ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_24 پدرت باید حفظ بشه،به هرحال غریبه ان و برای اول
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_25
اینجوری رفتار کنی یه دقیقه ام اینجا نمی مونم ،میرم تو اتاقم.
برای اولین بار گیتی هم حرف گیسو را تا
ٖیید کرد.
دیگر وقتی نبود که گیسو از این رفتار گیتی تعجب کند،صدای سالم و احوال پرسی ِ پدرش
را شنید ،حتماً با ماشین وارد باغ شده اند که انقدر سریع
خودشان را به عمارت رساندند.
به سمت در ورودی عمارت رفتند، کامالً مشتاقانه.
حاج رضا کنار رفت و مهمانان را یکی یکی به داخل دعوت میکرد.ابتدا مردی خوش پوش اما
جاافتاده با موها و ریش کوتاهِ یکدست جوگندمی داخل شد،
حدس زد که همان اقای موّدت است که پدرش مدتیست بااو شراکت میکند. گیسو مطمئن
بود که بیشتر از پنجاه سال سن دارد،چهره و رفتار مرد را زیر
ذرّبین قرار داده آنطور که از رفتار و سکنات اقای موّدت مشخص بود خیلی خون گرم،
صمیمی و امروزی است، در دل به تفکرات خود نیشخند زد که چرا
انقدر زود بدون اینکه آنها راببیند قضاوتشان کرده بود.
بعداز آن زنی محجبه و چادری وارد شد،جوان تر از آن مرد بود ،میتوانست حدس بزند که
همسر اقای موّدت است. در چهره اش دقیق شد،چقدر دوستداشتنی ومهربان به نظر میرسید...خیلی معمولی چادر سَرکرده بود برخالف مادرش که
وقتی چادر سر میکردفقط دوچشمان و بینی اش را می
توانستند ببینند ،در دل به فکر خود خندید و
بارویی گشاده به هردویشان خوش آمد گفت. زن دستان گیسو رافشرد و گفت :
_ _هزار اهلل و اکبر...دختر تو چقدر شیرینی...قربون خلقت خدا برم.... خدا برای پدرو
مادرت حفظت کنه عزیزم.
دروغ که حناق نبود ،درگلویش گیر کند...بود؟!
دلش نمیخواست به خود دروغ بگوید بدجوری از تعریف و تمجید این زن کیلو کیلو در
دلش قند آب میشد،خیلی ها از زیبایی و ظرافت گیسو تعریف
میکردند، اما این تعریف نه تملٌق بود نه چاپلوسی،واقعی و حقیقی بود از ته دل....میگوید
حرفی که از دل برآید الجَرَم بر دل نشیند...همین بود دیگر...!
با لبخند راهنمایشان کرد تا به محل پذیرایی بروند و بنشینند....بازگشت تا نفر بعدی را
مالقات کند ،پدرش گفته بود که چهار نفر هستند ،خیلی دلش
میخواست این خانواده دختری هم داشته باشند، مطمئن بود که دخترشان هم به خودشان
رفته ،همانطور که چشم به در دوخته و منتظر بود تا دختری هم سن و سال خودش را ببیند در کمال تعجب پسری را دید، در نگاه اول متوجه شد که از
خودش کوچک تر است. حدوداً پانزده ،شانزده ساله...آهسته
پوفی کرد،اخمهایش را درهم کشیدودر دل گفت:)زنگوله پای تابوت میخواستین؟! میگنااا
سرپیری و معرکه گیری ،همینه دیگه(
به اجبارلبخندی زدو بعداز سالم و احوال پرسی کوتاهی مهمانخانه را نشانش داد، برگشت
،لب باز کرد تا به مادرش چیزی بگوید که ناگهان چشمانش در
دو گوی عسلی رنگ قفل شد.....
ماتِ آن دو حفره ی عسلی بود،چیز دیگری نمیدید،یک آن به خودش آمدو نگاهش را
دزدید و به زمین چشم دوخت، نمیدانست چطورشدکه اینگونه
اختیار از کف داد،خداراشکرکرد که کسی متوجه این حالش نشده واال به قول نیاز حسابش با
کرام الکاتبین بود.سربلند کردو دوباره اورا وارسی کرد اینبار
کامل و با جزئیات،قدبلند و خوش اندام ، حدوداً سی ساله...موهای صاف قهوه ای رنگ ،ته
ریش کوتاه و همرنگ موهایش ،بینی و لبهای متناسب با
صورتش...قیافه ی معمولی اما گیرا و جذاب ،دست از وارسی این پسر برداشت. اصالً خودش
هم نمیدانست چرا دلش میخواست این پسر را کنکاش کند و
زیر و زِبَرَش را بیرون بکشد...
