ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_168 _ولی تو ندیدی نه؟؟.... نه! ..
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_169
سرمو بلند کردم.
_نمیسوزه نه؟؟... میگه به درک.. مگه من کیم براش؟
دستمو مشت کردم و روی سینش کوبیدم.
_واسه کی مهم بودم که واسه اونم باشم؟ کی واسم ارزش قائله که اون هم باشه؟.. من یه
احمقم.. احمق..
هق هق زدم.. داد زدم و گریه کردم.. اونقدر که در و دیوار از صدای گریم میلرزیدن.
دستمو گرفت و سرمو باال آورد.
_من.. واسه من مهمی! واسه هر کی نباشی واسه من مهمی! گریه کن.. خالی شو.. فحشم بده اما
نگو برا کسی مهم نیستی.. مگه اشکای مادرت رو ندیدی؟؟ گریه بی صدای بابات.. داغون شدن
برادرت.. نگو که اینارو ندیدی!
سرمو به بازوش تکیه دادم.
_خسته ام سام! خیلی خسته ام.
دستش رو دورم انداخت و آروم نوازش کرد!
_قوی باش دختر.. وا نده؟ مگه پارسا کیه؟؟ من کی ام؟؟ خودت مهمی دیوونه.. هدفت.. زندگیت!
چرا برای زندگی کردن دنبال بهونه های فانی میگردی؟؟ خودت باش! قوی و محکم.. بلند شو
بجنگ.. تو زندگی رو زمین بزن.. چرا میذاری اون تور رو زمین بزنه؟ دلت شکست؟ روحت زخم
خورد؟ بی آبرو شدی؟ دختر نیستی؟؟ به جهنم! به درک!... این چیزا چرا انقدر برات مهمه؟ چرا با
این معیارا زندگیتو میسنجی؟ مگه هنوز نفس نمیکشی؟ مگه دست و پات سالم نیست؟؟
دستشو روی سرم کشید. مردونه و قوی!
_شکرگذار باش دختر... بلند شو به همه ثابت کن که میتونی.. نذار شکستنت رو ببینن.. گریه کن
ولی تو خلوته خودت... آه و ناله کن اما تو خلوته خودت... برای خودت هر چقدر دوست داری ضعیف
باش ولی برای زندگی نه! این دنیا به هیچی رحم نمیکنه نیل! نه به جوونیت.. نه به سن و سال
کمت! دقیقه ها برات نمی ایستن اینو مطمئن باش!
سرم و پایین انداختم و انگشتم رو به بازی گرفتم.
_بلند شو دست و صورتت رو بشور... دو تا راه پیش روته. یا تا آخر عمرت اشک میریزی و با یه
تیکه پارچه حرف میزنی... یا اینکه از این در قوی و نیرومند بیرون میای و زندگیت رو از نو
میسازی. راه سومی برات وجود نداره!
از پشت پرده ی اشک به چشماش خیره شدم.. آروم و در عینِ حال با صالبت. از کنارم بلند
شد....بدون نیم نگاهی بهم از در بیرون رفت..
دستم رو روی سینم گذاشتم.. از گریه ی زیاد درد گرفته بود.. احساس تهوع بدی داشتم.. حس
میکردم نمیتونم هوای اتاق رو تحمل کنم.. پنجره رو تا آخر باز کردم.. قطرات کند شده ی بارون
صورتم رو نوازش کردن.. حس تهوع لعنتی هنوز برطرف نشده بود.. روی تخت دراز کشیدم و
لباسم رو باال دادم. با دستم معدم رو ماساژ دادم ... باد خنک و بارون خورده با هر برخوردش با تن
لختم آروم و آرومترم میکرد.. چشمم رو روی هم گذاشتم و بعد مدت طوالنی خودم رو تسلیمِ یه
خوابِ آروم کردم!
دستم رو زیر گردنم کشیدم.. همه ی تنم غرق آب بود.. بالشت رو کمی باال آوردم و چشم به در
دوختم.. سایه ی سیاهی هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد.. زانوهامو خم کردم و دستمو از زیر
پتو روشون گذاشتم. سایه ی سیاه بهم نزدیک شد و کنارم نشست. نور ضعیف و کم قوت تیر
چراغ برق کوچه روی صورتش تابید.. چشمای سیاه و براقش مثل خنجری توی دلم فرو رفت.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم..با چونه ای لرزون زمزمه کردم:
_پارسا؟؟
دستش رو روی دستم گذاشت و لبخند زد. از روی تخت بلند شد. دستم رو کشید تا باهاش همراه
شم. از جام بلند شدم. چشمم به کت و شلوار سرمه ای رنگِ تنش افتاد.. لبخندم جون گرفت.
_برگشتی؟!
