eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_165 سرمو بلند کردم و با نگاهی که
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... _من خوبم! با چشمای خیسش بهم خیر شد.. با چشمایی که هزاران بار در ثانیه فریاد میزدن "دروغگو"...! چشم ازم برداشت و سمتِ خاتون رفت. _دخترم رو به تو میسپارم خاتون... مثل دخترِ خودت ازش مراقبت کن! خاتون بغلش کرد. _یه بار ضمانتِ یکی رو کردم و خدا منو با این سن و سال پیشتون رو سیاه کرد! ولی این بار تا جون تو تنمه مثل دخترِ خودم ازش مراقبت میکنم مادر.. برو چشمت پشتش نمونه! از آغوشش بیرون اومد و دوباره بغلم کرد. دستم رو پشتش کشیدم.. نرم و آروم. _دیگه سفارش نکنم مامان.. زود زود بهت سر میزنم. تو دخترِ خودمی! میدونم میتونی! لبخند بی جونی به روش زدم. _برو مامان.. نگران من نباش! بابا جلو اومد و بازوهامو نوازش کرد. _قوال که یادت نرفته؟ سرمو تکون دادم. _حواست به خودت باشه بابا.. خدانگه دارت. تو آغوش پدرانش فرو رفتم و سرم رو روی سینه ی مردونش گذاشتم.. آخرین سینه ی مردونه ای که برام مونده بود.. آخرین و جاودانه ترین.. دقایقی بعد من پشت پنجره رو به کوچه ایستاده بودم و سوسوی چراغای روشن شهر رو تماشا میکردم. به خودخواهانه ترین شکلِ ممکن سکوت حاکم به خونه حالم رو دگرگون کرده بود.. انگار آرومتر بودم.. بارِ سنگینی که با دیدن ناراحتی خانوادم روی دوشم انباشته شده بود به یکباره از روی کولم خالی شده بود.. این بهم حسِ خوبی میداد! صدای برخورد سینی نقره ای با میز شیشه ای به گوشم خورد. _چای تازه دمِ مادرجون.. بیا تا سرد نشده! دست به سینه از شیشه پنجره فاصله گرفتم و کنارش روی مبالی راحتی نشستم. _وقتی رسیدن زنگ بزن با برادرت حرف بزن مادر.. نذار ناراحت و نگرانت بمونه! باالخره برات جیگر میسوزونه.. سرمو تکون آرومی دادم. _باشه! سامیار از اتاق بیرون اومد و مقابلمون نشست. _نرفته غیبتشونو میکنین؟ خاتون خندید. _دستشو بگیر ببر یه دوری بزنه مادر.. پوسید تو این خونه. سامیار منتظر بهم چشم دوخت. _نه خاتون.. حوصله ی بیرونو ندارم. نگاهی به استکان کمرباریک رو به روم انداختم و از جام بلند شدم. _من میرم تو اتاقم! خاتون آه زیر لبی کشید و سامیار تو سکوت به مسیر رفتنم خیره شد! چقدر سخت بود زندگی کردن .. چقدر سخت بود تظاهر.. چقدر سخت بود خودت رو بی تفاوت نشون بدی با وجود اشک و آهی که ته دلت رو میسوزونه و هر لحظه صدای گریه و زاریش رو میشنوی! انگار که هزاران هزار زن و دختر یکجا و یک نفس ته دلت برای مرگ رویاهات شام غریبان برپا کردن! پاهام منو بی اراده سمتِ آینه هدایت کرد. این روزا رفاقت صمیمانه ای با آینه ها پیدا کرده بودم.. شاید به امید و دلخوشی همون چند ثانیه ای که چشمای سیاهی رو پشتِ سرم میدیدم و یا تصور میکردم. به بهونه همون یه نگاه.. همون نیمه لبخند و اون دو تا چالِ روی گونش! همه ی امیدِ من...تمام چیزی که روی سفره ی فقیرانه زندگیم مونده بودن همین چند تا چیز بودن.! به آینه نزدیک و نزدیک تر شدم.. هنوز که هنوزه با چهره ی جدیدم انس نگرفته بودم. با این موهای 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_165 همه جا دوباره در سکوت مطلق فرو رفته بود. ساعت نز
