ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_141 -بنده خدا از دیروز همش ناراحته . تمام عمل ها شون
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_142
-ممنون ! خب می شه بگین این نامه رو کی به شما داد و دقیقا چی گفت؟ صبا زاهدی، مردمک های پر از استرسش را دوباره میان هر چهار نفر به حرکت در آورد! - منم گفتم بله ؛ اونم اینو داد و گفت بدم ، رد بود! بهم گفت دکتر رهنما اینجاست َ خب ... یه م بهشون . من سرم شلوغ بود و گرفتم و گذاشتم روی میزم . دکتر که اومدن ،وقتی پرونده ی بیمارشون رو گرفتم یادم افتادم و دادم بهشون . -شما صورت اون اقا رو دیدین . می شه بگین چه شکلی بود ؟ اگر ما کمکتون کنیم می تونین شناساییش کنین ؟ یا اینکه کمک کنید یه چهره ازشون نقاشی کنیم ؟ لرز میان صدای پرستار و رنگ و روی پریده اش، دکتر را کنارش کشاند: -خانم زاهدی، خواهش می کنم ... برای من خیلی مهمه این مسئله ، هر چی که می دونید، به سرگرد بگین! دنباله ی حرف دکتر را همان پرستاری که اول با سرگرد برخورد کرده بود، گرفت : -بگو دیگه صبا ... چه شکلی بود؟ سن و سالش؟ لباساش؟ ریش و سیبیل داشت؟! سرگرد به جای صبا زاهدی، به پرستار دیگر نگاه می کرد! مطمئن بود، آدم ربا خیلی شانس داشت که در آن موقع، این دو پرستار جایشان را با هم عوض نکرده بودند! وگرنه مطمئنا ، اطلاعات بهتری را در اختیارش قرار می دادند. با صبحت کردن، صبا، دوباره نگاهش به دختر جوان رسید:
-یه مرد فکر کنم باید بالای سی سالش بود اما زیاد مسن نبود . مثل خود شما دکتر . قدش بلند بود و هیکلشم خوب بود . یه کت سرمه ای شایدم مشکی تنش بود .پیراهنشم تی شرت بود، زرد فکر کنم ! دانیال کنار سرگرد ایتساد و بی حوصله تر از همیشه، گفت: -مگه اینجا دوربین مدار بسته نداره ؟ دکتر محکم سرش را تکان داد: -نمی دونم دقیقا دوربینا کجا هستن... آلما با دست اجازه از دکتر گرفت تا حرفش را قطع کند: -ببخشید اما روبروی آسانسور و در ورودی و یکی هم دو تادر اون ور تر! سرگرد : -خب این خانوم یادشه تقریبا، باید فیلم دوربینا رو چک کنیم .. دکتر روپوش پزشکی اش را از تن در آورد : -باید با دکتر سهرابی هماهنگ کنیم . ایشون رئیس بیمارستان هستن . سرگرد زودتر به سمت در راه افتاد: -زودتر بریم پس ! با ایستادنش جلوی در، هر دو پرستار خودشان را عقب کشیدند . همراه هم به اتاق دکتر سهرابی رفتند. دکتر مرد مسن و خوش برخوردی بود ، که وقتی متوجه موضوع شد ، با کمال میل حاضر به همکاری شد. با دستور مستقیم او، آنها به مرکز کنترل دوربین های بیمارستان، مراجعه کردند. دانیال همراه پرستار، پشت سر مسئول آنجا ایستاده بودند و به دقت به فیلم های آن روز نگاه می کردند. دکتر ، کمی دورتر گوشه ای ایستاده بود و با استرس این چند روزه اش، به مانیتور های کوچک خیره شده بود. سرگرد به دیوار کنار در ، تکیه داد و مشغول فکر کردن در مورد نحوه ی ربودن همسر دکتر بود. آلما آهسته کنارش ایستاد و گفت : -می تونم یه چیز بگم ؟ مردمک های سرگرد، از زمین کنده شد و به صورت آلما رسید: -اره -به نظرم یه چیز عجیبه ! -خب ؟ -نامه را خوندین ؟ به نظرتون یه جور خاصی نبود ؟؟ سرگرد تکیه اش را گرفت و چشمانش را کمی تنگ کرد: -چه جور ؟ -به نظرم ناقص بود ! انگار ... انگار یکی گفته و یکی نوشته ! ابروی بالا افتاده ی سرگرد و نگاه گیجش، باعث شد آلما جمله اش را کامل کند: -مثلا من به شما دیکته کنم و شما تایپ کنید . انگار سواد زیادی نداشتن !! سواد انشایی شون خیلی بده ! سرگرد شانه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت:
