هدایت شده از گسترده "شما'
برای سفر #اربعین نیاز هست #روسری سر کنی که هم #خنک باشه هم #سبک و مهمتر از همه اینکه #مشکی باشه!
طرح های مختلف روسری مناسب #اربعین رو براتون اینجا گذاشتیم تا با #قیمت_مناسب و #اطمینان_خاطر تهیه کنید😃
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3959422977C14734f1df7
کلی هم #کش_مو داریم برای هدیه دادن به #دختر_بچه های_عراقی😍
✨﷽✨
✅منظور از فلق در قُلْ أَعُوذُ بِرَب الْفَلَق چیست؟ِ
✍فلق چاهی است در جهنم که اهل جهنم از شدت حرارت و خوف و ترس آن چاه به خداوند پناه می برند؛ این چاه از خداوند اذن خواست که نفس بکشد خداوند هم به آن اذن داد، وقتی نفس کشید جهنم پر از آتش شد.
و از پیامبر اکرم (ص) روایت شده که فرمود: در جهنم یک وادی از آتش است که اهل جهنم از حرارت آن روزی ۷۰ هزار بار به خدا پناه می برند. ودر آن وادی ، اتاقی از آتش است و در آن اتاق چاهی از اتش است و در آن چاه ، تابوتی از آتش است و در داخل آن تابوت، ماری از آتش است که ۱۰۰۰ نیش دارد و طول خر نیش آن ۵۰۰ متر است، و لذا خداوند به پیامبر می فرماید: بگو پناه می برم به آفریدگار فلق
💥یک طایفه از کسانی که اهل این چاه هستند، شرابخواران می باشند. فلق یعنی صدع، صدع به معنای سوراخ در یک چیز سفت و محکم است و مراد این است که در جهنم ، چاهی است که در آن ۷۰ هزار خانه است و در آن خانه ۷۰ هزار اتاق است و در آن اتاق ۷۰ هزار سیاهی است و در آن سیاهی ۷۰ هزار ظرف سم است که همه اهل جهنم باید از اینجا عبور کنند.
📚بحار، جلد۸، مبحث جهنم؛ کفایا الموحدین، مبحث نار
↶【به ما بپیوندید 】↷
_________
📖 @ayegeraphy♥️♥️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_23 بود چیزی به رویش نیاوَرد ،اما این دلیل نمیشد که
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_24
پدرت باید حفظ بشه،به هرحال غریبه ان و برای اولین بار دعوت شدن باید آبرو داری کنیم
،توام پاشو یکم بهم کمک کن،از کَتُ کول افتادم دختر.
ابتدا تعجب کرد که چطور تا امروز چیزی از این شریک و شراکت جدید پدرش نشنیده
بود،اما بعدپوزخند بیصدایی زدو در دل گفت:)باز کدوم مادر مرده
ای رو گیر آوردین و میخواین ثروت و شهرتتون رو به رخشون بکشید؟حتماً قرارِ ده مُدِل
غذا درست کنید و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو سفره ی پُر و
پیمونتون بذارید.(
همیشه از این افراط گری ها متنفربود،حتی
ٖ چندین بارهم به مادرش گفته بود که این کارها
درست نیست،میتوانند با سفره ای ساده تر هم آبرو داری
کنند،حیفِ این غذا ها نیست که نصفِ بیشتر شان دست نخورده می ماندو باید خوراک گربه
ها شود؟؟
از پدرش متعجب بود بااینکه ادعای دینداریش گوش فلک را کَر میکند،اما توجه ای به این
مسائل نداشت، در قرآنش نخوانده بود که اصراف نکنید؟!! پس
چرا....؟؟؟!
پوفی کردو از جایش برخاست و روبه مادرش گفت:
_کاری داشتین صدام کنید من تو اتاقمم.
راه کج کردو به سمت اتاقش قدم برداشت.
**********
حاج رضا و سبحان با دستانی پُر وارد شدند،همینکه حاج رضا شخصاً خرید کرده کافی بود تا
گیسو باچشمانی که از فرط تعجب گرد شده است را به
پدرش بدوزد و جوری زُل بزند که انگار سالهاست اورا ندیده،پس حتماً این مهمانی ،یک بزم
معمولی نیست.
پشتش چیزهایی نهفته است ،مشتاق شد این خانواده را ببیند.
**********
هرپنج نفرشان در مهمانخانه منتظر نشسته و چشمانشان به در بود. خودِ گیسو هم دوست
داشت ببیند پدرو مادرش برای چه کسانی اینگونه سرو دست
میشکنندو این همه تدارک دیده اند به قول خودشان آبرو داری کنند.
بااین اوصاف حتماً با کسانی امشب روبه رو میشوند که از دماغ فیل افتاده اند. نمیشود بایک
مَن عسل هم خوردشان ، باعبور این فکر از ذهنش اخمهایش را
درهم کشید. همیشه از این آدمها بیزار بود کسانی که خودشان را سرتراز باقی آدمها
میبینند و کسی را در حد خود نمیدانند، البته باید میدیدشان بعد چوب قضاوت دست میگرفت.
