و نجیبی بود،من خیلے چیزا از مهشید یاد گرفته بودم....
میخواستم به پارسا نگاهی بیندازم که اتوبوس دوباره تکون بدی خورد و حدودا نصف افراد داخله اتوبوس از خواب پریدن.
مهشید نگاهی به من کرد و با غرغر گفت:سارا
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:بله؟
_ساعت چنده؟
نگاهه پر تعجبی بهش انداختم و نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و گفتم3:45دقیقهست
اهانی گفت و دوباره سرش را به پنجره تکیه داد و خوابید!
باورم نمیشه به همین راحتے بتونه بخوابه!
دستم و به شونه اش نزدیک کردم و چند باری به شونه اش زدم که چشماشو باز کرد و گفت:هااا
+میگم مهشید؟
_هن؟
+تو واقعا خواب هم میری؟
_نرم؟مشکلیه؟خب خوابم میاد دیگه خواهرم...بذار بخوابم،اَه
و دوباره چشماشو بست و خوابید
سرمو چرخوندم و با چهره ی خندون پارسا روبه رو شدم...وقتے دید من نگاهش میکنم زود خنده اشو جمع کرد و بازم جدی شد
هه!
ته دلم خالی شد!
این پسر حتے وقتی من نگاهش میکنم به من اخم میکنه!
دیگه کار از کار گذشته!
پسرهی بیاحساس و مغرورررر
#به_قلم_سنا
ادامه.دارد...
#دستان_تو
#پارت_20
رومو از پارسا گرفتم و به دستام که به هم قفل شده بودن خیره شدم،دلم خیلے گرفته!
اونقدری دلم گرفته که بخوام با یه نفر چند ساعت دردودل کنم!
{سه ساعت بعد}
بالاخره این راهه طولانی تموم شد و ما به مشهد رسیدیم!
اتوبوس دم درِ یڪ هتل معمولی نگه داشت و همه خیلے سریع از روی صندلی ها بلند شدن،مثله اینکه همه خسته شده بودن از این راهه طولانی!
پارسا کوله ی خودش و مهشید و برداشت و بی توجه به مهشید به سمت ورودی هتل قدم برداشت!
من هم که عادت داشتم توی سفر،یه چمدون بار باخودم ببرم ولی ایندفعه به خاطر اصرار مهشید تصمیم گرفتم یه کوله از کوله های صالح بردارم!
مهشید همینطور با تعجب به رفتن پارسا نگاه میکرد گفت:نمیدونم چرا پارسا اینطوری شده!
+چطوری شده؟
_نگاه چقد بی توجهی میکنه،میدونم که یه خبرایی هست
و ابروهاشو بالا انداخت...
با تعجب گفتم:چه خبرایی؟
_فکر کنم داداشم عاشق شده.
و زد زیر خنده
+عاشق؟خب چرا میخندی؟
خنده اشو جمع کرد و گفت:نه بابا،دادش من چیکارش به عاشق شدن.این داداش بیچاره من نگاهش همش روی آسفالتای خیابونه
و دوباره زد زیر خنده
+دیوونه
دست مهشیدو گرفتم و به سمته لابی هتل قدم برداشتم!
{چند دقیقه بعد}
داشتم با مهشید درباره ی دانشگاه حرف میزدم که یکي از بچه های دانشگاه که اسمش رعناست اومدو کنار ما نشست...
رعنا دختری با پوست سفید و چشم و ابروی مشکیه....
رفتارو اخلاقش مثله مهشیده،همونقدر مهربون و باحیا
رعنا:خب خب خواهرای عزیز،مجبورید منو رو هم یه چند روزی تحمل کنید!
و لبخند شیطونی زد
مهشید:یعنی چی؟
رعنا:یعنی منم با شما تو یه اتاقم
خیلی خوشحال شدیم. مهشید با ذوق گفت:راست میگی؟
رعنا لحن صحبت کردنشو عوض کرد و گفت:مگه من با شما شوخی دارم؟
و ابروهاشو بالا انداخت
مهشید به طرز لحنه رعنا لبخندی زد و به من نگاهی کرد،چشمکی بهش زدم که از چشم رعنا دور نموند و گفت:از همین الان بگم من حالو حوصله شوخی های مسخره شمارو ندارم،گفته باشماااا
#به_قلم_سنا
@Revolutio
ادامه دارد...
