ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_51 امروز نمیدیدمت، کاش همون دخترِ پاک و صادق تو ذه
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_52
_تا کی میخوای به این مسخره بازیا ادامه بدی؟؟چرا نمیزاری منه فلک زده حرفِ دلمو
بزنم.
گیسو صدایش راکمی باالبردو گفت:
_باچه زبونی بهت بگم که ازت خوشم نمیاد،چرا نمیفهمی ،چرا بیخیال نمیشی؟!خستم
کردی،دست از سرم بردار بابا...
کوروش هم به همان میزان صدایش را باال برد و بدونِ توجه به حضورِ سبحانگفت:
_د ِنمیشه...نمیتونم المصب...تو چرا نمیفهمی ،چرا درک نمیکنی ،مگه عشق این چیزا
حالیشه؟!
گیسو پوزخندی زدو گفت:
_هه عشق،کدوم عشق پسرعمه؟!کدوم عشق کوروش خان؟! تو عاشقی؟تو؟! تویی که
هرروز بایکی هستی؟!تویی که همه ی کارهات ریا و تظاهرِ؟!تو
عاشقی آره منم که عر عر...البد منو خر فرض کردی، که اینجوری دم از عشق و عاشقی
میزنی...
کوروش و سبحان هردو با دهانی باز به گیسو نگاه میکردند،کم مانده بود شاخ دربیاوردند از
چیزهایی که گیسو برزبان می آورد...
سبحان خود را جمع و جور کرد و رو به کوروش گفت:
_گیسو چی میگه کوروش ،حقیقت داره؟!
کوروش به سمتش برگشت و گفت:
_مزخرفه ،به مرگ ِخودم همش مزخرفه....
بعد دوباره به سمتِ گیسو برگشت گفت:
_کی این أراجیفو تحویلت داده گیسو ،کی منو اینجوری خراب کرده پیشت؟؟
گیسو اخم هایش را بیشتر درهم کشید دیگر خونش به جوش آمده بود از این مظلوم نمایی
ها:
_آره خودتو بزن به اون راه،بگو که دروغه ،بگو این کارِ نیستی،ولی کور خوندی من مدرک
دارم،شاهد دارم...نمیتونی انکارش کنی..
کوروش کارد میخورد خونش در نمی آمد،فریاد زد:
_دِ لعنتی بگو کی بودِ تا برم خِرخِره اش رو بجواَم ،بهت ثابت کنم که هرچی شنیدی دروغه
،تُهمَته...
گیسو خواست جوابش را بدهد که با صدای محکم و پُرازصالبتِ حاج رضا سکوت را ترجیح
داد:
_چه خبرِ اینجا چرا همه جا رو گذاشتین رو سر تون وهوارمیکشین...مگه این خونه بی
صاحبه که شما دوتا الف بچه صداتون رو انداختین پَسِ سرتون...
جفتشان الل شده بودند،باورودِ حاج رضا.
باز خودِ حاج رضا دوباره لب به سخن گشود:
_چیشده کوروش ،برای چی این وقتٍ شب اومدی اینجا؟! اتفاقی اُفتاده؟!
کوروش دوباره دستانش را روی موهایش کشید عصبی بود،این از حرکاتش مشخص بود
کامالً...
_سالم. ببخشید دایی نباید صدامو باال میبردم ،یه لحظه کنترلم رو از دست دادم...اومدم اینجا
تا یه چیزایی برام روشن شه دایی...راسته که واسه گیسو
خواستگار اومده؟؟
گیسو در دل گفت:»پس دردت همین بود که اومدی اینجا«
حاج رضا سری جُنباند و گفت:
_راسته...چطور مگه؟!
کوروش باز خونسردیش را از دست دادو گفت:
_راسته؟؟!همین دایی؟!منی که خواهر زادتم حتی
ٖ بهم اجازه ندادی رسماًبه عنوانِ
خواستگار پام رو تو خونه ات بزارم اونوقت یه غریبه چطور تونسته
راضیت کنه دایی؟! پس شما هم منو قبول نداری که..
