eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان نیما چشمانش را بست و آهی کشید. تمام مدت به چیزی که فکر نکرده بود؛ یاسمین بود! دانیال که بالای سرش ایستاده بود خودش را خم کرد؛ طوری که سرش؛ نزدیک سر نیما بود: -نیما خودتو گرفتار کردی ها! سرگرد لبخندی زد: -پاشو برو نیما؛ یه زنگ بهش بزن؛ البته کوتاه! قبل از اینکه دنبال سربندی هم بری؛ برو یه دوش بگیر! پس فردا پشت سرمون حرف در می یارن؛ می گن کثیفیم! با این جمله ها ناخداگاه لبخند روی لبان همه نشست. -پاشین برین دیگه! وقت نداریم . دست خالی برنگردین ها! نیما اول از همه رفت؛ پشت سرش آلما و دانیال هم بیرون رفتند. سرگرد جلیقه اش را در آورده بود و دنبال چیزی داخل کشوی میزش می گشت. علی بالا سرش ایستاد: -قربان خودتون هم حموم لازمین ها! چیزی هم نخوردین، نه؟ سرگرد همان طور که به جستجویش ادامه می داد؛ گفت: -من می رم خونه یه سر؛ یه کاری هم دارم باید انجامش بدم. به سرهنگ زنگ می زنم؛ حکما اومد سریع برین دنبال کارایی که گفتم. علی حرفی نزد. سرگرد در کشو را بست، دستش یک کارت ابی رنگ ساده بود. علی را که بالا سرش ایستاده بود؛ نگاه کرد -برو علی. اما بذار نیما یه دوش بگیره و مجبورش کن یه چیزی بخوره. راستی امروز چیزی پیدا نکردن بچه ها؟ علی شانه ای بالا انداخت: -گویا نه؛ این طور که من فهمیدم. دست و قسمتی از پا بوده؛ اما چون اون دوستتون برای سگاش مهمونی ترتیب نداده بود؛ سالم تر بودن! اخم های سرگرد روی پیشانی اش نقش خورد: -برو بچه! بی تربیت .. علی با خنده؛ از اتاق بیرون رفت. سرگرد نگاهی به کارتی که دستش بود انداخت. نوشته ها را که می خواند؛ ناخداگاه حس بدی پیدا می کرد. یاد عذابی که کشیده بود می افتاد؛ یاد دردی که داشت. یاد خاطرات بدی که تبدیل به کابـوس هایی شده بودند که شبها، خواب را و روزها، آرامش را از او گرفته بودند. در این هفت سالی که از ماجرا می گذشت؛ هیچ چیزی کمتر نشده بود؛ که در این اواخر، کافی بود فقط چشمانش را ببند تا کابـوسش پشت پلک هایش جان بگیرند و چون اژدهایی خون خوار؛ تمام انرژی اش را بمکد. سرش را پایین انداخت. غرورش دوست نداشت هنوز قبول کند که باید کمک بگیرد. یک بار قبلا به درخواست خانواده اش این کار را کرده بود و بعد از دو جلسه؛ با دعوا مطب پزشکش را ترک کرده بود! اما خسته بود.. خسته از روحی که هنوز زندانی یک انباری در هزاران کیلومتر دور از اینجاست. روحی که حتی با انتقام نتوانست؛ آرامش پیدا کند و هنوز در تب آن روزهای دردناک می سوخت. ناخداگاه دستش روی سیـ ـنه اش کشیده شد. از روی لباسش هم می توانست؛ جای بریدگی ها را حس کند. سوزش را زیر انگشتانش حس کرد. احساس کرد همین حالا می تواند؛ سردی تیغ را بفهمد. درد را بفهمد. چشمانش را بست و سرش را تکان داد. نباید فکر می کرد. نباید می گذاشت این هیولا، تمام زندگی اش را ببلعد. اسم روی کارت را ارام زمزمه کرد: -دکتر آروین نیک آذر. کارت را داخل جیب شلوارش گذاشت