#دستان_تو
#پارت_21
مهشید:هه...ما کارے به حوصله شما نداریم،ما کاره خودمونو انجام میدیم
رعنا:واای خدا منو از دسته این دوتا نجات بده،من هنوز آرزو دارم
منو مهشید زدیم زیر خنده که رعنا گفت:هرهر!کجاش خنده داره؟
میخواستم چیزی بگم که پارسا به سمتمون اومد و کلیدی رو به مهشید داد و گفت:این مالہ اتاقه شماست،برید استراحت کنید که عصر میخوایم بریم حرمـ!
مهشید با خوشحالی از روی صندلی بلند شد که منو رعناهم از روی صندلی بلند شدیم.
مهشید:باشه داداشی،تا عصر خدانگہـدار
و زود به سمت آسانسور قدم برداشت!
منو رعناهم آروم خداحافظی کردیم و به سمت آسانسور رفتیم.
منتظر موندیم تا آسانسور از طبقـہ13پایین بیاد.
مهشید:خب دخترا!نظرتون چیه عصر سه تایی باهم بریم حرم؟
+خب همینجوریه دیگه!
مهشید:نخیر.منظور پارسا از "میخوایم بریم"خودشو دوستاش بودن!
+نه!
مهشید:آره
آسانسور اومد پایین و دین دینی کرد،مهشید در آسانسورو باز کرد و سه تایی داخله اسانسور رفتیم،آسانسور خیلے بزرگ بود و بیست نفری داخلش جا میشدن.
هنوز در آسانسور کامل بسته نشده بود که دوباره باز شد و پارسا و دوتا از دوستاش که اسمشون مهدے و رضا بود داخله آسانسور شدند...
مهدی دکمه آسانسور که مربوط به طبقہ16میشد رو زد که مهشید نگاهی به کلید داخله دستش کرد و لبخندی زد...فهمیدم اتاقه ماهم طبقہ16ست.
میخواستم به پارسا نگاه کنم،ولے میدونستم اگه نگاهش کنم چشمام روی صورتش قفل میشه و این یعنی اطرافیان هم متوجه میشن و زایع بازی بدی میشه.
ادامه دارد...
@Revolutio
°✿فدک✿°:
🌸♥
میگفٺڪہ؛🖇
عَظِمَتِنوڪرۍ،دَرخونہےِ
امـٰامحٌسِـینرو،زمانےمیفَہمے..🌿
کہشَبِاَوَّلِقبـر،
وقٺۍزَبـونِتبَنداومَـد..؛💔
یہوَقتمیبینۍیہصِدایۍمیاد،
میگہنترس،مَـنهَستَم..!ジ
#حسین_جانم♥
#اللهم_الرزقنا_کربلا🌸
@Revolutio
#حرف_خوب
حاجآقادانشمندمیگفتن↯
یہجوونےاومدپیشمنبدنشمیلرزید؛
شرو؏ڪردبہحرفزدن:
گفتخوابامامزمانرودیدم!
میگفتخواببودمصداۍ آیفونتصویریخونہاومد؛
رفتمجلوۍدردیدمتصویرھیہ سیدھ!!
جوابدادمگفتمشما؟!
گفتمنسیدمهدیام
راهممیدیخونٺ!!؟
گفتمآقاقربونتبرمیہ چندلحظہ
سریعشرو؏ڪردمبہجمعڪردنِ
ماهواره،پاسور،هرچیزےڪہ
ازنظرامامزمانخوبنیست!
رفتمجلوۍآیفوندیدمنیسٺـ💔
دویدمتوڪوچہ
دیدمآقادارھ میره
همینکهمیرفٺیہلحظہبرگشت!
اشڪ توچشاشودیدم💔🥺'!
میگفت:خدایا...
مندرتڪتڪخونہهاروزدم..
ولےهیچڪسمنوراهمنداد💔
#بهخودمونبیاییم...
@Revolutio
°✿فدک✿°:
📲🍃••
#پروفایل ∫ #استوری ∫ #خام
.
.
توسردارانهزارانلشکرملکسلیمانی
شهیداندرنگاهطُ
نمازعشقمیخوانند♥️📿
.
.
•{سرداردلم🌱}•
.@Revolutio
°✿فدک✿°:
حضرت آقا💕
💎امروز جوان ها باید خردمندۍ، معرفت،دانش،ایمان
و همبستگۍ،خودشان را هر چہ ممکن است تقویت کنند؛ دقیقاً همان مناطقی کہ دشمن میخواهد تقویت
نشوند.
#نائب_برحق_مولا
🌱
@Revolutio