ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_29 معلوم شد که زن زرنگیست، حرفش را با لبخند کمرنگی
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_30
_دمت گرم دختر ،یعنی این بال هارو سرش آوردی اونم هیچی بهت نگفت؟ الحق که
شیربرنجه...
_اهوم، از شیربرنجم یه چیزی اونور تر.... اصال فکرشم نمیکردم پسری با این اخالقیات
وجود داشته باشه.
_ _خُب حاال این حرفارو بیخیال....موافقی یکم تفریح کنیم؟!
گیسو بسته ی خالی چیپس را در سطل اشغال پارک انداخت ، برگی از دستمال کاغذیِ جیبی
اش را از کیفش بیرون کشید و گفت:
_چه تفریحی؟؟!
نیاز لبخندِ موذیانه ای زدو ابروهایش را باال انداخت و گفت:
_ _چادرت تو ماشینه دیگه؟؟!؟
_آره چطورمگه؟!!!
_ _بریم بهت میگم...
***********************
گیسو چادرش را روی سرش گذاشت ،همانطور که مشغول پاک کردن آرایشش بود روبه
نیاز گفت:
_خیلی کارِ ضایعیه نیاز بیخیال شو ،میفهمن آبرومون میره هااااا.
_ _ حرف نباشه ،کاری که گفتم رو انجام بدی همه چی خوب پیش میره، تو برو جلو ،من
پشت همین درختا می ایستم ،فیلم میگیرم ،خوراکِ
اینستاگرامِ جونِ تو...
گیسو پوفی کردو چادرش را با یک حرکت جمع کرد طوری که تقریبا صورتش پوشیده
شده بود. از ماشین نیاز فاصله گرفت و دوباره به پارک برگشت،در دل نیاز را لعنت میکرد،همیشه از این مسخره بازی ها بیرون می آورد،گیسو را جلو
میفرستاد و خودش به تماشا می نشست.
از دور دو دختر را دید ،به نظرش موقعیت خوبی می آمد،گرهِ روسریِ ساتن سفید مشکی
اش را سفت کرد دوباره چادرش را جمع کرد،طوری که
لباسهایش مشخص نشود،دلش نمیخواست لباس و تیپِ امروزی اش اورا لو بدهد. به جلو
قدم برداشت و به آنها نزدیک شد.
سرفه ای کرد تا بتواند صدایش را بَم کند. روبه رویشان ایستاد ،دختر بچه بودند تقریباً
شانزده ،هفده ساله؛ گیسو سرتاپایش را از نظر گذراند اَخمی کردو
گفت :
_بلندشید ببینم. این چه سرووضعیه.
دختران ایستادند، ترسیده بودند،از رنگ و روی پریده شان معلوم بود.
یکی از آنها باپررویی گفت:
_ _به شما چه مربوط!!
گیسو اخم هایش را درهم کشید، اول ناراحت بود دلش نمیخواست دو دختر بچه را اذیت
نکند،اما حاال با دیدن وقاحت آن دختر،تصمیم گرفت ادبش کند
تا دیگر با بزرگتر از خودش اینطور وقیحانه سخن نکند.
*******
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_29 پیش که موضوعِ رئال انتخاب کرده
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_30
_آخی.. بخدا ندیده عاشقش شدم..خیلی خاصه؟؟
سرمو با تاسف تکون دادم.
_خدافظ نسیم!
_باشه بابا غلط کردم.. جونه نیل فقط گوش میدم!
سیم تلفن و دور انگشتم پیچوندم.
_زیادی خشکه.. با کنایه حرف میزنه..وقتی داره باهات حرف میزنه نمیفهمی تیکه میندازه یا جدیه..
پاش بیفته مهربونه ولی زخمِ زبون میزنه! احساساتی نیست.. جنتل من هم نیست.. از اون تیپای
فرست لیدی و اینا اصال نیست!!
_اوووو... بسته بابا بسته.. حالمو به هم زدی.. رفتی چشمِ بازار و در آوردی با انتخابت! چه با
افتخارم میگه!
_خوب چیکار کنم؟ هر چی هست اونو میگم دیگه!
_ظاهرش چجوریاست؟ مثل اخالقش ان....
_نسیم؟؟؟
_اه بابا باشه.. چه تعصبی هم داره واسه ما!
خندم گرفت.
_چه تعصبی دیوونه؟ خدا به صاحبش ببخشه.. بعله.. جای برادری قشنگه!
حاضرم قسم بخورم آب از لب و لوچش چکید.
_این یعنی از اون خوش تیپاست؟
با دست به پیشونیم کوبیدم.
_بد نیست.. گفتم که..
_خُبه خُبه.. جای برادری... منم عر عر.. میگم نیل؟ بیا رشته هامون و عوض کنیم! بخدا سرِ یه ماه
صاحبخونه میشم خودم!
خندم کم کم به گریه تبدیل شد.
