eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_152 _بفرمایین خانوم.. نگران نباشی
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... واضح شد.. صدای گریه آروم مامان.. فین فین نسیم زیر گوشم... حرفهای بردیا.. همه چیز تازه برام معنی پیدا کرد! _بیمارستان هارم تا جایی که تونسته گشته بیژن.. مشکل اینجاست که ماشینش پارکینگه.. خیالمون واسه همون راحته! _ خونش چی پسرم؟ خونش نرفتین؟ _هیئت مدیره اجازه نداد درو باز کنیم.. اآلن دارم از بنگاه میام! به زور ریش بابا رو گرو گذاشتیم یه کلید زاپاس ازش گرفتیم. هر چی باشه بعد رفتن به خونه معلوم میشه. با قطع شدن تکون های ماشین از بغل نسیم بیرون اومدم. _تو و مامان بشینین.. من و نیل میریم و میایم! سرمو باال کردم.. اینجا که آپارتمان خودمون بود! با کمک بردیا از ماشین پیاده شدم. با هم وارد آسانسور شدیم... رومو سمت آینه برگردوندم.. پارسا پشت سرم ایستاده بود. » چهار ماهِ پیش... تو یه روز بارونی و سرد... همین جا... همون نقطه ای که ایستادی.. با همون تحیر و مظلومیت بهم خیره شده بودی« دستم رو روی آینه کشیدم... تصویر ناآروم و عصبی بردیا جای پارسا رو تو آینه گرفت.. هراسون دستم رو به همه جای آینه کشیدم. _پارسا؟ دستش رو به شقیقه هاش کشید. _بیا بریم! مثل آدم آهنی پشت سرش راه افتادم.در خونه رو باز کرد و تمام قلبم پر کشید! تمام شش هام پر از عطر تلخ بودنش شد!چشمم روی اسباب و وسایل شکسته و درب و داغون وسط خونه ثابت موند. _مراقب باش شیشه تو پات نره! بی توجه بهش همه مسافت راهروی باریک تا اتاق هارو دویدم.. پاشنه کفشم اذیتم میکرد. گوشه ای پرتش کردم و با دو خودمو به اتاقش رسوندم.. همزمان اسمش رو هم هزاران بار صدا میزدم! با صدایی که داشت کم کم تحلیل میرفت..همه جا پر از خالی بود.. خالی تر از خالی..کمد لباساش.. کشوی میزش.. حتی قاب عکس هایی که شکسته و خورد شده وسط اتاق بودن!چشمم رو بستم وبوش توی دماغم پیچید... پس این بوی لعنتی....چشمم به شیشه ی متالشی شده ی ادکلنش روی زمین افتاد! به سرعت سمتش رفتم و تو دستام گرفتمش.. چشمم مسیر لرزونش رو از روی شیشه ادکلن تا شکستنی های دیگه پیمود.. شیشه ها.. آینه.. قاب عکس ها.. همه چیز شکستنی شکسته و خرد شده بودن.. پس چرا هنوز من سالم بودم؟ شیشه رو با دستای لرزونم پایین انداختم و همه جای خونه رو گشتم.. به نفس نفس افتاده بودم. مایع سرد و لزجی زیر پام رو میلغزوند.. حتی رد خون سرخ روی سرامیکها هم جلوم رو نمیگرفت.. همه ی اتاق ها رو هزاران بار گشته بودم! بی حال و خسته وسط حال ایستادم.. نگاهی کلی به اطرافم انداختم... تصاویر مثل تیکه های پازل جلوی چشمم جور شد.. حال و روز دیشبش.. حرفایی که با اصرار صبح میخواست بهم بزنه و من نذاشتم.. تن صداش.. نگاهش..همونجا.. وسط آواری که از خودش باقی گذاشته بود زانو زدم... نه! زانو نزدم.. زانوهام خم شد. احساس میکردم دیگه چیزی ازم نمونده.. تازه داشتم به عمق فاجعه پی میبردم.. تازه داشتم پی به ماجرا میبردم. بردیا روی مبل کنار شومینه نشسته بود و سرش رو تو دستاش میفشرد! کاغذ سفیدی مچاله شده توی دستش بود.. سرم رو کمی کج کردم.. دستخط کج و ماوج پارسا بهم دهن کجی کرد! یه ضرب از جام بلند شدم و کاغذ بی جون رو از دستش قاپیدم..چشمم مثل ببری گرسنه خطوط ممتد و سیاه شده رو میبلعید. "نفسم..میدونم این لحظه که داری این نامه رو میخونی.. از من.. از دنیا.. از همه کس متنفری..میدونم نی نی قهوه ای چشمات دارن میلرزن و دستات سردن..میدونم تو مغز کوچیک و قلب بزرگت پر از عالمت سواله..من میرم.. میرم چون باید برم! نپرس چرا؟ نپرس کجا؟ نمیتونم جوابی بدم.. فقط میتونم بگم میرم تا آزارت ندم... تا روز به روز آب شدنت رو نبینم.. تا شکستن غرورت رو شاهد نباشم.من تورو همیشه تو اوج خواستم! بدون که تو این لحظه ها که بی منی دیگه پارسایی روی زمین نفس نمیکشه. بهت گفته بودم روزی که بدونِ من بگذره.. شبی که برات بدون من برات صبح شه بدون که پارسا نفس نمیکشه! پس اینو بدون که من مِن بعد زندگی نخواهم کرد! ازت نمیخوام که من رو ببخشی.. میدونم این نبودن به هیچ وجه بخشوده نمیشه و 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_152 -خونه اش ! -ها ؟ خونه اش ؟ ولش کردین ؟ -اره