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#سرگرد_سهند...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_142 -ممنون ! خب می شه بگین این نامه رو کی به شما داد
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_143
-خب تبهکاره ؛ رمان نویس که نیست ! می خواستی برامون با شعر شروع کنه ؟؟ لبخند آلما روی لبانش نشست : -نه منظورم این نبود ! اما به نظرم یه کم ... یه جوره هنوز . جمله ها کامل نیستن ! -احتمالا اونی که تایپ می کرده، مهارت نداشته ! -نه ..... "نه" محکم آلما، سر سرگرد را پایین تر برد، جایی دقیقا روبروی صورتش: -چی می خوای بگی آلما ! -من فکر می کنم ... یعنی مثل این می مونه ... دیدین توی بعضی از این نامه ها از بریده ی روزنامه ها استفاده می کنن و از کلمه های مختلف توی متن های مخنلف ! -خب چه ربطی داره؟ این نامه تایپ شده س! -اونا این کارو با تایپ کردن انجام دادن !! -یعنی چی ؟ یعنی می خوای بگی این جمله ها و کلمه ها رو از خودشون نگفتن و از این ور و اون ور برداشتن؟ -اره دقیقا کپی و پیست کردن ! سرگ رد نگاهی کرد و ناخوداگاه یکی از ابروهایش بالاتر رفت ، اما حق با آلما بود حالا که خودش هم فکر می کرد، دقیقا چنین حسی را به او هم می داد. آلما که سرگرد را مشغول فکر دید، ادامه داد:
-من فکر کنم اینا رو برداشت کنار هم گذاشتن و بعد پرینت گرفتن . توی نامه ی قبلی اثر انگشت پسر و خود آقای رهنما بود فقط ! پس حتما تجربه دارن ! یعنی بهتره بگم سابقه دارن ! نگاه سرگرد هنوز درگیر صورت آلما بود! گرچه فقط به نامه فکر می کرد! -ایناهاش خودشه مطمئنم ! با صدای بلند پرستار، سرگرد و آلما به سمتشان رفتند. تصویری که بزرگنمایی شده بود اصلا کیفیت نداشت و تقریبا چیزی از صورتش مشخص نبود! دانیال به سمت سرگرد برگشت : -باید ببریم پایگاه ... اونجا می شه درستش کرد.. سرگرد رو به مردی که پشت دستگاه نشسته بود، گفت: -لطفا برای ما یه کپی تهیه کنید. مرد که مشغول شد، پرستار با ترس کنار سرگرد ایستاد: -من می تونم برم دیگه ؟ -بله خانوم ممنوم؛ فقط شاید لازم باشه ، شما از نزدیک هم شناساییش کنین . یه تلفن و ادرس به همکار من بدین . پرستار نگاه نگرانش به جای سرگرد به دکتر رهنما داد: -می گم برای من خطرناک نباشه ؟ اگه بفهمه من به شما کمک کردم نیاد سراغ من ؟؟ لبخند پر از آرامش سرگرد، روی لبانش نشست:
-نگران نباشین . من اینجام تا امنیت شما رو تضمین کنم . هیچ اتفاقی برای شما نمی افته . محض احتیاط ؛ همکارم شماره شو به شما می ده . هر وقت احساس خطر کردین؛ فقط کافیه تماس بگیرین . حتی اگر نمی شد حرف بزنید ما خودمون ردیابی می کنیم . نگران نباشین . دختر جوان با صحبت های سرگرد کمی ارام شد و با تشکر های پشت سر هم، همراه آلما بیرون رفت. دکتر دوباره با نگرانی شروع به قدم زدن، کرده بود. سرگرد، نفسش را بیرون فرستاد و وقتی دکتر به کنارش رسید، دست روی شانه اش گذاشت تا بایستد: -نگران نباشید . همه چیز درست میشه . بالاخره جاش رو پیدا می کنیم . اونا پول رو می خوان و تنها هدفشون همین بوده . ببینم این شخص برای شما آشنا نیست ؟ دکتر به تصویر ساکن روی مانیتور نگاه کرد: -نه ... البته نمی تونم دقیق بگم چون صو رتش زیاد مشخص نیست . -مشخصش می کنیم ! شما هم بیشتر فکر کنید شاید حتی یک چیز کوچیک از نظر شما ، برای ما خیلی مهم باشه . مراقب رفت وآمد تون باشین، خواهش می کنم، بجه هاتون رو هم تنها زیاد نذارین! لبخندی به زحمت روی لبهای دکتر نشست: -پدر و مادر همسرم خونه ی ما هستن. خودم هم نگران بودم . -خوبه این .. دانیال با فلشی، کنارش ایستاد: -سرگرد تموم شد !
