#تلنگـــــر ⚠️
📱💻📲
خدایا...❣
♻️هر چندوقٺ یکباربہ من یادآورے ڪن
❌نامحرم، #نامحرم اسٺ....
🔥چہ در دنیاے حقیقے...
🔥چہ در دنیاے #مجازے...
✅یادمان بینداز فاطمه(س) را،
💫ڪہ از نابینا رو مےپوشاند....
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃
بخونید قشنگہ😎↓
بانوے محجبہ اے در یکے از سوپر مارکت هاے زنجیرھ اے فرانسہ خرید میکرد
خریدش کہ تموم شد واسہ پرداخت پول سمت صندوق رفت🛒🛍
صندوق دار یک خانوم بی حجاب و اصالتا ایرانے بود (از اون عده افرادے کہ فکر میکنند روشنفکرند)
صندوق دارنگاهے از روے تمسخر بہ او انداختو همینطور کہ داشت بارکد اجناس رو متکبرانہ بہ گوشہ ے میز می انداخت
اما خانوم با حجاب کہ روبند بہ چهرھ داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت
صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت:ما اینجا توے فرانسہ خودمون هزار تا مشکل داریم این نقابے کہ تو زدی خودش یکے از این مشکلاتہ کہ تو و امثال تو عاملش هستید😡😑
ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه براے بہ نمایش گذاشتن دین و تاریخ
اگہ میخواے دینت رو بہ نمایش بزاری برو کشور خودت😤👊🏻
خانوم محجبہ اجناسی کہ خریده بود رو تو نایلون گذاشت
و نگاهے به صندوق دار کرد..🙃😇
روبند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانوم صندوقدار (که از دیدن چهره ی اروپایی و چشمان رنگی او جا خورده بود) گفت: خانوم عزیز من فرانسوے هستم
اسلام دین من است .. اینجا هم وطنم
تو دینت را فروختی و من خریدم🧕🏻🦋
🌸🍃
🌺 ʝơıŋ?
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_53 -دلیلش با من! شماره موبایلش تو پرونده هست، عصری ب
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_54
از ماشین که پیدا شد برای مربی ورزش که با دست سلام داده بود، دستی بلند کرد و یک راست به طرف ساختمان پایگاه رفت. با چند نفری که داخل بودند، سلام کرد و وارد اتاقش شد. دوست داشت هر چه زودتر پرونده را مطالعه کند. لپ تاپش را روشن و به اجبار، لباس هایش را هم عوض کرد. هنوز کاملا پشت میزش ننشسته بود که لاله با ضربه ای که به در زد وارد اتاقش شد: -سرگرد -چی شده لاله ؟ لاله کنار میز ایستاد و آهسته گفت: -مهندس شریفات اینجا هستن! سرگرد به در نیمه باز نگاهی انداخت: -با من کار داره؟ -بله ! -باشه .. بهش بگو بیاد .. لاله به سمت در برگشت که سرگرد دوباره صدایش کرد: -لاله ... -بله قربان -تو قرار بود در مورد اون دوربینا بهم اطلاعات بدی!