و به سمت کمد لباس هایش رفت. لباس های فرمش را عوض کرد و چند لحظه ی بعد با سرعت از پایگاه خارج شد در را که باز کرد؛ برعکس همیشه که بیشتر حس تنهایی داشت؛ این بار احساس آرامش کرد. نگاهی با دقت، به اطراف خانه انداخت. همه چیز سرجای خودش بود! خودش هم دلیل این کار را نمی دانست. اما با توجه به شغلش، زیاد هم غیر عادی نبود! قهوه جوش را آماده کرد و به حمـام پناه برد! آب گرم، بدن خسته اش را سبک کرد، طوری که وقتی روی تخـت نشست، نتوانست مقاومت کند و افتاد! دلش می خواست زمان می ایستاد و سکوت همچنان بود و او می توانست یک دل سیر با آرامش بدون کابــوس و خون و هر چیز بد دیگری بخوابد. ناخداگاه سرش به سمت ساعت چرخید. با دیدن عقربه هایی که تند و تند در حال گذشتن هستن، بلند شد ؛ لباس هایش را پوشید و موهای خیسش را بست. قهوه ای برای خودش ریخت، فعلا باید به زور کافئین و نیکوتین سرپا می ماند! قهوه ی داغ را روی میز آشپزخانه رها کرد؛ کیسه ای برداشت و از داخل کمد چند دست لباس داخل کیسه انداخت. قهوه اش را سر کشید و همراه کیسه، از خانه خارج شد. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان رفت و برگشتنش یک ساعت هم طول نکشید. وقتی برگشت همه چیز عادی بود. خیلی دوست داشت زودتر هر دو قاتل را ببیند. سوژه هایشان را شناخته بود. آنها دنبال مردهای جوانی می رفتند که از نظر اخلاقی؛ مشکل داشتند. اما علت این کار را هنوز نفهمیده بود. حالا باید صبر می کرد تا از خود دو مرد، علت این کار را می پرسید. بلند شد و لباس های فرمش را پوشید. کنار میزش نرسیده بود که لاله وارد اتاقش شد: -قربان فکر کنم یه چیزایی پیدا کردم! سرگرد همان جا روی میزش نشست و با دست اشاره کرد، لاله نزدیک تر بشود: -بیا لاله ببینم چی پیدا کردی. لاله نزدیکش شد و برگه ای را به سمتش گرفت: -به نام خود محسن سربندی؛ جز اون دو تا خونه و یه تعدادی مغازه و زمین توی تهران و اطرافش؛ چیزی نبود. اما به نام برادرش توی کرج یه ویلا پیدا کردم! -خوبه.. باید بریم دنبالش . -صبر کنین قربان.. یه چیز مهم تر .. سرگرد منتظر به لاله نگاه کرد: -خب ؟ -در مورد خسرو کشاوند. علت مرگ همسرش خودکشی بوده! ابروی راست سرگرد بالا رفت و با تعجب به لاله گفت: -خودکشی؟ چه طور؟ -گویا سم خورده بوده. از این آفت های قوی کشاورزی. قبل از اینکه تهران بیاد؛ شغل خسرو دامداری و کشاورزی بوده. توی یکی از روستاهای سبزوار زندگی می کرده.. -بچه اش چی؟ لاله اخمی کرد و گفت: -والا اسمی از مرگ بچه نبوده! توی ثبت احوال هم بچه ای که این آدم پدرش باشه ثبت نشده! یعنی در کل بچه ای نداره. -همسرش کی خودکشی کرده؟ -حدود ده سال قبل . یعنی دقیقا؛ نه سال و هشت ماه پیش! سرگرد برگه را از دست لاله گرفت و نگاهی به اطلاعاتی که لاله همین الان به او انتقال داده بود؛ کرد. -لاله ؛ این خودکشی علتی داشته و علت خودکشی هر چی بوده باعث شده خسرو بیاد تهران و شاید .... شاید خودکشی نبوده و باز هم یه قتل دیگه بوده! سم چیزی که به راحتی می شه باهاش آدم کشت! نه اثرانگشتی می خواد و نه زوری حتی! در این مورد تحقیق کن. ببین چرا باید زنش خودشو بکشه. اون بعد از مردن زنش به تهران اومده .. یکی از همسایه هاش می گفت که انگار فرار کرده بود. لاله در تمام مدت صحبت های سرگرد، به دقت گوش کرد. سرگرد ب رگه را به سمتش گرفت و در حالی که از روی میزش پایین می آمد گفت: -لاله یه چیز دیگه! توی گذشته ی محسن سربندی هم تحقیق کن. هر چیز کوچیکی ممکنه برای ما مدرک خوبی باشه. اون آدم معتبریه و نمی شه دست خالی طرفش بریم. لاله دوباره سر تکان داد: -باشه چشم فرمانده. مازیار که جلوی در ایستاد، لاله فعلا آرامی گفت و از اتاق خارج شد. سرگرد با دیدن مازیار کنار میزش ایستاد: -خب مازیار چه خبر؟ صحبت کردی با دکتر؟ همه چیز خوبه؟ مازیار نفس عمیقی کشید و روبروی سرگرد بهنام ایستاد: -بله .. خب یه کم خیلی نگرانه! هیچ خبری هم نشده تا الان. به نظر شما باید چی کار کنیم الان؟ سرگرد با تاسف سرش را تکان داد: -نمی دونم باور کن مازیار. خودمم گیج شدم. این دو تا پرونده بدجور توی هم گره خوردن! مراقب رفت و اومداتون باشین. شاید شک کردن و یه کم دست نگه داشتن. حق با آلماست؛ اونا حرفه ای هستن. حرفه ای هم نباشن؛ سابقه دارن! بیشتر توی این موردها بگرد مازیار. بسپار به دانیال ، ببینه کی از زندان، تازه آزاد شده که سابقه ی آدم ربایی هم داره. این مجرما همه شون امضا دارن! روند کاری شون همون امضاشونه. ببین کدومشون این جور تا حالا کار کرده. همین که داده نامه ها رو کسی اورده و یا تلفن اول... کمی کلافه به سمت پنجره اش رفت و قفل پنجره را باز کرد: 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -آخه این همه جا داره این تهران بی صاحاب.. من کجاشو بگردم دنبال یه زن؟ با انگشت عصبی به شیشه تند ضربه می زد. مازیار کنارش ایستاد: -من یه تیم بازم تشکیل می دم و می ریم منطقه رو می گردیم. وقتی از اون جا زنگ زده؛ باید همون جا هم باشه. منتظر تایید سرگرد نماند. باید خودش کارها را پیگیری می کرد. او مسئول این پرونده ی پایگاه بود و آدمی هم نبود به این سادگی مبارزه را واگذار کند. نباید اعتماد سرگرد را به خودش کم می کرد. س رگرد هنوز به شیشه به ارامی اما تند، ضربه می زد تا کلافگی اش را این طور بیرون بریزد که متوجه ورود دو سدان پایگاه شد. سرش را کمی کج کرد و خوب نگاه کرد. نیما را که دید؛ مشتاقانه تر به صندلی عقب ماشین نگاه کرد. متوجه مردی که عقب کنار آلما نشسته بود، شد. نیما در ماشین را باز کرد و هم زمان با پیاده شدن آلما از در دیگر ماشین؛ مردی کنار نیما ایستاد. سرگرد لبخند زد. باید این پرونده همین امشب بسته می شد برگشت پشت میزش نشست و منتظر نیما شد. امیدوار بود علی هم دست پر برگردد. احساس آرامش ِ حل این معما؛ کم کم داشت تمام بدخلقی هایش را از بین می برد. ناخداگاه لبخندی زد. چند ثانیه ی بعد, نیما مثل همیشه مودب و با