ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_142 -ممنون ! خب می شه بگین این نامه رو کی به شما داد
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_143
-خب تبهکاره ؛ رمان نویس که نیست ! می خواستی برامون با شعر شروع کنه ؟؟ لبخند آلما روی لبانش نشست : -نه منظورم این نبود ! اما به نظرم یه کم ... یه جوره هنوز . جمله ها کامل نیستن ! -احتمالا اونی که تایپ می کرده، مهارت نداشته ! -نه ..... "نه" محکم آلما، سر سرگرد را پایین تر برد، جایی دقیقا روبروی صورتش: -چی می خوای بگی آلما ! -من فکر می کنم ... یعنی مثل این می مونه ... دیدین توی بعضی از این نامه ها از بریده ی روزنامه ها استفاده می کنن و از کلمه های مختلف توی متن های مخنلف ! -خب چه ربطی داره؟ این نامه تایپ شده س! -اونا این کارو با تایپ کردن انجام دادن !! -یعنی چی ؟ یعنی می خوای بگی این جمله ها و کلمه ها رو از خودشون نگفتن و از این ور و اون ور برداشتن؟ -اره دقیقا کپی و پیست کردن ! سرگ رد نگاهی کرد و ناخوداگاه یکی از ابروهایش بالاتر رفت ، اما حق با آلما بود حالا که خودش هم فکر می کرد، دقیقا چنین حسی را به او هم می داد. آلما که سرگرد را مشغول فکر دید، ادامه داد:
-من فکر کنم اینا رو برداشت کنار هم گذاشتن و بعد پرینت گرفتن . توی نامه ی قبلی اثر انگشت پسر و خود آقای رهنما بود فقط ! پس حتما تجربه دارن ! یعنی بهتره بگم سابقه دارن ! نگاه سرگرد هنوز درگیر صورت آلما بود! گرچه فقط به نامه فکر می کرد! -ایناهاش خودشه مطمئنم ! با صدای بلند پرستار، سرگرد و آلما به سمتشان رفتند. تصویری که بزرگنمایی شده بود اصلا کیفیت نداشت و تقریبا چیزی از صورتش مشخص نبود! دانیال به سمت سرگرد برگشت : -باید ببریم پایگاه ... اونجا می شه درستش کرد.. سرگرد رو به مردی که پشت دستگاه نشسته بود، گفت: -لطفا برای ما یه کپی تهیه کنید. مرد که مشغول شد، پرستار با ترس کنار سرگرد ایستاد: -من می تونم برم دیگه ؟ -بله خانوم ممنوم؛ فقط شاید لازم باشه ، شما از نزدیک هم شناساییش کنین . یه تلفن و ادرس به همکار من بدین . پرستار نگاه نگرانش به جای سرگرد به دکتر رهنما داد: -می گم برای من خطرناک نباشه ؟ اگه بفهمه من به شما کمک کردم نیاد سراغ من ؟؟ لبخند پر از آرامش سرگرد، روی لبانش نشست:
-نگران نباشین . من اینجام تا امنیت شما رو تضمین کنم . هیچ اتفاقی برای شما نمی افته . محض احتیاط ؛ همکارم شماره شو به شما می ده . هر وقت احساس خطر کردین؛ فقط کافیه تماس بگیرین . حتی اگر نمی شد حرف بزنید ما خودمون ردیابی می کنیم . نگران نباشین . دختر جوان با صحبت های سرگرد کمی ارام شد و با تشکر های پشت سر هم، همراه آلما بیرون رفت. دکتر دوباره با نگرانی شروع به قدم زدن، کرده بود. سرگرد، نفسش را بیرون فرستاد و وقتی دکتر به کنارش رسید، دست روی شانه اش گذاشت تا بایستد: -نگران نباشید . همه چیز درست میشه . بالاخره جاش رو پیدا می کنیم . اونا پول رو می خوان و تنها هدفشون همین بوده . ببینم این شخص برای شما آشنا نیست ؟ دکتر به تصویر ساکن روی مانیتور نگاه کرد: -نه ... البته نمی تونم دقیق بگم چون صو رتش زیاد مشخص نیست . -مشخصش می کنیم ! شما هم بیشتر فکر کنید شاید حتی یک چیز کوچیک از نظر شما ، برای ما خیلی مهم باشه . مراقب رفت وآمد تون باشین، خواهش می کنم، بجه هاتون رو هم تنها زیاد نذارین! لبخندی به زحمت روی لبهای دکتر نشست: -پدر و مادر همسرم خونه ی ما هستن. خودم هم نگران بودم . -خوبه این .. دانیال با فلشی، کنارش ایستاد: -سرگرد تموم شد !