-بله ... حتما قربان .. منتظر یه تاییدیه هستم .. اتفاقا مورد جالبی هست که دوست دارم در موردش باهاتون صحبت کنم. سرگرد سر تکان داد با سر به در اشاره کرد تا لاله به کارش برسد. لاله یکی از بهترین افرادش بود. دختر محکم و کاری که مطمئن بود، تا کارش را به نتیجه نرساند، آرام نمی شود. سخت و جدی رفتار می کرد . با اینکه هم سن و سال سرگرد بود، اما هنوز ازدواج نکرده بود. پدرش یک افسر درجه دار نیروی دریایی بود و با همین آشنایی دور، سرهنگ به او معرفی اش کرده بود. گرچه این قدر لاله سوابق عالی کاری داشت و خودش را ثابت کرده بود که زیر سایه ی درجه ی پدرش نباشد. برعکس بیشتر افراد پایگاه ، ساکت بود و با هیچ کس حتی خود سرگرد هم صمیمی نشده بود! دیواری که دور تا دور خودش کشیده بود، به اندازه ی یک دژ نظامی، غیر قابل نفوذ بود! با باز شدن در و دیدن مهندس شریفات، از جایش بلند شد: -سلام اقای مهندس . خوش اومدین... مهندس لبخند تصنعی را به زور روی لبانش نشاند. -سلام .. ممنونم .. -بفرمایید خواهش می کنم.. مهندس با کلافگی نگاهی به مبل ها انداخت و مبلی که نزدیک میز سرگرد بود را انتخاب کرد. مثل هر باری که سرگرد دیده بود، خوش تیپ و شیک به نظر می رسید. کت عسلی اش را با پیراهن آبی روشن و شلوار سرمه ای کتانی ست کرده بود. که این ظاهر جدید، سن و سالش را هم کمتر نشان می داد. -من در خدمتم .. مشکلی پیش آمده؟ چیزی پیدا کردین؟ مهندس شریفات، نفسش را پر حرص بیرون داد: -بینید سرگرد، من می دونم شما داری تلاش می کنی . اما واقعا کلافه شدم ! الان چهار روز از روزی که پسرم گمشده گذشته ؛ اما هنوز شما کاری براش نکردی. سرگرد فقط به صندلی اش تکیه داد و با دقت به چهره ی مرد روبرویش خیره شد! مهندس چند لحظه مکث کرد وقتی سکوت ادامه پیدا کرد، خودش گفت: -متوجه منظورم می شین؟ مادرش داره تو خونه دق می کنه!! بی آنکه سرگرد بخواهد، لبخندی روی لبانش نقش خورد: -بله ... متوجه هستم! منم تلاشم رو می کنم! آینه ی جادویی ندارم که بگم ، آی پسر مهندس کجاست ! اونم بگه اینجا! مهندس شریفات به مبل تکیه داد: -من شوخی ندارم باهات ! کلمه ها را کاملا جدی و خشک و کمی بی ادبانه به زبان آورد تا حاضر جوابی سرگرد را هم بشنود! -تفاهیم داریم پس مهندس شریفات! منم شوخی ندارم باهات!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_54 از ماشین که پیدا شد برای مربی ورزش که با دست سلام
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_55
بی آنکه پلک بزند، او هم خیره ی مردمک های روشنی بود که داخل کاسه ی چشمانش، دو دو می زد! مهندس که پلک بست و نفس عمیقی کشید، سرگرد از جایش بلند شد: -ببین اقای مهندس، من درک می کنم، شما عصبی و ناراحت باشین . حق هم دارین . اون بچه مثل پسر شما هم بوده درسته ؟ مهندس شریفات در شرایطی نبود که متوجه باشد در حال بازجویی ست! -بله واقعا ، برام مثل بچه ی خودم می مونه . من خیلی هر دو تاشون رو دوست دارم . لحن کلامش ، کاملا صادقانه بود. سرگرد خیلی خوب این موضوع را می فهمید: -بله البته . من نگرانی شما رو درک می کنم . اما شما هم همکاری نمی کنید ! من هنوز سر در نیاوردم چرا یکی باید بیاد دزدی کنه از شما، اونم نه یه بار، بلکه دوبار ! مهندس سردرگم پرسید: -دوبار؟ -بله مهندس ! یه بارش رو نمی دونم چی می خواسته ، اما بار دوم پسرتون رو برده ! -نه امکان نداره ! مهندس محکم و جدی گفت و سرگرد، توپ را در هوا قاپید! -چی امکان نداره ؟ مهندس کمی فکر کرد و با دست پاچگی گفت: -نه .. منظورم اینه که شما فکر می کنید، ... یعنی دزدی که شرکت بوده ، پسر منو برده؟
-فکر که ... در حقیقت مدرکی مبنی بر این مسئله نیست ؛ اما دو تا اتفاق این جور . آدم رو به شک می ندازه با بلند شدن یک باره ی مهندس شریفات او هم ایستاد. مهندس در حالی که تک دکمه ی کتش را می بست، به سمت در راه افتاد: -من باید برم شرکت، جلسه دارم خواهش می کنم زودتر کاری کنید یا با اینه ی جادویی یا با هوش خودتون . من پسرم رو می خوام، دزد شرکت برام مهم نیست.. خواهش می کنم وقتتون رو بذارین سر این موضوع! قبل از اینکه از در خارج شود، سرگرد گفت: -بله .. چشم! بعد از رفتن مهندس شریفات، لبخندش پهن تر شد: -بالاخره می رسیم بهم آقای مهندس! چراغ های ذهنش، به سرعت روشن می شدند. باید منتظر گزارش های افرادش هم می ماند و با آمدن علی به اتاقش، زیاد این اتفاق، طول نکشید.. -سلام سرگرد... علی مثل همیشه سر حال و خندان وارد اتاقش شد. سرگرد روی مبل نشسته بود و پاهایش را روی میز، روی هم انداخته بود . لپ تاپش هم روی پایش قرار داشت. بی آنکه مسیر نگاهش را از صفحه ی لپ تاپ بگیرد، گفت: -به به غول عزیز من ! بگو ببینم شیری یا روباه ، اول !