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#سرگرد_سهند...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
هدایت شده از 💚 تبلیغات آیه گرافی🍁
من با سه تا کوچولو تو این شرایط کرونا😳
نمیتونستم #آتلیه برم😒
🤔🤔
تا اینکه با این #کانال آشنا شدم🤩
🆔 @morwaridsoorati
اینجا #باکمترین_هزینه عکسای داخل #گوشیم رو برام #آتلیه میکنه😌❤️
توی این کانال همه امکانات #تعویض لباس و #تعویض زمینه و ... رو برای کوچولوهام 😍 داره
انواع تم ها 🌼 #تولد🌼 #ماهگرد🌼 #عیدنوروز🌼 #چهارفصل و کلی تم قشنگ دیگه...🤩
https://eitaa.com/joinchat/3851944069C228373acd9
✨﷽✨
#حکایت
✍️گویند: شبی ابراهیم ادهم همۂ تاج و تخت و پادشاهیاش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیاباننشین شد. تابستانی روزی گرم به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمهای نان به کارگری برد. آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمیبرد. جوانی دلش به حال او سوخت او را با خود به مزرعهاش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند، ابراهیم از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمهای نان از او بخواهد. جوان گرسنگی او را چون دید، لقمهای نان به او داد و چون ابراهیم قوّت گرفت به سرعت کار کرد.
نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما ابراهیم نگرفت و گفت: دستمزد من لقمهای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه میدارد. جوان گفت: با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟ ابراهیم گفت: به یاد داری بیست سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از دهها هزار باغهای ابراهیم ادهم بود و من ابراهیم ادهم هستم.
بدان! زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هر چه سرزمین فتح میکردم سیر نمیشدم چون میدانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون میکند همۂ آنها را از من خواهد گرفت. نفسام هرگز سیر نمیشد. اکنون که همۂ باغ و ملک و تاج و تخت را رها کردهام و خدا را یافتهام، هر باغ و کوهی را که مینگرم آن را از آنِ خود میدانم.
💢بدان! هر کس خدا را داشته باشد هر چه خدا هم دارد از برایِ اوست و هر کس خدا را در زندگیاش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست.
↶【به ما بپیوندید 】↷
___________________________
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧮اعداد سخن میگویند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#حکایت
✍️گویند: شبی ابراهیم ادهم همۂ تاج و تخت و پادشاهیاش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیاباننشین شد. تابستانی روزی گرم به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمهای نان به کارگری برد. آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمیبرد. جوانی دلش به حال او سوخت او را با خود به مزرعهاش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند، ابراهیم از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمهای نان از او بخواهد. جوان گرسنگی او را چون دید، لقمهای نان به او داد و چون ابراهیم قوّت گرفت به سرعت کار کرد.
نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما ابراهیم نگرفت و گفت: دستمزد من لقمهای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه میدارد. جوان گفت: با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟ ابراهیم گفت: به یاد داری بیست سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از دهها هزار باغهای ابراهیم ادهم بود و من ابراهیم ادهم هستم.
بدان! زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هر چه سرزمین فتح میکردم سیر نمیشدم چون میدانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون میکند همۂ آنها را از من خواهد گرفت. نفسام هرگز سیر نمیشد. اکنون که همۂ باغ و ملک و تاج و تخت را رها کردهام و خدا را یافتهام، هر باغ و کوهی را که مینگرم آن را از آنِ خود میدانم.
💢بدان! هر کس خدا را داشته باشد هر چه خدا هم دارد از برایِ اوست و هر کس خدا را در زندگیاش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست.
↶【به ما بپیوندید 】↷
___________________________
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•