eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_160 -به نظرتون علت این همه خشونت چیه ؟ یه کم دقت کنی
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -خوبه . بچه ی خوبی هستی . پول رو بذار توی یه ساک .همه ش باید نقد باشه . زنگ می زنی به یه پیک و ساک رو می دی بهش . شماره موبایلش رو هم به من می دی . اگر پولا درست باشه زنت تا صبح بغلته . اگر نیاری می کشمش و برات می فرستم . با شنیدن بوق ممتد، سرگرد نفس عمیقی کشید: -اینجا کجاست ؟؟ -نزدیک اتوبان خاوران ! یه محله ی جنوب شهری که پر از کارخونه و کارگاه ست سرگرد نقشه ای که ستوان کلانی برایش باز کرده بود را بزرگ تر کرد. محدوده ی شناسایی شده، زیاد بزرگ نبود. . -خوبه ... بچه ها می ریم .. مازیار زنگ بزن به دکتر رهنما و راهنماییش کن . به سمت در راه افتاد و همان جور ادامه داد: -یکی از بچه ها رو به عنوان پیک موتوری اماده کنید. جلیقه و اسلحه هایش را برداشت و با دیدن نیما جلوی در اتاقش ، گفت: -نیما ، حواست به گوشیت باشه ، اگه پیرمرد زنگ زد بهم خبر بده .. گرچه زوده هنوز .. -چشم قربان .. نگران نباشید .. مازیار تیمش را زودتر راه انداخته بود. سرگرد هم اخرین نفر به آنها ملحق شد و خیلی زود ماشین های پایگاه ، آژیر کشان محوطه را ترک کردند .. طبق مسیر مشخص شده حرکت کردند. و وقتی که وارد اتوبانی شدند که محدوده ی اصلی شناسایی شده بود، سرگرد دستور داد چراغ و آژیر ها را خاموش کنند و کنار بزرگراه ایستادند. از زمان تماس فقط چهل دقیقه گذشته بود . هر آن منتظر تماس بعدی گروگان گیر بودند . وقتی پیاده شد، مازیار هم پیاده شد و نگاهی به اتوبان شلوغ انداخت: -به نظرتون همین جاهاست؟ -نمی دونم .. ریسکه .. اما خب اینجا از پایگاه بهتره .. دستش را روی شانه ی مازیار گذاشت و ادامه داد: -ما آماده باشیم فعلا .. تو هم دو سه تا از بچه ها رو بردار این اطراف بگرد. آروم و بی صدا فقط ... مازیار دستور را اطاعت کرد و همراه دو نفر دیگر، با یکی از سدان های پایگاه ، برای گشت زنی رفتند. یک ساعت گذشت و همچنان خبری نبود. مازیار برگشت بدون اینکه چیزی پیدا کند. بعد از آن هم سرگرد باز هم صبر کرد. کمی گیج شده بود ، مطمئنا باید تا حالا تماس می گرفتند. اما هنوز خبری نبود و جز صبر راه دیگری نداشتند. مازیار که تمام مدت کنارش به ماشین تکیه زده بود، گفت: -فرمانده ساعت یازده س! به نظرتون نخواسته امتحانش کنه؟ شاید فهمیده ردش رو گرفتیم ؟ سرگرد نفسش را بیرون فرستاد و در ماشین را باز کرد: -مازیار باید همین اطراف رو بگردیم .. حتما می خوام پیداش کنم . سرگرد سوار ماشین شد و مازیار هم دستورش را به اطلاع همه رساند. ماشین ها آرام حرکت کردند و هر کدام محدوده ای را شروع به گشتن کردند. گرچه بی فایده بود. آنها هیچ مدرکی نداشتند که دقیقا از کجا تماس گرفته شده است. شماره موبایل سرقتی بود و شعاع منطقه تقریبا یک کیلومتر! یک ساعت دیگر هم گذشت و سرگرد دستور برگشت به پایگاه را صادر کرد. بیشتر ازآن وقت هدر دادن بود! خودش همراه ستوان ساکت که راننده ی ماشین بود، به سمت خانه ی دکتر رهنما، حرکت کردند . چون احساس می کرد ممکن است خانه ی دکتر، تحت نظر