ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_261 از کلمه آخر جملش آرامش بی نظی
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_262
پتوی روی تختم رو نصفه تا کردم و روی تخت نشستم. کرم مخصوص شکمم رو روی پوستم
کشیدم و لباس راحتی تن کردم. با شنیدن صدای در اتاق سراسیمه لباسم رو مرتب کردم.
_بفرمایین!
مامان از الی در سرک کشید.
_خوابیده بودی؟
خواستم از جام بلند شم که با حرکت دستش مانع شد.
_نه مامان بیا تو!
_راحت باش!
لبخندی به روش زدم و به ساک صورتی رنگ دستش خیره شدم. ساک رو بین من و خودش روی
تخت قرار داد.
_واست یه چیزایی به سلیقه خودم خریدم.. ببین دوستشون داری؟
با ذوق زیپ ساک رو باز کردم.
_چیه توش؟
با ابرو به داخلش اشاره کرد.
از دیدن وسایل داخل ساک قلبم به تاالپ و تلوپ افتاد. با اینکه نمونه های زیادی ازشون رو سام
خریده بود ولی گرفتن این وسایل از مامان یه حس و حال دیگه ای داشت. انگار همه چی واقعیِ
واقعی بود!
شیشه شیرکوچولو.. پستونک.. حوله و چندین دست لباس صورتی و نارنجی وقرمز. جوراب های
رنگ و با رنگ و شامپو و صابون و پودر بچه.. حس میکردم بوی خوش دخترم تو فضا پر شد.
محکم تو بغلم فشردمش.
_چرا زحمت کشیدی مامان؟ همه چی بود.. دستت درد نکنه! خیلی خوشگلن!
شونه هام رو فشار خفیفی داد.
_نگو اینجوری دخترم.. نذار بیشتر از این پیش چشمت کوچیک بشم. مهم ترین اتفاق زندگیت
افتاد و من نبودم.. هی گفتیم طاقت نمیاری و برمیگردی.. آخر هفته که میشد چشممون به در بود
که االن زنگ رو میزنی.. مگه ما به جز هم کیو داشتیم مامان.. ولی نیومدی! ما رو قابل ندونستی.
از بغلش بیرون اومدم و به چشمای دلخورش زل زدم.
_من خیلی وقته که اون نیلوفر قدیم نیستم مامان.. میدونی چرا؟ چون خودمو گم کردم.. دیگه
خودمو نمیشناسم. باور کن مامان اگه نفسی هست.. اگه زندگی هست فقط و فقط به خاطر وجود
این بچست که هدیه خداست بهم. این ازدواج و همه ی این اتفاق ها هم فقط و فقط به خاطر
آسایش و آینده ی اونه. دنبال دلیل دیگه ای براش نباشین!
دستم رو محکم تو دستش گرفت.
_اینجوری نگو مامان... مگه چند سالته؟ بخدا ظلمه این همه دردی که به خودت و اون طفل وارد
کردی. فکر کردی خبر از حالت نداشتم؟ هر روز دو بار زنگ میزدم و از خاتون گزارشت رو
میگرفتم. میگفت خوبی.. میگفت مراقبته ولی میدونستم.. میشناختمت.. میفهمیدم داری درد
میکشی و دم نمیزنی.. میدونستم دخترم.. حس میکردم!
کف دستش رو آروم باال آوردم و بوسیدم.
_شما نگران هیچی نباش مامان.. این بچه برای من شاید تولدی دوباره نباشه ولی شک نکنین که
شروعی دوبارست.. شروعی که نمیذارم.. اجازه نمیدام پایانی داشته باشه!
نگاهی نگران به در انداخت.
_چرا از اینجا نمیرید؟ میخواید همین جا بمونید؟ اگه برگرده چی؟ فکرشو نکردی؟!
میفهمیدم.. درک میکردم از چی میترسه!
_اون برنمیگرده مامان.. مطمئنم.. اگه قرار بود برگرده هیچ وقت نمیرفت. من اینجا.. تو این خونه
آرامش دارم. نمیخوام با تعقیب و گریز تو شهر غریب از این بیشتر اذیت بشم و غربت بکشم!
چشمای نگرانش رو ازم دزدید و از جا بلند شد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show