ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_167 کوتاه و بهم ریخته... با این گو
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_168
_ولی تو ندیدی نه؟؟.... نه! ....ندیدی !
..
_میدونستی قراره نبینی که اون روز اومدی و منو دیدی؟.. میدونستی قراره بشکنم.. میدونستی
قراره لباسِ سفید کفنم باشه؟
..
_میدونستی لعنتی!
دستم رو روی صورت خیسم گذاشتم.
_ولی ازت دلگیر نیستم... ازت متنفر نیستم!
...
_تو فقط برگرد...
نفسم بند اومد.. اشک مجالم رو ازم گرفته بود.
_تو فقط برگرد.. بخدا نمیگم چرا؟... نمیگم چرا منو گذاشتی و رفتی؟.. نمیگم چرا فکر آبروی پدر
پیرم رو نکردی! نمیگم پارسا...
هق هقم اتاق و پر کرد.
_به مرگِ مامان نمیگم... به جونِ خودت نمیگم.
..
_نمیپرسم .. ازت هیچی نمیپرسم!
در اتاق باز شد..سرم رو زیر پتو مخفی کردم.. همه ی تنم به لرزش افتاده بود.. بغض انباشته شده
ی همه ی این چند هفته سر باز کرده بود. پتو رو چنگ زدم.
_چرا لعنتی؟؟ چرا؟؟
..
_مگه من چیکاریت کردم؟؟
_مگه به جز عشقم بهت چی دادم که پسش زدی؟؟
سامیار سعی میکرد پتو رو از روم برداره.
_دست نزن به من.. از همتون متنفرم!
دستش رو با نفرت پس زدم و از جام بلند شدم.
_متنفرم میفهمی؟؟ زندگیمو به گند کشوندین!
دستم رو روی وسایل میز کشیدم و همه رو روی زمین ریختم.
_از همتون بدم میاد.. همه نشستین و به احمق بودنم خندیدین.. همتون دیدین چجوری شکستم و
دلتون خنک شد. رو به روم ایستاد.
_مگه آرزوی همتون زمین زدن ما دخترا نیست؟ مگه هدفتون این نیست؟
با دستم به صورتم زدم.
_بیا... بیا ببین دیگه هیچی ازم نمونده.. نه دل.. نه احساس.. نه عشق.. نه جسم.. نه روح.. نه
آبرو.. بیا ببین لعنتی دیگه حتی دختر هم نیستم.
جلو اومد و سعی کرد دستامو بگیره.
_بیا سامیار.. بیا... بیا دو تا هم تو بزن تو این صورت!
دستش رو با دستم گرفتم و به صورتم ضربه زدم.
_بزن دیگه لعنتی.. همه زدن.. همه ی مردای زندگیم زدن... تو هم بزن.. بزن بلکه این تنِ خسته
از رو بره و بیفته.
دست مشت شدش رو پایین آورد.. منو تو بغلش گرفت و روی تخت نشوندم.. سرمو توی سینش
پنهون کردم.
_دلم میخواد بمیرم سامیار... دلم میخواد بیاد و ببینه همه جای کوچه رو پرده های سیاه زدن.. دلم
میخواد مرگمو ببینه و تا آخر عمرش بسوزه..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_168-می خوای توی نکبت باشی اما پولدار !؟ پیرمرد سر تکان داد و سرگرد خنده اش گرفت: -باشه هر طور راحتی ! اگر بخوای به جای پول و لباس، کمکت می کنم از این نکبت بیای بیرون ! چشمان روشن پی رمرد به آنی پر از خشم شد: -می خوای منو بندازی زندان ؟؟ -نه بابا ! زندان جا نداره الکی، امثال تو رو نگه داره ! -دروغ می گی . پس چرا بهم پول نمی دی ! سرگرد یک باره ایستاد و پیرمرد از حرکت سریع و هیکل بزرگ سرگرد ترسید و خودش را عقب کشید. سرگرد بی توجه به حال پیرمرد، دستش را به سمتش گرفت: -گوشی مو بده . پیرمرد باز هم خودش را عقب تر کشید. -گوشی مو بده ، گفتم . من کاری بهت ندارم . تو کمکم کردی و روی حرفی که زدی موندی . منم روی حرفم هستم . می خواستم کمکت کنم . اگر نمی خوای مهم نیست .برات پول و لباس می یارم، اما الان ندارم . باید برم خونه ام . تا شب برات می یارم . قول می دم ! پیرمرد ایستاد . دست داخل جیب گشاد اورکتش کرد: -بیا گوشی را به سمتش گرفت تا سرگرد گوشی را از دست کثیف و پر از پینه ی پیرمرد بگیرد -می دونم شاید نیاری . اما من منتظرت ، همین جا می مونم . لبخندی روی صورت خسته ی سرگرد نشست: -من روی قولم می مونم. مخصوصا برای کسایی که روی قولشون می مونن . -نمی خوای بدونی چی دیدم !؟ چینی روی پیشانی سرگرد افتاد، یک قدم جلوتر رفت: -چرا ... چیز خاصی بود !؟ -اره . من اون مرد ِ پیر رو شناختم . یعنی می شناختم ! این دقیقا همان چیزی بود که سرگرد فهمیده بود، پیرمرد پنهانش می کند . -خب اون کیه ؟ -نمی دونم کجاست . اما می دونم باغبونه ! سرگرد با تعجب تکرار کرد: -باغبون ؟ کجا دیدیش ؟! -همین پایین بلواری که داشتن درست می کردن . -تو مطمئنی خودشه ؟! - ش . خدا منو ببخشه که لوش دادم اما یه بار بهم پول و غذاشو ِ آره مطمئنم . من چند بار دیدم داد . -اون یه قاتله ! مطمئن باش اگه نمی گفتی؛ خدا نمی بخشید ! -من نون و نمک سرم می شه سرگرد !
-سهند . اسمم سهنده . اسم تو چیه ؟ -اسمم ؟ یادم نیس ! -من چی صدات کنم ؟! پیرمرد سرش را خاراند و گفت : -خسرو ! -خوبه اسم خوبیه ! -اسم اون باغبونه هم هست ! -تو از کجا می دونی ؟ خودش گفت ؟ -آره . خودش گفت . -دیگه چی می دونی ؟ بازم می یاد برای گلکاری؟ -نمی دونم خیلی وقته ندیدمش . شاید یک ماه .. سرگرد دستش را به سمت گرفت: -مرسی خسرو! تو کمک بزرگی بهم کردی . من سر قولم هستم تا شب برمی گردم پیشت . پیرمرد با لبخند دست دراز کرد و دستان خشنش، محکم دست سرگرد را فشرد: -باشه منتظرم . -خداحافظ ... خواست دستش را بیرون بکشد که پیرمرد ، با لبخندی که شبیه هیچ کدام از خنده هایش نبود! گفت:
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