ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_43 نیاز با لودگی باسخش را داد: _ _از من گفتن از
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_44
این ریختی نیست وإال خودمو دار میزدم«
سرش را باال گرفت و دستانش را به معنیِ دعاکمی باالتر آورد با خنده زیرِ لب
»خداروشکری «گفت.
میدانست کسی این حرکتش را ندیده،با همان لبخندواردِ مهمانخانه شد.
»آذین«
کت و شلوار خوش دوختِ مشکی رنگی که مادرش برای امشب آماده کرده بود را برداشت
و تن کرد،درآینه قدیِ اتاقش خودرا برانداز کرد،دردل به سلیقه
ی مادرش احسنت گفت،همیشه بهترین هارا انتخاب میکرد چه در انتخاب لباس
وچه...انتخاب عروس برای پسرش.... وقتی از مادرش شنید که گیسو
دخترِ کوچکِ حاج رضا سماوات را برای پسر بزرگش انتخاب کرده،خوشحال شد حرفِ دلِ
آذین را بر زبان آورده بود. از همان شبی که گیسو را برای اولین
باردید،عجیب این دختر به دلش نشست،اما این را خوب میدانست که راهِ سختی در پیش
دارد.گیسو دختری نیست که به آسانی به این ازدواج تن در
دهد. تنها چیزی که نمیتوانست هضم کند بی تفاوتیِ آن دختر نسبت به آذین بود. این حسِ
نا معلوم را در چشمانِ گیسو دیده بود،تنها ترسش هم وجودِ همان حس بود. با اینکه به نتیجه ی مراسم امشب چندان امیدوار نبود،اما دلش میخواست
برای یکبار هم که شده شانسش را امتحان کندو قدم جلو
بگذارد. خانواده ی سماوات،خوب و دیندار بودند همانی که پدرو مادرش میخواستند،گیسو
پاک و محجبه بود همانی که آذین میخواست. خوشحال بود که
طعمِ شیرینِ دوست داشتن را با گیسو تجربه کرده،دختری زیبا و با کماالت و صد البته
شیطان و شلوغ ،این را هم در اولین دیدار تجربه کرده بود،با
بیادآوریِ بالهایی که گیسو بر سرش آورده،لبخندی زدو سرش را چندباربه چپ و راست
تکان داد. اگر همه چیز خوب پیش رَوَد و گیسو رضایتش را اعالم
کند. زندگی بیش از پیش روی خوشش را به آذین نشان خواهد داد.
از اتاق بیرون رفت، به سمت سالن پذیرایی خانه پیش رفت،پدرو مادرش حاضر و آماده
انتظارِ عزیز دردانه شان را میکشیدند، مادرش با دیدنِ پسر خوش
پوش و جذابش جلو آمد واو را در آغوش کشید. بعداز چند لحظه از آذین
جداشدو گفت:
_هزار اهلل و اکبر پسرم،چقدر این لباس برازندته...شک ندارم که همون لحظه ی اول بله
رومیگیری،من برم برات اسفند دود کنم میترسم امشب پسرم
چشم بخوره...
آذین مردانه خندید و گفت:
_الهی من قربونت برم ، پسرِ تُحفه ات رو کسی چشم نمیزنه ،بیا بریم مادر من،دیر
میرسیما...
مادرش بدون توجه به حرفهای آذین به آشپزخانه رفت و بساط اسفند را بپا کرد. طولی
نکشید که دود و دَمِ مُفصلی به راه افتاد. اقای موّدت رو به همسرش
با کنایه گفت:
_خانم ببین باهامون چیکارکردیا....این همه رو خودم عطرواُدکلن خالی کرده بودم، بااین
دودی که شما راه انداختی ،خانواده ی دختر خیال میکنن از
مراسم چهارشنبه سوری اومدیم...بیا بریم دیگه...
هرسه خندان از درٍ ساختمان بیرون زدند. آذین ریموتِ )(Azaraمشکی رنگش را از جیبِ
کُتش بیرون کشید و قفلش رازد،هرسه سوارشدندو ماشین
حرکت کرد،آرمین ایستاده و رفتنشان را نظاره میکرد. در دلش جشنی بپابود از اینکه برادر
بزرگش امشب داماد میشود،باذوق برای خانواده اش دست تکان
میداد.
روبه روی گل فروشی ایستاد،از ماشین پیاده شدو به سمتِ مقصدحرکت کرد،واردمغازه شد
در میانِ گلها میچرخید و با وسواس به انتخاب مشغول شد،
امشب میخواست سنگِ تمام بگذاردو دلِ گیسو را بدست آورد گرچه این را خوب میدانست
که باید از هفت خانِ رستم بگذرد....
*******
دسته گل زیبایی از گل های رُزٍ صورتی در دست داشت استرس سراپای آذین را در
برگرفته بود،اولین باری بود که به منظور خواستگاری قدم در خانه ای...