_نسیم منم خوبم.. دانشگاهم عالیه.. هوا هم سرده یکم ولی خوبه.. همه چی خوبه ممنون از
نگرانیت!
_خاک تو سر.. قربونت برم من نگرانتم که دارم میپرسم. با اون سابقه ی درخشانت که شوهر پیدا
نمیشه.. باید از یه جایی شروع کنی دیگه!
از حرفش ناراحت نشدم ولی دلم گرفت.. شوخی میکرد ولی راست میگفت!
_خودت میدونی که قصد ازدواج ندارم. بیا ارزونیه خودت!
نچ نچی کرد.
_بیچاره پارسا.. با چه شلخته ای هم در افتاده.. نه دلبری بلدی... نه تو کارِ رنگ و لعابی.. نه
برورویی.. نه پاچه و..
_نسیم بخدا قطع کردما؟
صداش آروم شد!
_نیل؟ جدی جدی خوبی؟ خره نبینم آبغوره بگیریا؟
_بخدا خوبم خواهری... انقدر نگران نباشین.
_خاک تو سرم.. حواس نمیذاری که واسه آدم.. اصلِ کاری یادم رفت!
_چیزی شده؟
_نه... بردیا داره راه میفته بیاد اونجا... گفت بهت نگیم ولی منو که میشناسی!
خندیدم
_خوب شد گفتی.. صبح زود کالس داشتم. الهی قربونش برم من. آخه واجب بود تو این کوالک؟
_نتونستیم نگه اش داریم. مامنتم میخواست بیاد ولی زانو درد داشت مامانم نذاشت.
_خوب کاری کرد... نیاد تو این برف و بوران!
_کاری نداری قشنگم؟. .....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_29 -خواهش می کنم آقا .. همکارتون رو برگردونین.. پسر
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_30
-می شه همکارم اتاقش رو ببینه ؟ نیما ایستاد و مهندس به زن خدمتکار اشاره کرد: -اتاق یاشار رو نشون آقا بدین .. سرگرد همچنان در فکر بودتا نیما بالا برود ساکت ماند و بعد پرسید: -به کسی مشکوک نیستین ؟ کسی تهدید تون نکرده ؟ -نه .. جواب بی فکر مهندس، سرگرد را عصبانی تر کرد. با اخم هایی که تمام پیشانی اش را پوشانده بود، گفت: -اقای مهندس خواهش می کنم درست جواب منو بدین . چ را همه چیز رو شوخی و ساده حساب می کنید . اون از دزدی شرکت که بهتون گفتم دست کم نگیرین . اینم عواقبش . اون موقع من بهتون گوشزد کردم که باید مراقب باشین . اینم سزای پشت گوش انداختن و ساده دونستن یه مسئله به این مهمی . مهندس شریفات هم دست کمی از سرگرد نداشت. اتفاقات این چند وقت و بی قراری همسرش، کلافه اش کرده بودند:
-شما چی فکر می کنید سرگرد ؟ برای منم مهمه . اما نمی تونم ، دلیلش رو هم توضیح دادم . شما هم موقعیت منو درک کنید . من نمی تونم تیتر مجله ها بشم . نه خودم نه خانواده ام نگاه خشمگین سرگرد همچنان روی مهندس شریفات بود که مینو، با التماس گفت:
-اقا ... خواهش می کنم ما رو درک کنین . من باید پسرم رو ببینم . اون یه شب بیرون بوده و من نمی دونم کجا دقیقا .... سرگرد چشمانش را بست . نباید بی جهت عصبانی می شد. مشکل پیچیده شده بود و نباید اجازه می داد بیشتر از این کش بیاید. -من نمی تونم، مسئولیت دارم. کارگاه خصوصی نیستم که ! اگر هم بودم کار شما رو قبول نمی کردم ! باید اول پلیس در جریان باشه . تا شما هم شکایت تنظیم نکنید پلیس هیچ کاری نمی کنه . مهندس شریفات جواب داد: -سرگرد درک می کنم شما رو . شما هم ما رو درک کنید . من نمی خوام بین همسایه و محل کارم این موضوع بپیچه .. پلیسا شلوغ می کنن . مثل کاری که توی برج کردن . سرگرد با آهی که کشید بلند شد: -من کمک می کنم .. اما اگر مشکلی پیش بیاد خودتون هم مسئولین .. الان، زنگ می زنید به پلیس اما نه اون خط همیشگی ! زنگ می زنید به این شماره که من بهتون می دم . اون شماره وصله به پایگاه ما ؛ ناخداگاه نیروهای پایگاه، مسئول ت عملیات می شن مهندس سرش را تکان داد و سهند ادامه داد: -تلفن لطفا مهندس شریفات گوشی همراهش را به دستش داد و سرگرد شماره را گرفت و به مهندس داد: -بگین پسرتون گم شده و تهدید شدین ..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