🌸🍃🌸🍃
خواجهاى "غلامش" را ميوهاى داد.
غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد.
خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمهاى" از آن ميوه را خود میخوردم.
بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد.
پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى.
غلام نيمهاى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت."
روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوهاى را بدين تلخى، چون خوش میخورى.
غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفتهام و خوردهام.
اكنون كه ميوهاى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست.
"صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينیهاى بسيارى است كه از تو ديدهام و خواهم ديد.
"همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز"
هر وقت در حق تو بدی کردند
فقط یک اجر از دیوار بردار
بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
یک زندانی در آمریکا از زندان میگریزد
به ایستگاه راه آهن می رود و سوار یک واگن باری می شود ؛ درِ واگن به صورت خودکار بسته می شود و قطار به راه می افتد ....
او متوجه می شود که سوار فریزر قطار شده است ، روی تکه کاغذی می نویسد : این مجازات رفتار های بد من است که باید منجمد شوم
وقتی قطار به ایستگاه می رسد ، مامورین با جسد او روبرو می شوند ، در حالی که فریزر قطار خاموش بوده است!
ذهن پرقدرت ترین سلاحی است که انسان در اختیار دارد ، هر آنچه را که میگوییم شلیکی است که میتواند در دم کشنده باشد.
#کاترین_پاند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 همه چیز دست اوست
┄┅═✾•••✾═┅┄┈
استاد مسعود عالی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
🔥میگن شیطان با بنده ای همسفر شد...
موقع نماز صبح بنده نماز نخوند
موقع ظهر و عصر هم نماز نخوند
موقع مغرب و عشاء رسید بازم بنده نماز بجای نیاورد
موقع خواب شیطان به بنده گفت
️من با تو زیر یک سقف نمی خوابم...
چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخوندی‼️
میترسم غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه که من هم با تو شامل بشم..
بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا ...
چطور غضب بر من نازل بشه ‼️
شیطان در جواب گفت: من فقط
یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم
در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری ‼️
از پاهايي که نمي توانند تو را به اداي نماز ببرند انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_431 _بازم راجع به بهار؟ چشمش را ب
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_432
_نیکنام خانومِ بهادری... نیکنام!
پوزخند عصبی ای زد.. بدونِ اینکه حتی نیم نگاهی به هلن بیندازد.
_نمیدونم راجع به من چه فکری پیشِ خودتون کردین.. یه مرد که به خاطر کمک و اجرش با زنا
ازدواج میکنه! یکی که برای خودش ارزش قائل نیست.. یه پپه.. یکی که زود خام میشه! ولی
اشتباه کردین.. در موردِ من خیلی اشتباه کردین و متاسفانه باید بگم تیرتون به سنگ خورد!!
قدرت تکلم نداشت.. دیگر حتی نفس کشیدن هم قدرتی اهورایی میخواست.. حرف های بیرحمانه
ی سام تیر خالص را زده بود.. میتوانست.. مرد مهربان او هم میتواست بی رحم باشد!
_من این مکالمه رو فراموش میکنم .. به احترام اون چند ماه زحمتی که تو خونه ی من کشیدین !
روزتون بخیر!
سرش را برگرداند.. به دنبالِ دستگیره میگشت.. چرا نمیافت؟ چرا جایی را نمیدید؟ اصال نفس
میکشید؟؟!!
دستِ سام از کنارش گذشت و دستگیره ی کذایی را لمس کرد. درِ ماشین باز شد.. ذهنش حالجی
نمیکرد.. این یعنی چه؟ یعنی برو؟ یعنی زودتر پیاده شو؟ یعنی...
با آخرین توانش پیاده شد. نگاهِ آخر را به کسی انداخت که چند دقیقه ای بود که نگاهش را تماما
از او گرفته بود. با لرزش غیر قابل کنترل لب هایش آرام زمزمه کرد:
_دارین اشتباه میکنین!
پوزخندِ عصبیِ سام را شنید و صدای خشمگینِ الستیک های ماشینش را! دهانش تلخ شد.. تلخ تر
از زهر.. دستانش را دورِ خودش حلقه کرد و به تکیه گاهِ پشت سرش که صندوقِ صدقاتی بیش
نبود تکیه کرد! چشمش را به آسمان دوخت.. آسمانِ آفتابی به یکباره هوای باریدن گرفته بود! حاال
معنای حرف های خاتون را درک میکرد! بودن با سام بهانه میخواست.. تنها یک بهانه ی کوچک
الزم بود تا کنارش باشی.. مادرش.. همسرش.. دخترش.. پرستارِ خانه اش و یا هر کسِ دیگر! ولی
دوست داشتن و عشق ورزیدن به او مردن و زنده شدن میخواست.. سام باور نداشت.. نه عشق را
و نه معشوق را... و این یعنی عمق فاجعه!!
از داخل آینه به تصویرِ پشتِ سرش نگاهی انداخت. همان گونه بی حرکت کنارِ جاده ایستاده بود!