باشد، ماشین را دو کوچه بالاتر گذاشتند و خودش تنها، به سمت خانه ی دکتر راه افتاد. با لباس تیره و تاریکی شب ، مثل سایه از کنار دیوار خانه گذشت و آهسته دری که باز بود را هل داد و وارد خانه شد. با دیدن آریا پسر بزرگ دکتر رهنما، سریع در را بست: -هیس ! با دست به خانه اشاره کرد و خودش زودتر راه افتاد. بیشتر چراغ های خانه خاموش بودند. دانیال کنار در ورودی منتظرش بود و با دیدنش سلام گفت و کنار رفت. دکتر عصبانی میان سالن خانه مشغول قدم زدن بود ، روبروی سرگرد ایستاد: -چی زی پیدا کردین ؟ تونستین ردش رو بگیری -تا حدودی آره . خیلی منتظر شدیم . اگر تماس بعدی رو می گرفت محدوده اش کامل مشخص می شد . نگران نباشین . تماس می گیره باز . من تا صبح بیدارم . بچه ها هم همین طور . اگر هر اتفاقی افتاد ما پشتیبانی می کنیم. من نمی ذارم اتفاقی برای خانوم شما بیفته . دکتر لبخند تلخی زد و سرگرد بی هیچ صحبت دیگری از خانه بیرون رفت. ماموریت اولشان متاسفانه اصلا آن طور که فکر می کرد، تمام نشده بود. نگرانی و حس بد و دلشوره، امانش را بریده بود. به خوبی متوجه لبخند تلخ دکتر شده بود. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_161 -خوبه . بچه ی خوبی هستی . پول رو بذار توی یه ساک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان نمی خواست اعتماد دکتر رهنما، نسبت به او از بین برود ، چرا که با توجه به شناخت کمی که در این مورد به دست آورده بود، مطمئنا دکتر برای نجات همسرش هر کاری می کرد. نمی توانست بفهمد چرا بعد از این تماس، دوباره تماسی نگرفته اند. اصولا در چنین مواقعی خیلی زود گروگان گیر ، حرکتی می کند تا زودتر به پول برسد اما .. دلیل این تعلل و آرامش را نمی فهمید .. * پایگاه ویژه / یک بامداد / با اعصابی بهم ریخته و سر دردی که هر لحظه بیشتر خودش را نشان می داد، وارد پایگاه شد و همان میانه ی سالن بود که صدای غضبناکش بلند شد و اولین ترکش های بد خلقی اش دامان دو دختر گروهش را گرفت! لاله کنار در اتاق مازیار ایستاده بود و آلما هم با کمی فاصله پشت سرش! -لاله اینجا چی کار می کنی ؟ مگه من نگفتم بهت، شیفت نیستی اینجا نباش ؟ جز صدای او، همه سکوت کردند! حتی صدای گاه و بی گاه بی سیم ها هم خفه شده بود! لاله سرش را کمی پایین انداخت: -فرمانده تا اومدیم دیر شد شما نبودی .. -بی خود دیر شد ! چند بار بهت تذکر بدم ؟ چه قدر توضیح بدم؟ همین الان برگرد خونه . اگر قرار بود تو ؛ توی این عملیات باشی بهت می گفتم ! نگاهش که به چشمان روشن دختر پشت سرش رسید، اخم هایش را بیشتر در هم فرو برد: -اینم با خودت ببر خونه اش ! راه افتاد اما صدای آلما نگذاشت به قدم دوم برسد: -خب حالا که موندیم اجازه بدین، باشیم دیگه ! لحن خودمان و بی خیال آلما، اصلا مناسب شرایط سرگرد نبود. وقتی ایستاد، مازیار به خوبی متوجه کلافگی اش شد: -شنیدین که سرگرد چی گفت ؟ برگردین خونه . همین الانم دیره آلما چند قدم فاصله را طی کرد و روبروی سرگرد ایستاد: -فرمانده باشیم دیگه !؟ الان دیگه چه فرقی می کنه ، بمونیم ها؟! -فرقش اینه که فردا صبح ، من دو تا نیروی خواب آلوده ی دیگه هم دارم ! برید بخوابین! از کنار آلما گذشت و آلما هم با کمی مکث دنبالش حرکت کرد: -من اصلا برام خواب مهم نیست . باور کنید شبی دو ساعتم نمی خوابم . قول میدیم خواب الوده نباشیم فردا، مگه نه لاله ؟؟ سرگرد یک دفعه ایستاد و آلما که سرش به عقب برگشته بود تا لاله را هم ترغیب به اصرار کند، متوجه ایستادن سرگرد نشد و صورتش محکم به شانه و بازوی سرگرد برخورد کرد. سرگرد سریع به سمتش برگشت : -چی شدی ؟ چرا مراقب نیستی ببینمت آلما هر دو دستش را روی صورتش گذاشته بود. سرگرد نچی کرد و یکی از دستان آلما را از روی صورتش کنار زد. آلما همان طور که بینی اش را با دست دیگر می مالید، با درد گفت: -هیچی نشد . بذارین بمونیم دیگه ! سماجتش، همان قدر که اعصابش را بهم می ریخت، برایش جالب بود! طوری که با آهی که کشید راه افتاد و ... -باشه بمونین . آلما بی خیال صورتش، به سمت لاله رفت : -لاله می مونیم ! مازیار سرگرد تا تا اتاقش همراهی کرد. به اتاقش که رسیدند ، اهسته گفت: -نباید اجازه می دادین .. اون دختر هنوز اون قدر مچ نیست باهامون ! -شاید نیاز شه به بودنشون ... بگو یه جا بخوابن .. الکی خسته نکنن خودشون رو .. مشغول در آوردن جلیقه اش که شد، مازیار از اتاقش بیرون رفت. مازیار را درک می کرد. وظیفه شناسی و حس مسئولیت پذیری فوق العاده اش، همیشه مجابش می کرد که دستش را باز تر بگذارد. شاید میان افرادش، مازیار تنها کسی بود که از نظر تجربه و عملکردش، می توانست جای او باشد .. با ورود نیما، دست به کمر روبرویش ایستاد! نیما با لبخند به سر تا پایش نگاهی انداخت : -بد موقع اومدم ؟ -نه .. بیا تو ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_162 نمی خواست اعتماد دکتر رهنما، نسبت به او از بین ب
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان نمی خواست اعتماد دکتر رهنما، نسبت به او از بین برود ، چرا که با توجه به شناخت کمی که در این مورد به دست آورده بود، مطمئنا دکتر برای نجات همسرش هر کاری می کرد. نمی توانست بفهمد چرا بعد از این تماس، دوباره تماسی نگرفته اند. اصولا در چنین مواقعی خیلی زود گروگان گیر ، حرکتی می کند تا زودتر به پول برسد اما .. دلیل این تعلل و آرامش را نمی فهمید .. * پایگاه ویژه / یک بامداد / با اعصابی بهم ریخته و سر دردی که هر لحظه بیشتر خودش را نشان می داد، وارد پایگاه شد و همان میانه ی سالن بود که صدای غضبناکش بلند شد و اولین ترکش های بد خلقی اش دامان دو دختر گروهش را گرفت! لاله کنار در اتاق مازیار ایستاده بود و آلما هم با کمی فاصله پشت سرش! -لاله اینجا چی کار می کنی ؟ مگه من نگفتم بهت، شیفت نیستی اینجا نباش ؟ جز صدای او، همه سکوت کردند! حتی صدای گاه و بی گاه بی سیم ها هم خفه شده بود! لاله سرش را کمی پایین انداخت: -فرمانده تا اومدیم دیر شد شما نبودی .. -بی خود دیر شد ! چند بار بهت تذکر بدم ؟ چه قدر توضیح بدم؟ همین الان برگرد خونه . اگر قرار بود تو ؛ توی این عملیات باشی بهت می گفتم ! نگاهش که به چشمان روشن دختر پشت سرش رسید، اخم هایش را بیشتر در هم فرو برد: -اینم با خودت ببر خونه اش ! راه افتاد اما صدای آلما نگذاشت به قدم دوم برسد: -خب حالا که موندیم اجازه بدین، باشیم دیگه ! لحن خودمان و بی خیال آلما، اصلا مناسب شرایط سرگرد نبود. وقتی ایستاد، مازیار به خوبی متوجه کلافگی اش شد: -شنیدین که سرگرد چی گفت ؟ برگردین خونه . همین الانم دیره آلما چند قدم فاصله را طی کرد و روبروی سرگرد ایستاد: -فرمانده باشیم دیگه !؟ الان دیگه چه فرقی می کنه ، بمونیم ها؟! -فرقش اینه که فردا صبح ، من دو تا نیروی خواب آلوده ی دیگه هم دارم ! برید بخوابین! از کنار آلما گذشت و آلما هم با کمی مکث دنبالش حرکت کرد: -من اصلا برام خواب مهم نیست . باور کنید شبی دو ساعتم نمی خوابم . قول میدیم خواب الوده نباشیم فردا، مگه نه لاله ؟؟ سرگرد یک دفعه ایستاد و آلما که سرش به عقب برگشته بود تا لاله را هم ترغیب به اصرار کند، متوجه ایستادن سرگرد نشد و صورتش محکم به شانه و بازوی سرگرد برخورد کرد. سرگرد سریع به سمتش برگشت : -چی شدی ؟ چرا مراقب نیستی ببینمت آلما هر دو دستش را روی صورتش گذاشته بود. سرگرد نچی کرد و یکی از دستان آلما را از روی صورتش کنار زد. آلما همان طور که بینی اش را با دست دیگر می مالید، با درد گفت: -هیچی نشد . بذارین بمونیم دیگه ! سماجتش، همان قدر که اعصابش را بهم می ریخت، برایش جالب بود! طوری که با آهی که کشید راه افتاد و ... -باشه بمونین . آلما بی خیال صورتش، به سمت لاله رفت : -لاله می مونیم ! مازیار سرگرد تا تا اتاقش همراهی کرد. به اتاقش که رسیدند ، اهسته گفت: -نباید اجازه می دادین .. اون دختر هنوز اون قدر مچ نیست باهامون ! -شاید نیاز شه به بودنشون ... بگو یه جا بخوابن .. الکی خسته نکنن خودشون رو .. مشغول در آوردن جلیقه اش که شد، مازیار از اتاقش بیرون رفت. مازیار را درک می کرد. وظیفه شناسی و حس مسئولیت پذیری فوق العاده اش، همیشه مجابش می کرد که دستش را باز تر بگذارد. شاید میان افرادش، مازیار تنها کسی بود که از نظر تجربه و عملکردش، می توانست جای او باشد .. با ورود نیما، دست به کمر روبرویش ایستاد! نیما با لبخند به سر تا پایش نگاهی انداخت : -بد موقع اومدم ؟ -نه .. بیا تو ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_162 نمی خواست اعتماد دکتر رهنما، نسبت به او از بین ب
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -چه خبر سرگرد؟ چرا نیومدن؟ سرگرد روی مبل نشست : - -نه ... فکر کنم بازی مون داده ! -احتمالا می خواسته مطمئن بشه! سرگرد پاهایش را روی میز جلوی مبل گذاشت و به عقب تکیه زد: -اره همین طوره . تو چی شد ؟ خبری نیست ؟ -نه همون طوره . نزدیک به یک ساعت ردیاب، یه مختصات رو می ده . -باشه . گوشی تو بده به من . نیما ، از جیب شلوارش ، گوشی را بیرون کشید و روی میز گذاشت. -نیما خبری شد به من اطلاع بده . اون لپ تاپم بهم بده . نیما لپ تاپ را برداشت و روی پایش گذاشت: -به نظر من یه کم استراحت کنید . امروز دایم در رفت و آمد بودین . سرگرد کمی سرش را بالا گرفت و خیره به چشمان نیما، گفت: -از کی تا حالا شما به من دستور می دین ؟؟ نیما فقط لبخندی زد و سرش را تکان داد -ها ؟ چیز خنده داری هست ؟؟ -نه .. نیست . بگیرین یه کم بخوابین ! نیما که بیرون رفت، روی لب او هم لبخندی نشسته بود. لپ تاپ را باز کرد و نورش اتاق تاریک را کمی روشن کرد. باید باز هم دنبال سرنخ بیشتری می گشت. چند دقیقه نگذشته بود که لاله و پشت سرش آلما وارد اتاق شدند. -قربان ؟ -بیا تو لاله .. لاله کنار مبل ایستاد و بدون تعلل، گزارش کارش را ارایه کرد: -قربان ما رفتیم محل . خانواده ش ساعت و اون شلوار رو شناسیایی کردن و گفتن برای اون بوده .توی تحقیقات محلی هم کسی چیز خاصی نگفت . بعد از ظهر گفته می ره بیرون . کجاش رو هم به کسی نگفته و دیگه هم برنگشته ! -هشت روز پیش ؟ -بله دقیقا -بعد از اینکه آزاد شده چی کار می کرده ؟ ! -والا خانواده ش که می گفتن خیلی پسر خوبیه و از این حرفا؛ اما هم محلی هاشون زیاد دوستش نداشتن . الما ادامه ی صحبت های لاله گفت: -یه لات بوده که همه ش توی خیابونا می گشته چشمان سرگرد، روی صورتش زوم کرد. توی نور کم اتاق هم به خوبی می توانست گونه ی قرمز شده اش را ببیند، سرش را کمی کج کرد و با دست اشاره کرد به سمتش برود! -بیا جلو ببینم آلما نگاهی به لاله انداخت و چند قدم جلوتر رفت . سرگرد خودش را کنارتر کشید و به جای باز شده اشاره کرد: -بشین اینجا آلما کمی ترسیده بود اما سرگرد کاملا جدی حرف می زد! روی مبل که نشست، سرگرد کمی سرش را نزدیک تر برد و گرچه سعی می کرد چشمانش فقط جای ضربه را ببیند، اما ناخودآگاه، مردمک هایش روی صورت دختر روبرویش می دوید. چشمان طوسی آلما در تاریکی برق زیبایی داشت . چشمان درشت و مژه های بلندش این زیبایی را هزاران برابر می کرد . نوک بینی و پوست نازک گونه و زیر چشمش بر اثر تماس با جلیقه ی ضد گلوله ی زمخت سرگرد ؛ قرمز شده بود که پوست روشنش، این سرخی را بیشتر نشان می داد. دست سرگرد آهسته بالا آمد و همان طور که صورت آلما عقب تر می رفت، چانه اش را گرفت. سرگرد با اخمی که هر لحظه میان پیشانی اش پر رنگ تر می شد، گفت: -از چی می ترسی؟ بذار ببینم صورتتو ... -ببخشید ... آخه چیزی نیست.. یه کم می سوزه فقط ! قلبش چنین با شدت می تپید که مطمئن بود، سرگرد هم صدایش را می شنود! مردمک های تیره ی سرگرد که در آن تاریکی برق می زد، وحشتش را ناخود آگاه بیشتر کرده بود! سرگرد چانه ی آلما را کمی کج کرد و به جای او به لاله نگاه کرد: 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
هدایت شده از 💚 تبلیغات آیه گرافی🍁
تا حالا شنیدی؟ هـرررر مشکلی که داشته باشی دستورش تو هست فقط باید پیدا کنی ✅مریضی ✅مشکل مالی و فقر ✅عصبانیت و خشم ✅روابط زناشویی ✅رفع حاجت و... همــــــــــــــــــــــش با قرآن ائمه برطرف میشه 😍دعاش اینجاست 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3647668343C0a06b59657
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_163 -چه خبر سرگرد؟ چرا نیومدن؟ سرگرد روی مبل نشست :