نیم نگاهی به خود انداخت،کت و دامنِ شیک و خوش دوخت،به رنگ آبی آسمانی و روسری
ساتن همرنگش که مُدِل لبنانی روی سرش بسته بود این
مدل خیلی به صورت گردو نمکینش می آمد. خوب که خود را برانداز کرد خیالش راحت
شد ،نمیدانست چرا انقدر مشتاق بود به چشمِ مهمان ها خوب و
آراسته به نظر برسد ،انقدر که مادرش امروز وسواس به خرج داده و مراقب بود همه چیز
خوب و عالی به نظر برسد انگار به گیسو هم این وسواس منتقل
شده بود.
صدای زنگ در به گوششان خورد،ناگهان مادرش از جا پریدو گفت:
_ _ ای وای اومدن.
گیسو بااخم به مادرش زُل زدو گفت:
_مامان چرا انقدر هولی؟! چه خبره مگه؟! یه جوری رفتار میکنین انگار امشب نخست
وزیری چیزی ،مهمونمونه ،زشته بخدا اگه بخوای جلوی خودشونم...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
.
قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️
#بازگشت_گیسو
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
Eitaa.com/Reyhaneh_show/854
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
May 11
✍امام باقر علیه السلام فرمود:
نخستین چیزی که از بنده حسابرسی می شود نماز است، اگر پذیرفته شود سایر اعمال او نیز پذیرفته خواهد شد. نماز اگر در وقت خودش [انجام گیرد و] بالا رود، به سوی صاحبش بر می گردد در حالی که سپید و درخشان است و می گوید: مرا حفظ کردی، خدا تو را حفظ کند. و اگر در غیر وقت خود و بدون رعایت آداب و حدود آن [انجام شود و] بالا رود، به سوی صاحبش بر می گردد در حالی که سیاه و تاریک است و می گوید : مرا ضایع کردی، خداوند تو را ضایع کند.
📚 بحار الانوار ج۸۰ ص۲۵
📖 @ayegeraphy♥️♥️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
✅درسی از مکتب حضرت اباالفضل العباس(ع)
✍ماجرای داش علی مست و روضه حضرت عباس(ع) ....
یکى از جاهلهاى محل ما «داش على» بود که چند سال پیش فوت شد، در زمان حیاتش یک روز من از توى بازار رد مىشدم، دیدم داش على بازار را قُرقُ کرده و چاقویش را هم دستش گرفته و یک نفس کش جرأت نطق نداشت، آن روزها هنوز ماشین و اتومبیل نبود، من با قاطر به مجالس سوگواری حضرت سیدالشهدا(ع ) مىرفتم، از سرگذر که رد شدم متوجه شدم که مرا دید و تا چشمش به من افتاد، گفت: از قاطر پیاده شو، پیاده شدم، گفت: کجا مىروى؟
دیدم مست مست است و باید با او راه رفت، گفتم: به مجلس روضه مىروم! گفت: یک روضه ابوالفضل همین جا برایم بخوان، چون چارهاى نداشتم، یک روضه اباالفضل(ع ) برایش خواندم، داش على بنا کرد گریه کردن، اشکها روى گونهاش مىغلتید و روى زمین مىریخت، چاقویش را غلاف کرد و قرق تمام شد، بعد فهمیدم همان روضه کارش را درست کرده و باعث توبهاش شده بود. چند سال بعد داش على مرد، چند شب بعد از فوتش او را در خواب دیدم، حال او را پرسیدم ، مثل اینکه مىدانست مىخواهم وضع شب اول قبرش را بپرسم،
گفت: راستش این است که تا آمدند از من سؤالهایی بکنند، سقائى آمد، مقصودش حضرت ابوالفضل(ع) بود و فرمود: داش على غلام ما است، کارى به کارش نداشته باشید
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
📖 @ayegeraphy♥️♥️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
طرحاسمتو این مدلیاز کانالزیر بردار😍👇
♥️فاطمه ♥️ حسین ♥️ علی ♥️ رضا ♥️ مبینا ♥️ رویا ♥️ امیر♥️ شیما ♥️ سارا ♥️ طاهره ♥️ الناز ♥️ امید ♥️ نیما ♥️ میلاد ♥️ زهرا ♥️ آرزو ♥️ ثریا ♥️ رامین ♥️ مهسا♥️دنیا ♥️ سحر ♥️ سینا ♥️ مریم♥️ صبا ♥️ ساحل ♥️ میلاد ♥️ حدیث ♥️ علیرضا ♥️سونیا♥️مریم♥️سمانه♥️سعید♥️ترانه♥️
♥️اسمم نیست؟؟؟️ بیا اینجا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3571974153C68b27ef46a
♥️بقیه اسما 👈کلیک کنید👆👆♥️
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_24 پدرت باید حفظ بشه،به هرحال غریبه ان و برای اول
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_25
اینجوری رفتار کنی یه دقیقه ام اینجا نمی مونم ،میرم تو اتاقم.