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -مازیار برو لاین سبقت اما سرعت نگیر .. مازیار خواسته ی سرگرد را انجام داد و آهسته به سمت چپ لاین رفت همان لحظه لاله فریاد زد : -اوناهاش با دست لاین برگشت را نشان می داد، سرگرد سریع گفت: -دور بزن مازیار . -اینجا فرمانده ؟ -برو از خط اضطرار برعکس برو . چراغاتو روشن کن .. مازیار همان جا با مهارت ماشین را دور زد و بی خیال ماشینی که بوق کشان از کنارشان گذشت، ماشین را برعکس جهت لاین، حرکت داد. ماشین مشکی رنگ از لاین سبقت با سرعت در حال حرکت بود. سرگرد هندزفری را دوباره روشن کرد: -نیما زود برید اون لاین .. پیداش کردیم .. خیلی طول نکشید که ماشین های پایگاه از کنارشان گذشتند تا به خروجی برسند. سرگرد به سمت ماشین مشکی رنگ برگشت . نور تیر های چراغ برق وسط اتوبان، داخل ماشین را کمی روشن کرده بود. یک تویوتا کمری مشکی رنگ .. مردی که پشت فرمان بود، کلاهی شبیه ، کلاه گلف به سر داشت . روی صندلی عقب، مرد دیگری را هم می دید اما تشخیص چهره اش در تاریکی اصلا ساده نبود. ماشین ها دقیقا موازی هم اما با فاصله حرکت می کردند، صدای نیما از هندزفری به گوشش رسید: -قربان کیلومتر چند هستین؟ به جای او ، لاله گفت: -شش! با این سرعت پنج دقیقه هم نمی شه که اتوبان رو تموم می کنیم ! سرگرد گفت: -این طرفا خروجی نبود؟ -همون انتهای اتوبان! سرگرد با مشت روی داشبورد ماشین کوبید: -لعنتی ! مازیار که تمام حواسش به جلو و ماشین هایی بود که از روبرو می آمدند، گفت: نمی شه به لاستیک ماشین شلیک کنید ؟! -نه مازیار .. ریسکش بالاست .. اتوبان شلوغ شده ... باید هماهنگ می کردیم می بستن .. بریم جلو .. گیرش می ندازیم . همان لحظه ماشین به سمت راست لاین کشیده شد و سرگرد متوجه خروجی جلو شد: -لغنتی می خواد وارد خروجی بشه . مازیار با سرعت برو باید یه جا پیدا کنیم بریم اون ور ، نیما کجایی ؟ -کیلومتر پنج قربان! -زودباش اون توی اولین خروجی پیچید . به سمت یه شهرک می رفت . لاله با دست جی پی اس ماشین را نشان داد: -خروجی سروان .. مسیر آبی رو دنبال کن .. فاصله ی کم خروجی و سرعت بالای ماشین، باعث شد در و گلگیر ماشین کاملا به جدول های حاشیه خیابان برخورد کند . گرچه مازیار دوباره کنترل ماشین را به دست گرفت و با همان سرعت ادامه داد. -نیما دیدیش ؟؟ -نه سرگرد . سرگرد بار دیگر مشت بسته اش را روی داشبورد کوبید: 11 888 د65 -لاله این پلاک رو سرچ کن لاله سریع مشغول شد و صدای نیما به گوشش رسید: -قربان ما دو گروه شدیم ، خیابونا رو می گردیم .. چشمانش را بست و لعنتی دیگری نثار خودش کرد. نیما هم گمش کرده بود. نفس عمیقی که کشید، لاله آهسته گفت: -محسن سربندی! سرگرد به عقب برگشت: -پیداش کردی ؟ -بله . ادرسی که ثبت شده توی لواسونه . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