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -لاله براش یه کمپرس یخ می ذاشتی . -نه .. نه خوبم . نمی خواد ! لاله با چشمی بیرون رفت و آلما آهسته از جایش بلند شد: -ببخشید . من خوبم... یعنی هیچیم نیست . یه کم می سوزه ... خودش خوب می شه ! سرگرد صاف نشست و شانه ای بالا انداخت: -نمی دونم ! میل خودته .... مراقب خودت باش فقط ... سیب ! هضم این بی تفاوتی بعد از آن نگرانی که میان چشمانش دیده بود ، برای آلما سخت شد! سیبی که در آخر جمله اش ، سرگرد به کار برد، به طور موذیانه ای منظور دار بود! -من اسمم آلماست . نه سیب ! -چه فرقی می کنه ؟ خودت گفتی یعنی سیب ! آلما بدون فکر جواب داد: -خوبه منم به شما بگم کوه ! سرگرد همان طور که خیره ی لپ تاپش بود، زمزمه وار گفت: -اگه یه روز رئیس من شدی، بگو کوه ! اصلا بگو تپه ! سنگ !! چشمان گرد شده ی آلما، روی صورت بی تفاوت سرگرد مات ماند! -یعنی هر کی رئیس باشه ؛ هر جور دلش بخواد رفتار می کنه ؟ حتی مسخره ؟؟ -اره -کدوم قانون اینو می گه ؟ -قانون طبیعت ! هر کی قوی تره برنده س . -الان توی جنگلیم ؟؟ -از جنگلم بدتر ! تو یه سیب هستی و من کوه ! پس من قوی ترم ! -نخیرم . آلما سریع جواب داد و سرگرد فقط در سکوت، تمام حواسش به لپ تاپ بود! انگار این پرسش و جواب ها را هذیان وار گفته بود و یا حداقل، آلما این جور فکر می کرد . سکوت کرده بود و صدای نفس های منظمش می آمد .نور صفحه ی لپ تاپ، نیم صورتش را که به سمت آلما بود، روشن کرده بود و آلما انگار تازه چهره اش را به خوبی می دید. فرم صورتش وقتی موهایش را می بست، کشیده تر به نظر می رسید . از استخوان های گونه و فکش، کاملا مشخص بود که فکش را بهم فشار می دهد! ابروهای در هم رفته و اخمی که مثل یک عضو عادی صورتش ، محسوب می شد، چهره اش را خشن تر از هر وقت دیگری نشان می داد. همه ی اجزای صورتش، یک نوع بی تفاوتی و غرور را فریاد می زد. همه جا ، غیر چشمانش ... چشمان مشکی که برق شیطنت هنوز هم، به خوبی میانشان دیده می شد! یک جور گیرایی منحصر به فرد داشت. برای آلما، یاد آور شب بود! شبی که هم وهم آور است و هم پر از آرامش ، هم غم انگیز و تاریک و هم پر از اطمینان . حس امنیت، اولین حسی بود که کنارش به آلما دست می داد. شبیه اسمش ! چشمش ناخودآگاه از صورت به بازوها و سینه اش کشیده اش و تا پایی که روی میز، گذاشته بود! شاید زیادی از حد بدنش هم بزرگ به نظر می رسید اما از آن تیپ مردهایی بود که ، دختران بسیاری دوست دارند، همان طور که بازویش را در آغوش گرفته اند، هم پایش قدم بزنند! آلما همچنان ، نگاهش روی هیکل فرمانده اش می چرخید که سرگرد با آرامش گفت: -چی توجهت رو جلب کرده ؛ توی ِ من ؟ و آلما تازه به خودش آمد! اینکه چه مدت آنجا ایستاده و این جور مافوقش را برانداز کرده است، را نمی دانست ! از خودش و فکرهایش شرمنده شد. با سری پایین افتاده زمزمه کرد: -معذرت می خوام ! و بی آنکه لحظه تامل کند، به سمت در رفت طوری که موقع رد شدن، کتف و دست راستش، محکم به چهارچوب در برخورد کرد! صدایی که ایجاد شد، به حدی بود که همه حواسشان به آن سمت پرت شود و ببینند، که آلما به سرعت از اتاق سرگرد خارج شد و به اتاق خودش پناه برد! نیما آهسته تا کنار در اتاق سرگرد رفت . سرگرد خیره ی در اتاق مانده بود! نیما با دیدنش، وارد اتاق شد: -سرگرد ؟ خوبین؟ چیزی شده ؟ سرگرد شانه ای بالا انداخت: -من آره خوبم ! اما فکر کنم اون دختر ... یه جا دیگه شو زخمی کرد! همان طور که بی تفاوت کلمه ها را ادا می کرد، سرش ، سمت لپ تاپ چرخید و مشغول کارش شد! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