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#سرگرد_سهند...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
هدایت شده از 💚 تبلیغات آیه گرافی🍁
من با سه تا کوچولو تو این شرایط کرونا😳
نمیتونستم #آتلیه برم😒
🤔🤔
تا اینکه با این #کانال آشنا شدم🤩
🆔 @morwaridsoorati
اینجا #باکمترین_هزینه عکسای داخل #گوشیم رو برام #آتلیه میکنه😌❤️
توی این کانال همه امکانات #تعویض لباس و #تعویض زمینه و ... رو برای کوچولوهام 😍 داره
انواع تم ها 🌼 #تولد🌼 #ماهگرد🌼 #عیدنوروز🌼 #چهارفصل و کلی تم قشنگ دیگه...🤩
https://eitaa.com/joinchat/3851944069C228373acd9
✨﷽✨
#حکایت
✍️گویند: شبی ابراهیم ادهم همۂ تاج و تخت و پادشاهیاش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیاباننشین شد. تابستانی روزی گرم به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمهای نان به کارگری برد. آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمیبرد. جوانی دلش به حال او سوخت او را با خود به مزرعهاش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند، ابراهیم از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمهای نان از او بخواهد. جوان گرسنگی او را چون دید، لقمهای نان به او داد و چون ابراهیم قوّت گرفت به سرعت کار کرد.
نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما ابراهیم نگرفت و گفت: دستمزد من لقمهای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه میدارد. جوان گفت: با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟ ابراهیم گفت: به یاد داری بیست سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از دهها هزار باغهای ابراهیم ادهم بود و من ابراهیم ادهم هستم.
بدان! زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هر چه سرزمین فتح میکردم سیر نمیشدم چون میدانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون میکند همۂ آنها را از من خواهد گرفت. نفسام هرگز سیر نمیشد. اکنون که همۂ باغ و ملک و تاج و تخت را رها کردهام و خدا را یافتهام، هر باغ و کوهی را که مینگرم آن را از آنِ خود میدانم.
💢بدان! هر کس خدا را داشته باشد هر چه خدا هم دارد از برایِ اوست و هر کس خدا را در زندگیاش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست.
↶【به ما بپیوندید 】↷
___________________________
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧮اعداد سخن میگویند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#حکایت
✍️گویند: شبی ابراهیم ادهم همۂ تاج و تخت و پادشاهیاش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیاباننشین شد. تابستانی روزی گرم به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمهای نان به کارگری برد. آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمیبرد. جوانی دلش به حال او سوخت او را با خود به مزرعهاش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند، ابراهیم از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمهای نان از او بخواهد. جوان گرسنگی او را چون دید، لقمهای نان به او داد و چون ابراهیم قوّت گرفت به سرعت کار کرد.
نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما ابراهیم نگرفت و گفت: دستمزد من لقمهای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه میدارد. جوان گفت: با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟ ابراهیم گفت: به یاد داری بیست سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از دهها هزار باغهای ابراهیم ادهم بود و من ابراهیم ادهم هستم.
بدان! زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هر چه سرزمین فتح میکردم سیر نمیشدم چون میدانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون میکند همۂ آنها را از من خواهد گرفت. نفسام هرگز سیر نمیشد. اکنون که همۂ باغ و ملک و تاج و تخت را رها کردهام و خدا را یافتهام، هر باغ و کوهی را که مینگرم آن را از آنِ خود میدانم.
💢بدان! هر کس خدا را داشته باشد هر چه خدا هم دارد از برایِ اوست و هر کس خدا را در زندگیاش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست.
