eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_227 چشمانش بگیرد و به جعبه نگاه ک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... انفجار بود. سوال های متعدد و بی جوابِ سرکش لحظه ای آرامش نمیگذاشتند! سوال های بی پاسخی که با هر بار پرسیدنش تنها واژه ی منفور "برو" را از نیل شنیده بود! پیشانی اش خیسِ عرق بود. موهای بلند و تکه تکه اش پریشان و نم دار روی پیشانی اش ریخته بودند! چند تارِ سفیدِ کنار شقیقه هایش حکایت از گذشت پنج سالی داشت که گرچه برای همگان پنج سال ، که برای او گذرِ یک عمر بود! دستش را باال آورد و با تمام قدرت وسط آینه ی شیشه ای کوبید. فرش سفید زیر پایش به سرعتِ برق سرخ و خیس شد. نعره ی بلندی کشید و دست دیگرش را روی دست زخمی اش فشرد. در اتاق به یکباره باز شد. ایمان و در پشت سرش عفت که هر دو با نگرانی و ناباوری به پارسا خیره بودند! عفت با دیدن خون جهنده و پرفشاری که از دستش بیرون میزد جیغی کشید و دستش را جلوی دهانش گذاشت. چهره اش از درد جمع شده. دردی که با مقایسه ی درد شدید مغزش هیچ بود. خودش را با قدمی به در رساند و با همان چهره ی جمع شده نعره ی بلندی کشید: _چیه؟؟ در را به شدت به رویشان بست و روی تخت نشست. پیراهنش را دور مچش پیچید و دست دیگرش را روی شقیقه اش گذاشت. در دوباره باز شد. ایمان آرام وارد شد و کنارش روی تخت نشست. میدانست که هنوز آرام نشده و مانند بمبی ساعتی در انتظار انفجاری تاریخیست! نگران به پارچه ی خونی دور مچش خیره شد. _پاشو بریم دکتر. داره ازت خون میره. پوزخندی صدادار زد. از جایش بلند شد و مقابل پنجره ی بزرگ اتاق ایستاد. کف اتاق سرخِ سرخ بود! _هه!.. فکر کردن من هالو ام! همان دست زخمی اش را محکم به دیوار بغل پنجره کوبید و داد زد: _فکر کردن هیچی بارم نیس! ایمان نگران از جایش بلند شد. _پارسا؟ لج نکن. داره خون میره ازت. بریم دکتر برگشتیم حرف میزنیم! برگشت.. تند و تیز.. تلخ و خشمگین. _مثل یابو باور کردم. دختره رو تو روز روشن از دستم کشید بیرون فکر کرد االغم.. نمیفهمم. چی فکر کرده این مرتیکه پیش خودش ها؟؟ سکوت بود و چشمهای نگران ایمان در پی قطرات سرخی که از تکه پارچه میچکید! _هه! میگه رفتی داغون شدم.. میگه زمین خوردم. میگه زندگیم و نفسمو گرفتی. دِ آخه دختره ی.. پشت دستش را بر دهانش کشید. _منو کردن سوپرمن! کردن بت من که دخترشونو نجات بدم. بین این همه دکتر آقا سامیار اومده سراغ من که چی؟ که پامو تو اون خونه باز کنه.. که ذره ذره خونمو بمکه.. که بهم نشون بده که چی؟ نیل ماله منه.. دیگه مالِ منه! به سمتِ ایمان هجوم برد. حرکاتش هیستیریک و غیر قابل کنترل بود. با انگشتش چند ضربه به سر ایمان زد. _میره؟ میره تو کتت؟ تو کتِ من که نمیره! _پارسا لج نکن.. ممکنه رگ ات پاره شده باشه! فریاد کشید: _ای گور بابای رگ و دست. دارم بهت میگم زن و شوهر زندگیمو ازم گرفتن حالیت میشه؟ ایمان هم داد زد: _منم دارم به توی زبون نفهم میگم حالت خوب نیست. بیا خبر مرگت بریم دکتر بعد میشینی اونقدر از زندگی کوفتیت بهم میگی که حالم به هم بخوره! یقه ی پیراهنش را با یک دست جمع کرد. زردی و رنگ پریدگی چهره اش قابل تشخیص بود. _تو کتت میره زنت، زن شرعیت نُه ماه .. فقط نُه ماه بعد رفتنت از یه بابای دیگه شکم باال بیاره؟؟ میره تو کتت ایمان؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show