سبحان در کنار آن پسر قدم برمیداشت معلوم بود که قبال باهم آشنا شده اند...باالخره
صدای این موجودِ به ظاهر مرموز را شنیدکه سربزیر با مادرش ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_24 _میخوام نامزدم معرفیت کنم. این
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_25
آخرش هم خاتون به دادم رسید و وقتی بال بال زدن های پارسا رو دید، یه جا میون صحبتش
گفت که هنوز به هم محرم نشدیم! هیچ وقت عرقِ سردی رو که از روی پیشونیش پاک کرد و اون
نگاهِ "بعدا به خدمتت میرسم" اش از یادم نمیره!
پرستو زودتر از هرکسی از جاش بلند شد.. از خاتون تشکر زیر لبی کرد و بدونِ خداحافظی با من
و پارسا سراسیمه از خونه خارج شد. دروغه اگه بگم دلم براش نسوخت. از اینکه تا این حد
غرورش رو زیر پاش له کرده بود هم عصبی شده بودم و هم ناراحت بودم! میتونستم حدس بزنم
پس زده شدن از جانب کسی که چندین سال به امید برگشتنش ازدواج نکرده باشی چه درد عذاب
آوری باشه! مخصوصا اگه اون آدم پارسای خشک و بی اخالق باشه و از لحظه ی اول بدونی که در
مقابلش هرچند پرعطوفت، شانسی نداری!!
هنوزم وقتی به اون نهار فراموش نشدنی فکر میکنم لبخند عجیبی روی لبم میشینه. شاید برای
گفتنش هنوز هم زود باشه ولی پارسا به نظرم اصال اونی نیست که نشون میده. پوسته ی سخت و
تارهایی که دور خودش تنیده باعث میشه هر لحظه فکر کنی امکانِ منفجر شدن و تلخ شدنش
هست ولی واقعیت اینه که اگه واقعا تو عمقِ چشماش نگاه کنی میشه یه جایی میونِ اون دو تا
مرواریدِ سیاه امید و جریانِ زندگی رو دید!
شیرین زبون نیست.. مزه نمیریزه.. چاپلوسی نمیکنه.. بانمک و شوخ نیست ولی صداقت کالمش و
آرامشی که تو کلمه های شمرده شمرده اش هست ازش یه مردِ استثنایی ساخته! یه موجودی که
برای کشفِ دنیای درونش خودت رو مدام به آب و آتیش میزنی!
دفترچه ی کوچیکِ اتودم رو کنار گذاشتم و چراغِ اتاق رو خاموش کردم. با قدم های آهسته به
پشتِ پنجره ی اتاق رسیدم. عجب کوالکی بود! برف همه جا رو سفید پوش کرده بود. آسمون به
قرمزی میزد و نور رو با بازتابِ بیشتری واردِ فضای اتاقِ تاریک میکرد. اینجا جایی بود که اختراع
ادیسون تو لحظاتش جایی نداشت. اینجا فقط خدا بود و زیباییِ هر چه تمام ترِ آفریده هاش!
شونه هام لرزید.. نه از سرمای اتاق !.. از دیدن تصویرِ برفی که هر بار با دیدنش یادِ یخبندانِ
عمیق و از بین نرفتنیِ قلبم می افتادم. اعتراف میکنم.. زود گذشته بود.. با تمامِ سختی و دردش
زود گذشته بود ولی سخت گذشته بود. از همون لحظه ی اولی که دنیا روی سرم خراب شد تا
همین ثانیه های در حالِ حرکت سخت میگذشت. آسون نبود فکر کردن به اون سقوطِ آزاد و اشک
نریختن. کی گفته که اشک های یه دختر به خاطر ضعیف بودنشه؟ هر کسی گفته مطمئنا از زن و
زنانگی هیچی نمیدونسته.. نمیدونسته هر قطره اشکی که از چشمِ یک زن جاری میشه با خودش
چند بغل زندگی داره! نمیدونسته زن یعنی خودِ اشک.. همون اشکِ لطیفی که آروم و بی ضرر از
گوشه ی چشم میجوشه.. بی صدا روی گونه میچکه و بی صدا تر مسیرش رو تا گریبان طی میکنه!
شبیهِ هیچ خیسیِ دیگه ای نیست!.. تر میمونه... اونقدر تر باقی میمونه تا دستی گرم و صمیمی
روش بشینه و به تمامِ سرما و نم اش پایان بده!
لحنِ گرم و مطمئنِ پدر تو گوشم تکرار شد و تصویرش مثل حلقه فیلمی واضح روی شیشه ی
پنجره منعکس شد.
