ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_451 با همان تعجب اشاره کرد بنشیند
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_452
_تو اینکه تو دختری هستی که قادری هر مردی رو خوشبخت کنی شکی نیست! صفات بارز و
باطن خوبت زندگی میسازه.. اینا رو میدیدم و میدونستم... ولی... ولی اینکه تو رو کنارِ خودم تصور
کنم!.... اینکه به عنوانِ یه زن بهت نگاه کنم....
چشم های هلن بسته بود و نفسش حبس.. کاش تمام میشد.. تیر خالص را میزد و تمام میکرد..
فقط تمام میکرد این درد را!
_تازه چند روزه که متوجه بوی عطرت میشم.. چند روزه که میبینم ممکنه از موهای لخت و سیاهِ یه
زن چقدرخوشم بیاد.. چند روزه که متوجه موهای کوتاه روی پیشونیت شدم و دارم فکر میکنم تو
تموم این مدت چقدر بهت میومد و من نمیدیدم! تازه چند دقیقه است که متوجه شدم تا حاال
کفش پاشنه بلند نپوشیدی.. من تازه دارم میبینمت هلن.. تازه دارم حس ات میکنم! تازگی داره
برام همه ی این حس ها.. حس اینکه زنی تا این حد دوستم داره.. حس اینکه یکی هست که از
پشتِ سرم صدام بزنه و نخواد برم.. یکی که با جرات داد بزنه و بگه خوشبختت میکنم.. یه زن!!!
نفسِ عمیقی کشید..
_خواهش میکنم نگام کن.. اینجوری حس میکنم حرفام و باور نمیکنی!
برگشت.. باالخره برگشت. بدون ترس ! به نی نی لرزانِ چشم های سام خیره شد.
_من هنوز خودم و پیدا نکردم.. هنوز نمیدونم قرارِ چی به سرِ خودم بیاد.. حاال چه جوری برای زنی
که الیق یه دنیا عشق و محبت و دوست داشتنه از عشق بگم؟ من تازه دارم تو رو میبینم
هلن...چجوری میتونم به این زودی عاشق کسی باشم که تازه دارم باهاش آشنا میشم!
قطره اشکی از چشمانش فرو ریخت.. ایمان داشت.. هم به خودش.. هم به قلبش! پس بی واهمه
زمزمه کرد:
_من ازتون نمیخوام عاشقم باشیید.. نمیترسمم از اینکه دوستم نداشته باشید ....چون به عشقم
ایمان دارم.
سرش را باالتر کرد و استوار گفت:
_تب مجنون واگیر داره! ... میدونم که اونقدر بهتون عشق و محبت میدم که یه روزی شما هم
دوستم داشته باشین!
چشمانِ سام برق زد. لبخند آنی و بی اراده ای روی لبش نشست. اما طولی نکشید که چشمانش
هاله ای از ترس را در خودش جای داد. آرام گفت:
_میترسم!.... از اینکه بازم اشتباه باشه.. هم راهم و هم انتخابم!
هلن لبخند زیبایی زد.
_ولی من نمیترسم.. چون میدونم میتونم.. میدونم میتونیم... شما اینبار انتخاب نمیکنی جنابِ
نیکنام.....اجازه بدین یک بار هم انتخاب شین ! ...اونم توسط کسی که از تهِ دل دوستتون داره! یه
بار به خاطر دلِ یکی دیگه ریسک کردین.. حاضر نیستین یه فرصت به خودتون بدین؟ خدا رو چه
دیدید؟ شاید تونستم و جای کوچیکی تو دلتون باز کردم.. خیلی غیر ممکنه؟
سام نگاهش کرد...به چهره ی دوست داشتنی و معصومش که آرام تر و پایدار تر به نظر
میرسید... این دختر مرد بود! در عین تمام دخترانگی و زنانگی اش شیردل و مرد صفت بود..
نمیترسید.. نه از ساختن و نه از فرو ریختن! با تمامِ زن هایی که در زندگی اش دیده بود فرق
میکرد! هلن از "زندگی " کردن نمیترسید! حتی زندگی با مردی که ممکن بود دلش گروی دلی
دیگر باشد!! در چشمانِ پاکش غرق شد و بی اختیار لبخند مردانه و صمیمی ای زد!
_هیچی غیرِ ممکن نیست! این امروز بهم ثابت شد!
***
رو به روی آینه ی قدی اتاقش ایستاد و یقه ی تک کتِ سرمه ای رنگش را مرتب کرد. موهای جو
گندمیِ کنار شقیقه هایش نرم تر وبراق تر از همیشه به نظر میرسیدند. چهار انگشتش را آغشته
به ژل کرد و آرام رویشان کشید. به درخشش استثنایی موهایش برقِ خیره کننده ی ژل هم اضافه
شد. لبخندی رضایتمندانه زد و مشغول بستنِ ساعتش شد. از داخل آینه پایین آمدن دستگیره در و
به دنبال آن وارد شدن عفت را دید. برعکس همیشه که از این حضورهای آنی مقید و عصبی میشد
این بار لبخندی صمیمی ای زد و بدونِ اینکه برگردد پرسید:
_چطورم؟
عفت آرام وارد شد و با لذت سر تا پایش را برانداز کرد.
_مثل همیشه.. عالی!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show