ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_29 -خواهش می کنم آقا .. همکارتون رو برگردونین.. پسر
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_30
-می شه همکارم اتاقش رو ببینه ؟ نیما ایستاد و مهندس به زن خدمتکار اشاره کرد: -اتاق یاشار رو نشون آقا بدین .. سرگرد همچنان در فکر بودتا نیما بالا برود ساکت ماند و بعد پرسید: -به کسی مشکوک نیستین ؟ کسی تهدید تون نکرده ؟ -نه .. جواب بی فکر مهندس، سرگرد را عصبانی تر کرد. با اخم هایی که تمام پیشانی اش را پوشانده بود، گفت: -اقای مهندس خواهش می کنم درست جواب منو بدین . چ را همه چیز رو شوخی و ساده حساب می کنید . اون از دزدی شرکت که بهتون گفتم دست کم نگیرین . اینم عواقبش . اون موقع من بهتون گوشزد کردم که باید مراقب باشین . اینم سزای پشت گوش انداختن و ساده دونستن یه مسئله به این مهمی . مهندس شریفات هم دست کمی از سرگرد نداشت. اتفاقات این چند وقت و بی قراری همسرش، کلافه اش کرده بودند:
-شما چی فکر می کنید سرگرد ؟ برای منم مهمه . اما نمی تونم ، دلیلش رو هم توضیح دادم . شما هم موقعیت منو درک کنید . من نمی تونم تیتر مجله ها بشم . نه خودم نه خانواده ام نگاه خشمگین سرگرد همچنان روی مهندس شریفات بود که مینو، با التماس گفت:
-اقا ... خواهش می کنم ما رو درک کنین . من باید پسرم رو ببینم . اون یه شب بیرون بوده و من نمی دونم کجا دقیقا .... سرگرد چشمانش را بست . نباید بی جهت عصبانی می شد. مشکل پیچیده شده بود و نباید اجازه می داد بیشتر از این کش بیاید. -من نمی تونم، مسئولیت دارم. کارگاه خصوصی نیستم که ! اگر هم بودم کار شما رو قبول نمی کردم ! باید اول پلیس در جریان باشه . تا شما هم شکایت تنظیم نکنید پلیس هیچ کاری نمی کنه . مهندس شریفات جواب داد: -سرگرد درک می کنم شما رو . شما هم ما رو درک کنید . من نمی خوام بین همسایه و محل کارم این موضوع بپیچه .. پلیسا شلوغ می کنن . مثل کاری که توی برج کردن . سرگرد با آهی که کشید بلند شد: -من کمک می کنم .. اما اگر مشکلی پیش بیاد خودتون هم مسئولین .. الان، زنگ می زنید به پلیس اما نه اون خط همیشگی ! زنگ می زنید به این شماره که من بهتون می دم . اون شماره وصله به پایگاه ما ؛ ناخداگاه نیروهای پایگاه، مسئول ت عملیات می شن مهندس سرش را تکان داد و سهند ادامه داد: -تلفن لطفا مهندس شریفات گوشی همراهش را به دستش داد و سرگرد شماره را گرفت و به مهندس داد: -بگین پسرتون گم شده و تهدید شدین ..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_31
مهندس که شروع به صحبت کرد، خودش هم با پایگاه تماس گرفت و تمام کارها را همان طور که می خواست، ردیف کرد. هم زمان با مهندس شریفات ، تلفن را قطع کرد: -نگران نباشین .. یه ماشین مخصوص می یاد و گفتم سکوت رو رعایت کنن. مهندس و همسرش با لبخندی تشکر کردند و سرگرد رو به مرد نگهبانی که تمام مدت کنار در ورودی ایستاده بود، گفت: -شما هم برو بیرون تا اومدن در رو باز کن . نهایت ده دقیقه دیگه اینجا . ماشین رو تو بیارن مرد با تایید مهندس، بیرون رفت و سرگرد رو به مهندس گفت: -من باید با تک تک افرادی که تو خونه هستن حرف بزنم . -بله حتما . من و همسرم هستیم ، یاسمین و سه تا خدمتکار خانوم و سعید همون مردی که اینجا بود و یه باعبون و همسرش که بیرون توی یه سوئیت زندگی می کن . سرگرد تازه متوجه نبودن یاسمین شد! -ببخشید دخترتون کجا هستن؟ -فرستادمش شرکت . من نباشم اونم نباشه خیلی بده می شه . باید می رفت . سرگرد با تعجب ابرویی بالا انداخت! از سیستم زندگی و بی خیالی این خانواده سر در نمی آورد! -خب پس شما تا غروب دیروز متوجه گم شدنش نشده بودین ؟ -بله .. همسرم بعد از ساعت چهار دیگه کاملا نگران شده بود. سرگرد به مینو اشاره کرد و پرسید:
-مثل همیشه بود ؟ یعنی ناراحت باشه یا خوشحال ؟ تو خودش نبود ؟ ندیدین یا نفهمیدین با کسی دعوا کنه ؟ جواب همه ی سوالات منفی بود! سرگرد مشغول فکر کردن بود که نیما هم پایین آمد. با نگاهی که نیما کرد، متوجه شد بالا هم چیز به درد بخوری نیما پیدا نکرده است. تکیه به مبل داد و سعی کرد با آرامش صحبت کند: -خب روال کار اینه . از الان شما یه پرونده ی آدم ربایی هم دارید! اگر شما اسم ادم ربایی رو هنوز تا ً نمی اوردن پرونده رو از من می گرفتن . الان من می تونم روش کار کنم . اما من شخصا کسی شما رو تهدید نکرده، ادم ربایی حسابش نمی کنم . بیشتر روی این کار می کنیم که شاید خودش خواسته و رفته ! تا اینکه خلافش ثابت بشه . اوکی ؟! مهندس با سر تایید کرد: -باشه هر طور که شما فکر می کنید درسته .. سر و صداهایی که از حیاط می آمد، ورود افرادش را خبر داد. کمی بعد لاله و علی همراه دو نفر دیگر وارد خانه شدند. سرگرد علی را کنار کشید و آرام کمی صحبت کردند. علی به حیاط برگشت و سرگرد به لاله اشاره کرد و گفت: -می شه لپ تاپ، تبلت و یا هر وسیله ای که پسرتون باهاش کار می کرده رو به ایشون تحویل بدین ؟ مینو بلند شد و به سمت پله ها راه افتاد: -من راهنمایی تون می کنم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhanh_eshow 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#سرگرد_سهند...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