***
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_43 _بیا تو! داخل شدم. تمامِ تنم
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #
در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_44 سبزی های دسته شده رو روی تخته کار گذاشت. _خورشتیه! من خیلی وقت بود نمی اومدم اینجا.. میدونین که آقا یکی دو ماهه برگشته! چند روز پیش به بابام گفت دوباره بیام. فکر کنم دلش غذای خونگی میخواست! با لبخند نگاهش کردم. _از این آقا چقدر میدونی؟ یعنی یه جورایی دارم آمار در میارم. چند وقته اینجاست؟ _از وقتی بچه بود.. فکر کنم شونزده یا هفده! آقای تهرانی اینجا رو براش به عنوانِ کادو داد. من که یادم نمیاد به منم بابام گفته! _خونه ی اصلیشون کجاست؟ _دقیق نمیدونم ولی شنیدم خیلی بزرگه.. عکسش رو تو روزنامه زده بودن.. شبیه کاخ بود! تعجب کردم! _چطور کنار خودش براش خونه نگرفت؟ شونشو باال انداخت. _نمیدونم! ولی آقا اینجا رو خیلی دوس داره... از وقتی باباش اینجا رو کادو داد دیگه نرفت خونه! یه چیزی ته دلم و قلقلک میداد. فاصله امو بهش نزدیک کردم و آروم پرسیدم: _از اون کارای مجردی هم میکرد؟ خندید.. اونقدر بلند که اخم کردم. سرشو با خنده تکون داد. _خاطرشو میخوای؟ همه ی تنم لرزید. عقب رفتم. _یعنی چی؟ من فقط سوال پرسیدم ....چه ربطی داره؟! _ناراحت نشین خانوم... خاطر آقا رو زیاد میخوان! برای جبران گفتم: _نکنه خودتم؟ لبخندی زد. _من نامزد دارم! ولی اگه نداشتمم انقدر خر نبودم که دلم گیرِ اربابم باشه! دلم براش سوخت. سرش و بی حرف پایین انداخته بود. مکث طوالنی ای کرد و گفت: _قبلنا چند تا دختر میومدن اینجا. همشون با هم نه ها! یه چند سال ...یکی چند ماه یکی.. اینجوری دیگه! گوشام تیز شد. _خوب؟ _از من نشنیده باشیا خانوم؟ ولی مثل اینکه حالل بودن.. چون یکیشون یه بار که دعوا شده بود به آقا با داد گفت مهرم و بده! چشمام چهار تا شد. حس میکردم دارم خفه میشم! _یعنی زن داشته؟؟ بازم خندید.. خنده هاش بلند و آزار دهنده بود! دو تا انگشت سبابه اش و بهم مالید و چشمکی زد. _حالل بابا چه زنی؟ نشنیدی تابحال؟ صورتمو جمع کردم. _یعنی صیغه؟ دستشو روی لبش گذاشت. _هیـــــش خانوم! یه وقتی میاد میشنوه بدبخت میشما؟ آره همون! ناخداگاه چهرم در هم شد! _بهش نمیخورد اهل این چیزا باشه! حرکتِ دستش تند شد. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_43 -سلام بابا ... نه من یه کاری برام پیش اومد .. نم
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_44
-تو وظیفه ات رو می دونی سهند . حدت رو و مرزی که برات مشخص شده . من زیاد سخت نگرفتم بهت و همیشه سعی کردم پشتیبان کنم ازکارات ؛ با اینکه متوجه کله شقی و سرخودیت بودم . اما گاهی خیلی خستها م می کنی ! چند لحظه مکث کرد و به صورت سهند که بی تفاوت به شیشه ی جلو دوخته شده بود، نگاه کرد: -جریان این دزدی چیه ؟ نمی فهمم چرا باید برای یه دزدی ساده ، تو این قدر پرونده رو کش بدی ؟ چرا این قدر پرونده های باز هنوز توی پایگاه هست ؟ می شه بهم توضیح بدی برای چی سرخود می ری دنبال پرونده ای که هنوز حکم قطعی نداره ؟ تو هنوز نمی دونی که حق نداری پرونده هات رو انتخاب کنی ؟ سهند بی آنکه جوابی بدهد، کنسول کنار دستش را باز کرد و پاکت سیگارش را برداشت. خیلی خوب می دانست این مورد اصلا قابل قبول سرهنگ نیست. همیشه هم سعی می کرد، جلوی او سیگار نکشد. اما آن لحظه کاملا بی فکر ، دنبال فندک می گشت! شیشه را پایین داد و دود اولین پک بیرون رفت، سرهنگ هم آهی کشید: -سهند من مسئولم .. چند بار بهت گفتم همین رابطه ی فامیلی ما، مشکل بزرگیه .. می دونی چند دنبال اینن که جاتو بگیرن؟ -واسه اونا ! -همین فکر رو می کنی که این جور خونسردی !
سهند به وضوح متوجه کنایه اش شد .تند به سمتش برگشت و با اخم هایی که هر لحظه بیشتر روی پیشانی اش می نشست ، گفت: -دایی جان شما اصلا توی موضوع نیستین . من گزارش هام رو مو به مو بهتون میدم . یه پرونده ی پیچیده رو شده دو روزه جمعش کردم . یه بارم این طور می شه . به من مربوط نیست که کی می خواد جای منو بگیره . به من مربوط نیست شما و مافوق های شما چه تصمیمی برای من و امثال من بگیرن . من تا هر وقت لازم باشه ؛ تا هر جا که باشم ،همین طور کارم رو می کنم . کمی صدایش را بالا برده بود . متوجه شد و کلافه از این بی احترامی و عصبانی از شرایطش، لب زد: -متاسفم -سهند ... -دایی ، پرونده ای که می گی، ابهامات زیادی داره ؛ خود شاکی هم همکاری نمی کنه . به من پیشنهاد بستن پرونده رو داده ! من خواستم اعتماد کنه بهم . می دونم موضوع رو نباید کش بدم . منم اصلا نمی خوام این کارو کنم . در مورد پرونده ی ادم ربایی هم بله حق باشماست . من می خواستم باهاتون صحبت کنم اما ماموریت داشتم دیروز . می دونین توی چه وضعی بودم که . امروزم .... من مقصرم میدونم . سرهنگ دستش را بالا برد و سهند سکوت کرد، اما رویش به سمت پنجره کرد. -دستت چه طوره ؟ مشکل جدی نیست ؟! تو چرا هیچ وقت نمی ری بیمارستان ؟ -چیزی نیست در حد خراشه!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