حاج رضا حرفش را قطع کردو گفت:
_چه خبرته پسر..! آروم برو ، بزار منم بهت برسم..هیچم اینطور نیست من خیلی هم قبولت
دارم، بیشتر از سبحان دوستت نداشته باشم مطمئن باش
کمترهم نیست...گیسوهم مثلِ هردخترِدمِ بختِ دیگه ای خواهان و خواستگار داره،مگه من
میتونم درِخونم رو ببندم و بگم چون خواهرزادم دخترم رو
میخواد کسی حق نداره اسمش رو بیاره؟؟؟
حاج رضا خوب باسیاست پیش رفته و کوروش را آرام کرده بود...***
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_51 دختری با موهای بور و تیپی فوق
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #
در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_52 _گاز روشن میکنم روش قابلمه میذارم! نگران نباشین! اونقدرم نازک نارنجی نیستم! شب بخیر! برگشتم و در حال رفتن بودم که از پشت صدام کرد. _بخاریِ برقی میارم برات.. تو انباری دارم! سری تکون دادم و به سرعت سوارِ آسانسور شدم.. تو آینه ی آسانسور به خودم خیره شدم. دستمو روی گونه های داغم گذاشتم و به مردمک چشمام خیره شدم! _چته تو؟! نفس عمیقی کشیدم و وارد خونه شدم.. خونه فرقی با قطب جنوب نداشت. وسایلم رو نزدیک درِ آشپزخونه چیدم و شعله ی گاز رو تا آخر زیاد کردم. هنوز لباسام تنم بودن که زنگِ در به صدا در اومد.. نمیدونستم چرا تازگیا صدای این زنگ ضربان قلبم و باال و پایین میکرد! در و که باز کردم چشمم به یه بخاریِ برقیِ کوچیک افتاد. _به کوچیکیش نگاه نکن.. من سه ماه اولی که هنوز اینجا رو گاز کشی نکرده بودن تو گرمای این درس خوندم! بی توجه به لطفش فقط سر تکون دادم.. نمیدونستم چرا دوست نداشتم تو چشماش نگاه کنم! _ممنونم.. نیازی نبود.. گاز روشنه! اخم کرد. _خاموشش کن خطرناکه! همین کارت و راه میندازه! خواستم بخاری رو جا به جا کنم که خودش دست انداخت و تا داخلِ اتاق حملِش کرد. _زحمت شد دکتر.. ممنون! چند لحظه بی حرف نگاهم کرد. _من حاال حاالها بیدارم.. اگه باز مشکلی پیش اومد بیدارم کن. اوکی؟ سری تکون دادم! _بازم ممنون! سرم پایین بود ولی متوجه نگاهِ خیرش شدم! با استفهام نگاهش کردم که گفت: _از چیزی ناراحتی؟ نیشخندی زدم! _نه! از چی میتونم ناراحت باشم! _من که گفتم عذر میخوام! اگه جلوی اون یکم مالیمت از خودم نشون میدادم... _ممکن بود فکر کنن دوست دخترتونم؟؟ با تعجب نگاهم کرد. _منظورم این نبود... اگه مالیمت نشون میدادم نمیتونستم در مقابلش سفت و سخت صحبت کنم! اون دختر چیزی نیست که فکر میکنی.. او یه شیادِ واقعی بود! قرمز شدم.. هم از عصبانیت و هم از خجالت! _ترجیح میدم راجع بهش حرف نزنیم! بی حرف از کنارم گذشت. تا دمِ در بدرقه اش کردم.. شب بخیر آرومی گفت و وارد خونش شد! سرمو به درِ بسته تکیه دادم و نالیدم! _چه مرگته دختر.. آخه به تو چه؟ طرحِ نیمه کاره ی وسطِ مالفه ی بزرگ بهم دهن کجی میکرد.. بی میل بهش نزدیک شدم و مشغولِ کار شدم! ساعت از سه شب گذشته بود.. آخرین تکه ی مرواریدِ سیاه رو هم آغشته به چسب کردم و روی صورتِ پُرتره قرار دادم.. دستی به چشمای خستم کشیدم و ایستادم. از فاصله ی چند متری واضح تر و زیباتر به نطر میرسید. به چشمای نافذ و سیاهش خیره شدم.. به موهای رو به باال و آرایش زیباشون که برای شکیل کردنش طراحیِ خاصی روش انجام داده بودم! تمامی وجودم به یکباره داغ و پر حرارت شد.. این پارسا بود.. دیگه شک نداشتم. برای اولین بار بود که تو زندگیم با همچین حس و اتفاقی رو به رو میشدم! شروع به خلقِ چیزی کرده بودم که حتی خودم از شکل و شمایلش بی خبر بودم! با تکیه بر ضمیرِ ناخودآگاهم شروع به کار کرده بودم. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_51 سرخیابون می بینه که یکی داره یه دوچرخه رو می کنه ت