بی صدا راه افتاد و دستم رو همراه خودش کشید. با همون لبخند و تنی که به شدت میلرزید پشت
سرش کشیده شدم. در خونه رو باز کرد و بیرون راه پله، مقابل واحدش ایستاد. برگشت و دوباره
نگاهم کرد..
_میخوای بریم اینجا؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_168-می خوای توی نکبت باشی اما پولدار !؟ پیرمرد سر تک
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_169
-مرسی سرگرد . خیلی وقت بود کسی بهم دست نداده بود . سرگرد هم فقط لبهایش کمی کش آمد. دستش را از میان دستان پیرمرد بیرون کشید و راه افتاد. وقتی نزدیک اتوبان شد، بالای تپه ای ایستاد و نگاه کرد. افرادش سخت مشغول کار و گشتن بودند و آمبولانس پزشکی قانونی کنار ماشین های پایگاه پارک شده بود. نفس عمیقی کشید و سرش به سمت شرق چرخید.. جایی که اولین رگه های نارنجی خورشید، به زمین نوید یک روز دیگر را می دادند... *** سه شنبه / نهم خرداد/ ساعت شش و سی دقیقه ی صبح/ اتوبان سرگرد بهنام دست دکتر سزاوار را فشرد و بعد از خداحافظی، به سمت ماشین های پایگاه راه افتاد. کار افرادش که منتظر او بودند، ایستاد. -مازیار بچه ها رو برگردون پایگاه ... هر شب مونده رو بذار دو ساعت دو ساعت استراحت کنن. زنگ بزن به دانیال دکتر ببین خبری نشده ؟! مازیار تکیه اش را کاپوت ماشین گرفت و صاف ایستاد: -بله چشم فرمانده ... با دست لاله را مخاطب قرار داد: -لاله بگرد این محسن ... نمی دونم چی رو ! پیدا کن! اما بدون هماهنگی کاری نمی کنین.. لاله سرش را پایین و بالا کرد . سرگرد دستش را پشت نیما گذاشت : -نیما با من بیا!
به سمت یکی از سدان های پایگاه رفتند و بعد از اینکه سوار شدند، نیما پرسید: -قربان کجا باید بریم ؟ -اروم از بغل اتوبان برو .. نیما با سرعت کم حرکت کرد . رفت و آمد در اتوبان زیاد شده بود. سرگرد به دقت تمام مسیر را نگاه کرد و دقیقا انتهای اتوبان، به بلواری بزرگ رسیدند. گوشه بلوار و وسطش، به طرز زیبایی ، گل کاری شده بود. سرگرد دستش را سمت نیما گرفت: -نیما واستا! نیما ماشین را کنار خیابان کشید. سرگرد پیاده شد و از روی جدول های بلند، پرید و روی چمن ها مسیرش را ادامه داد. میانه ی سراشیبی که رسید، ایستاد و اط رافش را نگاهی انداخت: -آهای اقا برو اون ور! سمت صدا برگشت. کسی که می خواست را پیدا کرده بود! مرد میانسالی با لباس های باغبانی و کلاه حصیری ، نگاهش می کرد! باغبان که تازه متوجه لباس و اسلحه ی سرگرد شده بود ، یک قدم عقب رفت و شوک زده ، نگاهش سمت ماشین پارک شده کنار اتوبان رسید. -سلام مرد دوباره نگاهش کرد: -سلام . اینجا نباید بیاین . یعنی تازه چمنا رو آب دادم... سرگرد به زیر پایش نگاهی انداخت و وقتی دوباره سرش را بالا گرفت ، لبخندی زد: -معذرت می خوام می شه با من بیاین ؟
مرد ترسید و عقب تر رفت : -چرا من کاری نکردم. خب بیاین! -نه .. کاریت ندارم چند تا سوال دارم ازت همین . گفتی رو چمن نرم . منم خواستم بریم اون ور تر ! لحن آرام سرگرد برعکس ظاهر خشنش مرد را کمی ارام کرد . -باشه . اشکال نداره دیگه اومدین . بپرسین . سرگرد که حس ترسی که مرد، درگیرش شده بود را دوست نداشت، سعی کرد لبخندش را پهن تر کند! -باشه هر طور شما راحتی ؛ خیلی وقته اینجا کار می کنی ؟ من یادمه دو ماه پیش اینجا به این خوبی نبود ؟! مرد نگاهش به گل های کنار پایش رسید: -بله حدود یکی، دو ماهه درستش کردیم . -شما هم بودی ؟ یعنی از اول اینجا رو درست کردنی اینجا کار می کردی؟ -بله بودم! با پیاده شدن نیما از ماشین، نگاه مرد، به سمتش کشیده شد -همکارمه . مهم نیست . پس شما اینجا بودین. ببینم وقتی اینجا کار می کردی یه باغبون تقریبا همسن سال خودت به اسم خسرو اینجا بود ؟؟ مرد میانسال کمی فکر کرد :
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