علی روبرویش نشست : -شیر ! با شنیدن این کلمه، سرش را بالا آورد و لپ تاپ را روی میز گذاشت و صاف نشست: -به به ! آقای شیر ، خب منتظرم! -پسره با ون نرفته ! فقط دوچرخه ش رفته! سرگرد متعجب پرسید: -چی می گی علی ؟ یعنی چی با ون نرفته ؟ -خیلی اتفاقی امروز توی صف تاکسی ایستاده بودم . داشتم سوال می کردم از راننده که مشخصات یا پلاک ماشین رو کسی یادش نیست و این حرفا ؛ تاکسی که رفت یه دختر مدرسه ای اونجا بود . نمی دونستم به حرفام گوش می ده . اما اومد پیشم و گفت که اونم ون رو یادشه ! فکر کرده اونم تاکسی خطی هست . می خواسته سوار بشه اما راننده ش گفته که اون نمی ره جایی ! حالا راننده در چه حالی بوده ؟دوچرخه رو می کرده تو ماشین ! -یعنی چی علی من نمی فهمم ! یعنی پسره باهاش نبوده ؟ -نه نبوده ! -پس کجا بوده، ندیده کسی ؟ -چرا همون دختره ! -خب علی حرف بزن درست، این دختره کجاست ؟؟ -دارم می گم دیگه سرگرد ؛ مدرسه س !
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhanesh_how 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#سرگرد_سهند...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ســــــلام
🌸صبحتون به زیبـایی گَـل
🌹قـلبتون به زلالی آب
🌸وکارهای روزمرهتون روان و جاری
🌹چـون جویبار
🌸یک دنیـا خوشبختی بـرای
🌹تک تک شما عزیزان آرزومندم
🌸صبح زیبای دوشنبه تون بخیر
✅خیلـےجالبــه
🖐🏻انگشتان مانشانۂ پنجتن. و بندهای آن
نشانۂ چهاردهمعصوم است. و خطوط کف دست; دست راست سن حضرت زهرا سلام الله و اگه خطوط کف دست چپ را از خطوط کف دست راست کم کنید سن پیامبر اکرم (ص) و امام علی علیه السلام بدست میاد.
پس مـــــراقبدستان خود باشیم
که دست به چه کارهایی مےزند!!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
گاهی دِلـم هوایِ علمــدار می ڪند
دل رو به سویِ خانه دِلـدار می ڪند
چشمـانِ بی قرارِ علمــدار ڪربلا
ما را خرابِ حیدرڪرار می ڪند
السلام علیک_یا_ابوالفضل_عباس
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨✨✨✨✨✨✨
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_55 بی آنکه پلک بزند، او هم خیره ی مردمک های روشنی بو
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_56
سرگرد کلافه ،خودش را جلوتر کشید -علی خفه م کردی ؛ می گیرم می زنمت ها ! چرا گذاشتی بره ؟ اون شاهده .. -یه کم صبر کنید ، توضیح بدم! دختره توی صف بود . متوجه رد شدن دوچرخه و پسره شده . خط تاکسی توی کوچه س ؛ یعنی توی خیابون سوار می کنن، اما راننده ها تاکسی ها رو توی کوچه ..... با بلند شدن یک باره ی سرگرد، علی با دهان باز نگاهش کرد. -پاشو علی .. منو ببر اونجا .. علی ایستاد و از ساعد دستش گرفت: -الان ؟ بذارید ظهر بریم که دختره از مدرسه تعطیل می شه اونم ببینید سرگرد نچی کرد و انگشت اشاره اش را تهدید جلوی علی گرفت: -باشه . پس از اول توضیح بده اما درست . اول بگو خط تاکسی کجاست دقیقا ؟ علی کنار تخته رفت و ضمن کشیدن کروکی محل، توضیح داد: -سر کوچه ی سوم بعد از کوچه ی شریفات . یه خط تاکسی غیر رسمی هست، یعنی نه تابلویی هست و نه خط کشی شده . مردم توی خیابون می ایستند . اما تاکسی ها چون ترافیک نشه و جریمه هم نشن می رن تو کوچه پارک می کنن . سر کوچه، اون روز یه ون پارک شده بود . همون ونی که می گم . دختره قبلا یاشار را می دیده و بهش توجه کرده . وگرنه شاید کسای دیگه هم می دیدنش ؛ دختره خیلی خوب می شناخته . واسه همین دوچرخه شو شناخته و یادش بوده . دختره تا می رسه می بینه تاکسی نیست کس دیگه ای هم نبوده تو ایستگاه ؛ چشمش میفته به ون ؛ خودش می گه دوچرخه رو شناخته و بعد شک کرده رفته بفهمه کیه مرده پرسیده که اونم تاکسی خطی هست و راننده هم بهش گفته نه و همون موقع سوار شده و رفته . دختره می گه مطمئنم توی ماشین کسی نبود ! سرگرد به چهار تا خطی که علی کشیده بود نگاه می کرد و سعی می کرد میان ذهنش ماجرا را شبیه سازی کند. -علی باید بگردیم این ون رو پیدا کنیم.. -شما بهم یه حکم بدین .. این جور اذیت می کنن آدمو .. سرگرد به سرعت تلفن را برداشت و با توضیح کوتاهی، درخواستش را مطرح کرد. وقتی سرهنگ مطمئنش کرد که هماهنگ می کند، با خیال راحت علی را فرستاد: -علی می تونی بری... خوب بگرد.. همه ی دوربینای اون منطقه .. از شب قبل نگاه کن.. دقت کن خواهش می کنم . اگر هر مورد مشکوکی دیدی بگو بهت فریمش رو بدن. بعد می ری اون راننده و دختره رو پیدا می کنی تا شناسایی کنن. علی تند سرش را تکان می داد . سرگرد مستقیم به چشمانش نگاه کرد و ادامه داد: -علی تا پیدا نکردیش، نمی یای فهمیدی؟ لبخند علی، روی لبش جا خوش کرد: -نگران نباشین .. اگه علی ساربونه ، اگر اوراقم شده باشه، پیداش می کنم.. با صدای لاله که بین چهار چوب ایستاده بود، علی خداحافظی کرد و لاله داخل آمد: -فرمانده فرصت هست؟
سرگرد با دست اشاره ای کرد: -آره دختر.. بیا تو ببینم چی کار کردی. . هم زمان باهم روی مبل ها نشستند. لاله مدارکی را روی میز گذاشت و مثل همیشه شمرده شمرده ، شروع به صحبت کرد: -قربان ؛ من دوربینا رو دوباره چک کردم . چیز جدیدی نبود . با شرکتی که دوربینا رو ضمانت کرده بود، هم صحبت کردم . اون دوربینا کار یه شرکت معتبر آلمانی هست که خودشون برای نصب کردن هم اومدن . حدود شش ماه بیشتر نیست ! به سرگرد نگاه کرد تا تاثیر حرفهایش را ببیند اما با همان نگاه عادی سرگرد، برگه ای را به دستش داد: -سرگرد چیز جالبی حس نکردین؟ سرگرد لبهایش را کمی جمع کرد و با اخم به برگه ی دستش خیره شد: -ها ؟ نه ! یه شرکت آلمانی گفتی نصبشون کرده دیگه ! خب خیلی از شرکت های معتبر، چنین کاری می کنن! -خب اگر بهتون بگم یاسمین شریفات مترجم زبان المانیه و رابط شرکت بوده چی ؟ یک تای ابروی سرگرد بالا رفت و لاله ادامه داد: -البته من در مورد این خانوم اطلاعات دیگه ای هم پیدا کردم ! قبلا یه شرکت ایرانی مسئول دوربین مدار بسته ی شرکت بوده اما شش ماه پیش یعنی دقیقا با ورود یاسمین شریفات به شرکت ، مهندس تصمیم می گیره که کلی هزینه کنه و دوربینا رو عوض کنه ! با یه شرکت آلمانی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