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_52
-نه من دوست دختر ندارم اون جور که شما منظورته! علی در حالی که به زحمت خودش را کنترل می کرد، گفت: -سرگرد، بچه پاکه! و بعد پقی زیر خنده زد! با خنده ی علی و قیافه ی سرخ شده ی نیما، سهند هم لبخندی زد. سهند به یازوی علی ضربه ای زد و جدی گفت: -بسه علی .. این بار بخندی، می فرستم بری پایین با حاج رضا شطرنج بازی کنی! علی صاف نشست: -بله چشم .. اصلا صدام درنمی یاد! با سکوت علی، خودش هم بلند شد و رو به روی نیما نشست: -خب نیما.. حالا که کسی نیست، من می خوام بهت یکی رو معرفی کنم! این بار علی هم با تعجب به سهند نگاه می کرد! نیما زمزمه وار پرسید: -به من کی رو معرفی کنید؟!! -دختر دیگه! سهند جدی تر از همیشه، به مردمک های گشاد شده ی نیما نگاه کرد: -می خوام با یاسمین شریفات، رابطه ی دوستانه داشته باشی. علی با تعجب گفت: -چی؟ سهند بی آنکه مسیر نگاهش را از نیما بگیرد، ادامه داد:
-می خوام با یاسمین شریفات، کمی صمیمی بشی . یه جور که بهت اعتماد کنه .. اون دختر مطمئنم یه چیز مهم رو داره مخفی می کنه. البته نه تنها اون، اما فعلا، تنها کسی که می شه ازش حرف کشید اون دختره .. نیما مستاصل با نگاهی درمانده ، خیره اش شد: -اما .. یعنی ... من چرا خب آخه؟! -چون تو فقط می تونی به اون دختر نزدیک بشی . یاسمین دختری نیست که بتونه با همه رابطه بگیره . اما تو فرق داری .. خوش تیپی، پولداری! چی می خواد بهتر از اینا؟ لبخندی زد و ادامه داد: -می دونم زیاد اهلش نیستی.. اما این یه ماموریته! مثل یه عامل نفودی رفتار کن ! مثل یه تجربه ی جدید! بخ اون دختر نزدیک شی اما مراقب باش، حست رو قاطی ماجرا نکنی! نیما به زحمت بزاق دهانش را فرو داد: -اما .. یعنی اون می دونه من پلیسم .. اگه موردی باشه به نظر شما با من می مونه؟ -البته! همین شغلت برای تو یه امتیازه! مونده چه طور ازش استفاده کنی! باید بتونی از طریق همین باهاش رابطه برقرار کنی و ازش حرف بکشی .. ضربه ی آرامی به در خورد، توجه هر سه را به آن طرف جلب کرد. پدر سهند در حالی که نامه ای در دست داشت، وارد شد: -بفرمایید فرمانده! اینو دایی تون فرستاده !
با دیدن مهر محرمانه ، لبخند سهند کش آمد. نامه را گرفت و سعید قبل از آنکه بیرون برود، گفت: -جلسه تون رو زودتر تموم کنید که ناهار حاضره ! سهند ، چشمی گفت و در بسته شد. رو به نیما کرد و با دست روی نامه زد: -اینم ماموریت من! نیما پرسید: -چی هست؟ -می گم اما فردا! فعلا حواستون به کارایی که گفتم باشه، نیما تو باید بری سراغ یاسمین خیلی زود. شده امشب حتی ! با دیدن غمی که میان چشمان روشن مرد جوان نشسته بود، اخم هایش در هم رفت: -نیما خواهش می کنم بچه نشو! تو نری کی بره؟ علی که زن داره .. منم که ... می شناسی ، جلسه ی دوم می بندمش به صندلی ازش اعتراف می گیرم! نیما بالاخره لبخندی زد . -تو با این پرونده به خوبی آشنایی و نمی خوام کس دیگه ای رو درگیر کنم. از طرفی من بهت اعتماد دارم . باشه؟ نیما با من و من گفت: -آخه چه طور بهش نزدیک بشم.. یعنی باید یه دلیل باشه که ..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