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان سرگرد زودتر از نیما بلند شد و جلوتر از همه خارج شد ! جلوی در اتاق نیما یک مرد جوان به همراه زن جوان و زن مسنی ایستاده بودند، با دیدن سرگرد ، نگاه هر سه نفر ، خیره اش ماند. جلویشان که ایستاد، شمرده گفت: -سلام، من سرگرد بهنام هستم، فرمانده ی پایگاه .. مرد جوان، با نگرانی به او و بعد نیما که حالا کنارش ایستاده بود، نگاه کرد: -ببخشید یه اقایی با ما تماس گرفتن و گفتن از برادرم گویا خبری شده . -بله ایشون بودن، سروان ملکی . بفرمایید داخل .. با دست به اتاق نیما اشاره کرد. اول زنها و بعد مرد جوان وارد اتاق شدند. نیما پشت میزش رفت و سرگرد روی میز یک وری نشست . اتاق نیما شبیه تمام اتاق های دیگر، با دیوار کاذب از سالن اصلی جدا شده بود . جز میز و صندلی خودش، یک نیم ست جمع و جور چهار نفره هم داخل اتاقش بود. سرگرد دستش را کمی عقب برد و رو به مرد پرسید: -گفتین برادر شماست؟ نیما کیسه ای که حلقه داخلش بود را میان دستش گذاشت و مرد جوان جواب داد: -بله ، من برادرش هستم . این خانوم، مادرمه و ایشون هم همسرش هستند . زن مسن با نگرانی لبخندی زد .زن جوان چهره ای معمولی داشت و سرگرد تازه متوجه شکمش شده بود! بارداری زن کمی مرددش کرد اما بالاخره باید حلقه را نشان می داد.. بلند شد و حلقه را جلوی چشم زن جوان گرفت: -این حلقه ازدواج شماست ؟ زن جوان خم شد و از روی پلاستیک، حلقه را دید . رنگ چهره اش هر لحظه پریده تر به نظر می رسید. به زحمت دهان باز کرد و خیره ی چشمان سرگرد، گفت: -نه ... مهرداد .... نه امکان نداره .. سرش را با ناباوری تکان داد و نگاهش از حلقه به برادر همسرش رسید. مرد بلند شد و حلقه را دید و با دست روی پیشانی اش زد . سرگرد به آرامی گفت: -شما مطمئن هستین؟ زن دستان لرزانش را بالا اورد و سرگرد به حلقه ای که جفت حلقه ی پیدا شده بود، نگاه کوتاهی انداخت. سرگرد به آرامی کیسه ی کوچک را از دست زن بیرون کشید و همان لحظه، صدای گریه های هر دو زن بلند شد . سرگرد حلقه را به سمت نیما گرفت و به میز تکیه داد. مرد جوان کنارش رفت و با ترس و نگرانی پرسید: -جناب سرگرد این واسه ی برادرمه . برادرم کجاست ؟ -شما برادرتون رو اخرین بار کی دیدین ؟ -چهار شب پیش ؛ خونه ی مادرم بودیم . هم من و هم مهرداد . مهرداد چون تهران زندگی می کنه رفت بیرون که دوستاشو ببینه . کار همیشه اش بود . یکی دوساعتی می رفت و بعد برمی گشت . تا شام نهایت . -خب اون شب برنگشت ؟ منتظر بودیم اما برنگشت . من زنگ زدم به گوشیش اما خاموش بود . فکر کردم 9 -نه تا ساعت سهل انگاری کرده . هنوز بچه بود با اینکه ..... قرار بود پدر بشه . نگاه مرد و سرگرد به همسر مهرداد رسید که سرش روی شانه های مادر همسرش افتاده بود. -رفتم دنبالش اما نبود سرکوچه و خیابون . دوستاشو می شناحتم رفتم سراغشون اما گفتن از پیششون یک ساعتی هست رفته . بعد هر جا رو می شد، گشتیم اما نبود . به پلیس خبر دادیم ردیم و زنده شدیم . تا اینکه امروز ُ . توی این سه روز م .... سرگرد نفس مانده در سینه اش را بیرون فرستاد: -ما هنوز مطمئن نیستیم . باید برای اطمینان، شما ازمایش دی ان ای( بدینDNA) . مرد جوان گیج از شنیده اش، سرش را با ناباوری تکان داد: -ازمایش برای چی ؟ -شما کاری که می خوایم رو انجام بدین . خیلی ازمایش دقیقی نیست و فقط برای یک اثبات خونی، بین شما و ایشونه . مرد همچنان خیره ی سرگرد و زن جوان با نگرانی صاف نشست و همان طور که بینی اش را پاک می کرد، گفت: -یعنی چی ؟ اون زنده ست ؟ شرایط زن را درک می کرد اما نمی توانست نگوید: -هنوز مشخص نیست . شاید گروگان کسی باشه ! زن با خیال راحت از اینکه همسرش ممکن بود زنده باشد، دوباره به مبل تکیه داد! برادر مهرداد پرسید: -گروگان ؟ اون وقت برای چی ازمایش ؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