↶【به ما بپیوندید 】↷
___________________________
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_143 -خب تبهکاره ؛ رمان نویس که نیست ! می خواستی برامو
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_144
سرگرد به دانیال اشاره کرد که بیرون برود. مثل همیشه سعی کرد، اعتماد دکتر را جلب کند. تنها راهی که می دانست خانواده های نگران را، مجاب به همکاری می کند: -باید منتظر قدم دوباره ی اونا باشیم، اما تا اون موقع ما قدم بزرگتری می داریم ! نگران هیچی نباشین، همه چی به خوبی تموم می شه! من باید برگردم پایگاه، اما اگه هر مشکلی بود، با من تماس بگیرین . خیلی زود و توی هر ساعت از شبانه روز باشه، من خودم رو می رسونم .. لبخند غم انگیزی روی لبهای دکتر رهنما نشست: -باشه حتما . خواهش می کنم فقط زودتر . من خیلی نگرانشم .. لازم نبود سرگرد دقت کند تا اشک را در چشمانش ببیند . از لرزش صدا و لحن ملتمسانه اش، کاملا مشغول بود که چه قدر نگران و غمگین است. و البته به جز غم بزرگ، تصویر ز یبای یک عشق هم، میان چشمانش می درخشید. عشقی که اصلا سعی در پنهان کردنش نکرده بود! طوری که حتی یک پرستار هم می دانست چه قدر او، همسرش را دوست دارد! *** پایگاه ویژه / ساعت دو و سی دقیقه ی بعداز ظهر دانیال هم قدم سرگرد، حرکت می کرد و آلما هم سعی می کرد با قدم های بلندتری که برمی دارد، به آن دو نفر برسد. وارد ساختمان پایگاه که شدند، سرگرد همان جلوی در ایستاد! انگشتش را به سینه ی دانیال که دقیقا روبرویش ایستاده بود، زد : -دانیال برو اون تصویر رو به من درست تحویل بده! یک ساعت دیگه باید عکس اون پسره روی میزم باشه!
-چشم قربان! سرگرد که دستش را پایین آورد، دانیال راه افتاد. سرگرد برگشت و همان طور که قدم اول را برمی داشت، به آلما گفت: -اون نامه ی تهدید هم برای تو! ببینم چی از توش در می یاری! لبخند روی لبهای آلما، نشست : -چشم ممنون بهم اعتماد کردین سرگرد بی مکث ، دوباره راه افتاد. با دیدن نیما که کنار در اتاقش منتظر ایستاده بود، به قدم هایش سرعت بیشتری بخشید. نیما با صورتی که کلافگی اش را فریاد می زد، کمی جلوتر آمد : -خسته نباشین فرمانده .. سرگرد نگاهی به سر تا پایش انداخت و وارد اتاق شد: -چته تو؟ چرا داغون شدی این قدر؟ -قربان این پیرمرده روانیه! فقط یا زل می زنه به ما یا می خنده! سرگرد چند لحظه چشم بست و دستش را روی پیشانی اش گذاشت! پلک که باز کرد، با نفس عمیقی که کشید، دستش را روی پشت نیما گذاشت و به سمت در روانه اش کرد: -بیا ببینم ... چی کار کردین! هم پای هم وارد اتاق بازجویی شدند. در که توسط گروهبان کنار در باز شد، از دیدن وضعیت اتاق، اخم های سرگرد، در هم فرو رفت. علی کنار یکی از دیوار ها ایستاده بود و پیرمرد جلوی پایش روی زمین، مچاله شده بود. علی با دیدن سرگرد، به سمتش آمد. عرق و صورتی که از خشم به کبودی می زد، اصلا او را شبیه علی همیشگی نشان نمی داد. سرگرد چشم از علی گرفت و به پیرمرد نگاه کرد: -چی کارش کردی علی ؟ -عصبانیم کرد لعنتی ! سرگرد پر اخم دوباره به صورتش نگاه کرد: -تو هم خوب از خجالتش در اومدی! چرا این شکلیش کردی؟ علی سری تکان داد و به دیوار روبرو اشاره کرد: -ببینید قربان چه گندی زد به اینجا؟ نگاه سرگرد به دیوار رسید و رد خیسی روی دیوار ! -خب چرا گذاشتین به اینجا برسه؟ چرا نبردینش ... -قربان اصلا مهلت نداد! رفت کنار دیوار و شلــ.... نیما با ترشرویی رویش را به سمت در کرد: -بسه علی تعریف نکن حالا ! علی شانه ای بالا انداخت و سرگرد بالا سر پیرمرد ایستاد. خون لب و بینی اش، ریش هایش را قرمز کرده بود. با دیدن سرگرد، لبخندی روی لب پیرمرد نشست. سرگرد برگشت و روبروی علی ایستاد:
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