برای اولین بار گیتی هم حرف گیسو را تا
ٖیید کرد.
دیگر وقتی نبود که گیسو از این رفتار گیتی تعجب کند،صدای سالم و احوال پرسی ِ پدرش
را شنید ،حتماً با ماشین وارد باغ شده اند که انقدر سریع
خودشان را به عمارت رساندند.
به سمت در ورودی عمارت رفتند، کامالً مشتاقانه.
حاج رضا کنار رفت و مهمانان را یکی یکی به داخل دعوت میکرد.ابتدا مردی خوش پوش اما
جاافتاده با موها و ریش کوتاهِ یکدست جوگندمی داخل شد،
حدس زد که همان اقای موّدت است که پدرش مدتیست بااو شراکت میکند. گیسو مطمئن
بود که بیشتر از پنجاه سال سن دارد،چهره و رفتار مرد را زیر
ذرّبین قرار داده آنطور که از رفتار و سکنات اقای موّدت مشخص بود خیلی خون گرم،
صمیمی و امروزی است، در دل به تفکرات خود نیشخند زد که چرا
انقدر زود بدون اینکه آنها راببیند قضاوتشان کرده بود.
بعداز آن زنی محجبه و چادری وارد شد،جوان تر از آن مرد بود ،میتوانست حدس بزند که
همسر اقای موّدت است. در چهره اش دقیق شد،چقدر دوستداشتنی ومهربان به نظر میرسید...خیلی معمولی چادر سَرکرده بود برخالف مادرش که
وقتی چادر سر میکردفقط دوچشمان و بینی اش را می
توانستند ببینند ،در دل به فکر خود خندید و
بارویی گشاده به هردویشان خوش آمد گفت. زن دستان گیسو رافشرد و گفت :
_ _هزار اهلل و اکبر...دختر تو چقدر شیرینی...قربون خلقت خدا برم.... خدا برای پدرو
مادرت حفظت کنه عزیزم.
دروغ که حناق نبود ،درگلویش گیر کند...بود؟!
دلش نمیخواست به خود دروغ بگوید بدجوری از تعریف و تمجید این زن کیلو کیلو در
دلش قند آب میشد،خیلی ها از زیبایی و ظرافت گیسو تعریف
میکردند، اما این تعریف نه تملٌق بود نه چاپلوسی،واقعی و حقیقی بود از ته دل....میگوید
حرفی که از دل برآید الجَرَم بر دل نشیند...همین بود دیگر...!
با لبخند راهنمایشان کرد تا به محل پذیرایی بروند و بنشینند....بازگشت تا نفر بعدی را
مالقات کند ،پدرش گفته بود که چهار نفر هستند ،خیلی دلش
میخواست این خانواده دختری هم داشته باشند، مطمئن بود که دخترشان هم به خودشان
رفته ،همانطور که چشم به در دوخته و منتظر بود تا دختری هم سن و سال خودش را ببیند در کمال تعجب پسری را دید، در نگاه اول متوجه شد که از
خودش کوچک تر است. حدوداً پانزده ،شانزده ساله...آهسته
پوفی کرد،اخمهایش را درهم کشیدودر دل گفت:)زنگوله پای تابوت میخواستین؟! میگنااا
سرپیری و معرکه گیری ،همینه دیگه(
به اجبارلبخندی زدو بعداز سالم و احوال پرسی کوتاهی مهمانخانه را نشانش داد، برگشت
،لب باز کرد تا به مادرش چیزی بگوید که ناگهان چشمانش در
دو گوی عسلی رنگ قفل شد.....
ماتِ آن دو حفره ی عسلی بود،چیز دیگری نمیدید،یک آن به خودش آمدو نگاهش را
دزدید و به زمین چشم دوخت، نمیدانست چطورشدکه اینگونه
اختیار از کف داد،خداراشکرکرد که کسی متوجه این حالش نشده واال به قول نیاز حسابش با
کرام الکاتبین بود.سربلند کردو دوباره اورا وارسی کرد اینبار
کامل و با جزئیات،قدبلند و خوش اندام ، حدوداً سی ساله...موهای صاف قهوه ای رنگ ،ته
ریش کوتاه و همرنگ موهایش ،بینی و لبهای متناسب با
صورتش...قیافه ی معمولی اما گیرا و جذاب ،دست از وارسی این پسر برداشت. اصالً خودش
هم نمیدانست چرا دلش میخواست این پسر را کنکاش کند و
زیر و زِبَرَش را بیرون بکشد...
سبحان در کنار آن پسر قدم برمیداشت معلوم بود که قبال باهم آشنا شده اند...باالخره
صدای این موجودِ به ظاهر مرموز را شنیدکه سربزیر با مادرش ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
.
قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️
#بازگشت_گیسو
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
Eitaa.com/Reyhaneh_show/854
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
May 11