فشار پایش را روی پدال گاز بیشتر کرد و سعی کرد به لحظاتِ پیش نیاندیشد! تا به خودش بیایدو از فکر و خیال خارج شود بلوارِ شریعتی را رد کرده بود. باز هم به همان جا پناه میبرد.. مأمن
همیشگیِ این چند ماهش! تنها جاییی که شاهد قطرات اشک مردانه اش بود و دلتنگی ها و بی
تابی هایش را به چشم دیده بود!
"دشتِ الر" ...جایی که در آن روزِ فراموش نشدنی هم، بعد از جمع کردنِ وسایل شخصی اش از
خانه و بریدنش از خانواده ی کوچکش به آن جا پناه برده و ساعت ها گریسته بود. برای بهار..
برای بهاری که میتوانست از خونِ او باشد و نبود! برای نیلی که از لحظه ی هم نفس شدنشان
لحظه ای در هوایش تنفس نکرد! تنها جای شهر بود که طبیعتِ بکر و دست نخورده ی روستاهای
اطراف و قله ی زیبای دماوند را به نمایش میگذاشت. ماشین را گوشه ای رها کرد و در جای
همیشگی اش، مرتفع ترین نقطه ی پارکِ جنگلی ایستاد. بادِ سوزناک با بی رحمیِ تمام بر
صورتش تازیانه میزد و برف های ریز و درشتِ روی درختان را بر صورتش میکوفت! دستش را
داخل جیب پالتویش برد و به تخته سنگِ بزرگِ پشت سرش تکیه داد. رو به رویش قله ی زیبای
دماوند وجود داشت. مظهر صالبت.. ایستادگی.. چیزی که با سکوتش فریاد میزد.. برپا باش..
ایستاده بمان!
چشمانش را بست و به تمامِ زندگی اش اندیشید.. همه و همه تنها در چند لحظه و یک حلقه ی
متوالی.. از ناکامیِ اولش تا خانواده ی کوچکی که امید داشت همان گونه معلول ولی پر احساس
هدایتش کند. سعی میکرد به آخرین اتفاق نیاندیشد! به این که میانِ آن همه کمی و کاستی چگونه
امیدِ کسی دیگر شده! با کدامین کالم؟ با کدام رفتارِ سَبُک و با کدام وعده؟ سری برای خودش
تکان داد.
کلماتِ سنگینِ هلن قابلِ حالجی نبودند! اینکه بودنش برای کسی نیاز باشد... این که آن یک نفر
هلن، پرستارِ کناره گیر و ساکتِ خانه یشان باشد! نه! نمیتوانست باور کند! چگونه میشد دل بست
به کسی که تمامِ زندگی اش در گروی کسانی دیگر بود؟ مغزش داغ شد. با خودش اندیشید:
"یعنی درتمامِ آن چند ماه این دختر با چنین فکری با آنها زیسته؟" دستانش یخ بست... شرم
کرد.. هم از خودش و هم از نیل! عصبانی بود. هم از دستِ خودش و صمیمیت نابه جایش و هم از
دختری که در نظرش با زیرکی پا در خانوادشان گذاشته بود و با نیتی غلط ماه ها سر کرده بود!
دست به سینه شد و نفسِ عمیقی کشید.. چهره ی معصومِ هلن پیشِ رویش جان گرفت. پیشانیِ
کوتاه و موهای لختش که بی قید و سرکش همیشه روی پیشانی اش مینشست و چهره ی کودکانه
اش را کودکانه تر می کرد! لبخند های صمیمی اش.. حرف های از تهِ دل و دلسوزانه اش! ذهنش
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
🔴🔵داستان عاقبت دختر فراری از سفره عقد😱👇
eitaa.com/Reyhaneh_show/27610
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـــلام
🌻صبح ۳ روز فروردین
🌸بخیر و خوشی
🌻امروزتون سرشاراز آرامش
🌸مهر و محبت
🌻نشان لبخند خدا
🌸در زندگی است...
🌻ان شا الله نگاه خدا
🌸توجه و لبخند عنایتش
🌻همیشه شامل حالتون بشه
🌸سه شنبه تون پر از خیر و برکت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سه شنبه تون زیبا
🌸امروز از خدا
🌺برای تک تکون
🌸بهترین هارو میخوام
🌺بهترین لحظه ها
🌸بهترین فرصت ها
🌺بهترین موفقیت ها
🌸بهترین پیشرفت هاو
🌺ازهمه مهم تر
🌸بهترین احوال را
🌺ان شاء الله
#عیدتون_مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 اولین قدم سلوک چیست؟
┄┅═✾•••✾═┅┄┈
💠 استاد مسعود عالی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍آیت الله فاطمی نیا:
سیدی در قم مشهور بود به سید سکوت، با اشاره مریض شفا می داد. از آیت الله بهاالدینی راز این سید را پرسیدم، با دست به لبانش اشاره کردند و فرمودند:
درِ آتش را بسته بودند.
🌺پیامبر اکرم (ص):
ای ابوذر! هیچ چیزی برای زندانی شدن طولانی، شایسته تر از زبان نیست.
(وسائل الشیعه، کتاب حج، باب وجوب حفظ اللّسان)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•