#ریحانہخلقــت☺️♥️ #ستگرافے
لطافت دختـ🌸ـرانہ ام را
••زیࢪ چادࢪ مشڪے پنهان میڪنم
تا مبادا به دنیاے صـ🎀ـوࢪتے ام
••خدشہ واࢪد شود...
••آخࢪ میدانے
⇜دنیاے صورتے💕
دخترانہ حساس اســت😌...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام به آخرین چهارشنبه
♥️اردیبهشت مـاه خـوش آمـدیـد
♥️امـروزتــون
🌸پراز عطر دعـا
♥️خــدایا
🌸امروز سبد زندگی
♥️دوستـانم را پـر کن
🌸از سلامتی، جاودانگی
♥️موفقیت و خـوشبختی
🌸روزتون پر از انرژی های مثبت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹آخرین چهارشنبه
🌸اردیبهشت ماهتون عالی
🌹از خدا برایتان
🌸یک روز زیبا و
🌹سرشاراز موفقیت
🌸همراه با دنیا دنیا آرامش
🌹سبد سبد خیر و برکت
🌸بغل بغل خوشبختی
🌹و یک دنیا عاقبت بخیری
🌸و یک عمر سرافرازی خواهانم
🌹روزتون زیبا و در پناه خدا
✨﷽✨
#تلنگر
✍شخصی ﺑﺎ یک ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎند و سپس ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ. اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝهمسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ. ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ دهی؛ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ
ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ: اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ ،ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ
ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮد تا بالاخره کار تمام شد. ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﻛﻨﻢ
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ. اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ: اﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمیشود
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ!ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنی ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ...ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی دقت کن!
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
✅روایتی تکان دهنده و زیبا
🔴شب اول قبر آیتالله حائری و عنایت امام رضا علیه السلام
بعد از مرگ آیت الله حائری شبی اورا در خواب دیدم.
کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟!
پرسیدم:
آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟
آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر میآمد، شروع کرد به تعریف کردن:
وقتی از خیلی مراحل گذشتیم،همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت.
درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل میدیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشهای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.
ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی میآید. صداهایی رعبآور وحشتناک!
به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود!
بیابانی بود برهوت با افقی بیانتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک میشدند.
تمام وجودشان از آتش بود.
آتشی که زبانه میکشید و مانع از آن میشد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف میزدند و مرا به یکدیگر نشان میدادند.
ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نمیآمد. تنها دهانم باز و بسته میشد و داشت نفسم بند میآمد.
بدجوری احساس بیکسی غربت کردم: خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم….همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم.
صدایی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین!
سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من میآمد.
هر چقدر آن نور به من نزدیکتر میشد آن دو نفر آتشین عقبتر و عقبتر میرفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم.
آقایی را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمیتوانستم حرفی بزنم و تشکری کنم،
اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید:
آقای حائری! ترسیدی؟
من هم به حرف آمدم که:
بله آقا ترسیدم، اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ترک میشدم و خدا میداند چه بلایی بر سر من میآوردند.
راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید.
وآقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من مینگریستند فرمودند:
من علی بن موسی الرّضا(علیه السلام) هستم.
آقای حائری! شما 38 مرتبه به زیارت من آمدید من هم 38 مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبهاش بود 37 بار دیگر هم خواهم آمد..
📘ناقل آیتالله العظمی سیدشهابالدین مرعشی نجفی(ره)
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔺 بدترین عذاب
◽️ امام باقر علیهالسلام: «هرگاه خداوند تبارکوتعالی بر خلقش غضب کند، ما را از همجواری آنها دور خواهد کرد.»
کافی، ج1، ص343، ح32
در بدترین عذاب الهی به سَر میبریم بیآنکه بدانیم کسی در این نزدیکی منتظر بیدار شدن ماست...
#اللهم_عجل_لوليک_الفرج
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨✨✨✨✨✨✨