احترام ضربه ای به در ِ باز اتاقش زد و احترام نظامی گذاشت. چه قدر این کارهای نیما را دوست داشت! خوب می دانست کجا باید چه کار کند. خیلی جدی کمی کنار رفت و محسن سربندی را به داخل هدایت کرد: -قربان ؛ آقای محسن سربندی اینجا هستن. سرگرد از نیما چشم گرفت و به مردی که در چهار چوب در ایستاده بود نگاه کرد. خودش هم باور سال 39نمی کرد این مرد؛ یک قاتل باشد آن هم از نوع قصابش! با اینکه می دانست سنش بیشتر نیست؛ اما به نظرش خیلی بیشتر آمد. موهای بلندش جوگندمی بود و ازپشت بسته بود. نه البته خیلی محکم! کت و شلوار مشکی رنگ ساده ای پوشیده بود با کراوات تیره ای که برازنده ی نامش بود! خیلی خونسرد چند قدم به داخل اتاق برداشت و سرگرد هم به احترامش بلند شد: -بفرمایید آقای سربندی ... محسن سربندی همان طور خونسرد با اخمی که همان لحظه به چهره اش آمد؛ روی یکی از مبل ها نشست و بعد از باز کردن دکمه ی کتش، پای چپش را روی پای راستش انداخت و زل زد به چشمهای سرگرد! -امیدوارم دلیل قانع کننده ای برای حضور من اینجا داشته باشین سرگرد بهنام! سرگرد سرجایش نشست. نیما هنوز کنار در ایستاده بود و به مرد خونسرد درون اتاق نگاه می کرد. سرگرد کمی خودش را جلوتر کشید و آرنج دستانش را روی میز گذاشت و چانه اش را درون کف دستانش جا داد! انگار که منتظر شنیدن یک قصه است! -نیما برای چی این آقا رو آوردی اینجا؟ انگار سناریو قبلا نوشته شده بود! نیما خیلی خوب از پس نقشش بر آمد. از پرونده ای که در دست داشت؛ عکسی بیرون کشید و روبروی محسن سربندی روی میز گذاشت: -من قبلا هم بهتون گفتم! این عکس شما و این ماشین متعلق به شماست.. محسن سربندی هنوز به سرگرد نگاه می کرد! کاری که متقابلا سرگرد هم انجام می داد. -من دلیلی نمی بینم به شما توضیح بدم! نیما خونسرد و شمرده گفت: -اقای سربندی؛ ماشین شما کجاست؟ -به شما مربوط نیست! من جرمی مرتکب نشدم! سرگرد که تازه از بازی اش خوشش آمده بود. دستانش را از زیر چانه اش برداشت و نفس عمیقی کشید: -اقای سربندی؛ شما به اتهام قتل شش نفر و مثله کردنشون این جا بازداشت هستین! می تونین به وکیلتون اطلاع بدین. می تونین تا اومدن ایشون حرفی نزنین. اما از این لحظه به بعد هر حرف شما ثبت می شه و ممکنه بر علیه خودتون استفاده بشه! با هر جمله ی سرگرد، تعجب و عصبانیت محسن سربندی بیشتر می شد. طوری که با آخرین جمله ایستاد: -چی دارین مزخرف می گین واسه خودتون! شما توهم دارین! سرگرد دوباره نفس عمیقی کشید و دستش را به نشانه ی صبر به سمت مرد بلند کرد. نیما آرام از شانه ی محسن سربندی گرفت و کمی فشار داد تا دوباره روی مبل بنشیند. کاری که محسن سربندی با شدت تمام مخالفت کرد و محکم سر جایش ایستاد. -باشه! یه بار دیگه می گم. شما به اتهام شش فقره قتل و مثله کردن مقتول ها اینجا هستید. می تونیم تا اومدن وکیل قانونی شما صبر کنیم. شما باید بازجویی بشین... . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