"
_بذار خیالمون راحت باشه دخترم!... بذار بدونیم دامادمون کسیه که سرِ سفره ی خودمون بزرگ
شده.. نیما دوستت داره باباجون.. خوشبختت میکنه.
اشکم رو پاک کردم.
_بابا من هنوز درسم تموم نشده.. هنوز برای شناختِ خودم و آرزو هام وقت نیاز دارم. من نمیگم
نیما پسرِ بدیه! اجازه بدین یکم بیشتر همدیگه رو بشناسیم!
مامان از آشپرخونه بیرون اومد و کنارم نشست. دستام و تو دستش گرفت!
_کسی حرفی نداره که قربونت برم! همه میگن ما حاضریم صبر کنیم تا نیل درس و دانشگاهش
تموم بشه.. نه داییت حرفی داره نه نیما. ما میخوایم فقط نشونِ هم بشین! همین!
از جام بلند شدم.
_برای همین میگین باید محرم باشیم؟ به عواقبش فکر کردین؟ فکر کردین اگه اونی نباشه که
میخواستیم و میخواستم نمیتونم از پسِ این لطمه ی بزرگ بر بیام؟ باباجون من با نیما یه عمر مثلِ
خواهر و برادر بودم! چه بدونم از اخالقی که قرارِ با زنِ زندگیش داشته باشه!
باز هم مامان و حرف های هراسون و ناپخته اش!
_این چه حرفیه مامان جان؟ من به نیما شیر دادم! با بردیا بزرگش کردم. مگه میشه نشناسمش؟
مگه میشه بدت و بخوایم مامان؟ توروخدا بیشتر فکر کن. اون بدبخت یه لقمه غذا نمیخوره که...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_25
-حداقل لباساتون رو عوض می کردین.. موهاتون رو خشک می کردین! دست هر دو ناخوداگاه سمت سرشان رفت! سرگرد ادامه داد: -خب ... حالا چی پیدا کردین؟ لاله نفس عمیقی کشید و برگه ای در دستش داشت را روی میز سرگرد گذاشت: -این گزارش کارمون .. علی صحبتش را کامل کرد: -خب مهندس شریفات ... ما فکر کردیم ایشون فقط باید دنبال یه خرابکار باشه! باقی فرضیه ها تقریبا محاله! ادمی ً تمام اسناد و مدارک شرکت و زندگی شون در اختیار خودشونه ! و اصلا نیست که جایی مثل شرکت این مدارک رو نگه داره ! یا صندوق امانات یا خونه اش -یعنی باید کسی از افراد شرکت یه کاری کرده باشه که این می خواسته پیداش کنه؟ لاله با سر تایید کرد: -تنها فکری که در موردش می شه کرد همینه! -خب .. مهندس ناصری .. معاونش ؟ علی جواب داد: -ایشون والا ظاهرا خیلی آدم سالم و مسئولیت پذیری هستن. همه توی شرکت به اسمش قسم می خوردن و خود مهندس شریفات هم خیلی مطمئنه ازش. خیلی به کارش حساسه و دقیق .. لاله با اشاره به برگه گفت :
-البته ایشون هم میتونن آدمی باشن که دنبال همون خرابکار بگردن! و شاید اون کس خود مهندس شریفات باشه! ابروی سرگرد از تعجب بالا پرید: -خود شریفات؟ یعنی خودش کاری کرده باشه؟ -ما فکر می کنیم شاید مهندس شریفات مشکل کاری داشته . مثل رشوه ! ناصری دنبال چنین مدرکی بوده که مهندس شریفات رو زمین بزنه . یا ازش سواستفاده کنه انگشت سرگرد روی میز شروع کرد به ضربه های ریتمیک زدن! بعد از کمی فکر گفت: -خب ... یاسمین شریفات؟ لاله نگاهی به علی کرد و گفت: -به نظر ما بیشترین اتهام واسه ایشونه! اصلا هم همکاری نکرد و جوابا رو با بداخلاقی بهمون داد. علی انگشتش را روی پیشانی اش گذاشت و گفت: -کلا خود درگیری داره انگار ! سرگرد تا خواست حرفی بزند، صدای آژیر پایگاه بلند شد. هر سه نفر ایستادند و سرگرد اسلحه هایش را از داخل کشوی میزش برداشت: -بچه ها بمونید. نیما نیست. من با مازیار و گروهش می رم.. بازم اطلاعات جمع کنید.. اینا به درد خور نبودن .. منتظر نشد و جلوتر از همه از اتاق خارج شد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