eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
999 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_162 نمی خواست اعتماد دکتر رهنما، نسبت به او از بین ب
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان نمی خواست اعتماد دکتر رهنما، نسبت به او از بین برود ، چرا که با توجه به شناخت کمی که در این مورد به دست آورده بود، مطمئنا دکتر برای نجات همسرش هر کاری می کرد. نمی توانست بفهمد چرا بعد از این تماس، دوباره تماسی نگرفته اند. اصولا در چنین مواقعی خیلی زود گروگان گیر ، حرکتی می کند تا زودتر به پول برسد اما .. دلیل این تعلل و آرامش را نمی فهمید .. * پایگاه ویژه / یک بامداد / با اعصابی بهم ریخته و سر دردی که هر لحظه بیشتر خودش را نشان می داد، وارد پایگاه شد و همان میانه ی سالن بود که صدای غضبناکش بلند شد و اولین ترکش های بد خلقی اش دامان دو دختر گروهش را گرفت! لاله کنار در اتاق مازیار ایستاده بود و آلما هم با کمی فاصله پشت سرش! -لاله اینجا چی کار می کنی ؟ مگه من نگفتم بهت، شیفت نیستی اینجا نباش ؟ جز صدای او، همه سکوت کردند! حتی صدای گاه و بی گاه بی سیم ها هم خفه شده بود! لاله سرش را کمی پایین انداخت: -فرمانده تا اومدیم دیر شد شما نبودی .. -بی خود دیر شد ! چند بار بهت تذکر بدم ؟ چه قدر توضیح بدم؟ همین الان برگرد خونه . اگر قرار بود تو ؛ توی این عملیات باشی بهت می گفتم ! نگاهش که به چشمان روشن دختر پشت سرش رسید، اخم هایش را بیشتر در هم فرو برد: -اینم با خودت ببر خونه اش ! راه افتاد اما صدای آلما نگذاشت به قدم دوم برسد: -خب حالا که موندیم اجازه بدین، باشیم دیگه ! لحن خودمان و بی خیال آلما، اصلا مناسب شرایط سرگرد نبود. وقتی ایستاد، مازیار به خوبی متوجه کلافگی اش شد: -شنیدین که سرگرد چی گفت ؟ برگردین خونه . همین الانم دیره آلما چند قدم فاصله را طی کرد و روبروی سرگرد ایستاد: -فرمانده باشیم دیگه !؟ الان دیگه چه فرقی می کنه ، بمونیم ها؟! -فرقش اینه که فردا صبح ، من دو تا نیروی خواب آلوده ی دیگه هم دارم ! برید بخوابین! از کنار آلما گذشت و آلما هم با کمی مکث دنبالش حرکت کرد: -من اصلا برام خواب مهم نیست . باور کنید شبی دو ساعتم نمی خوابم . قول میدیم خواب الوده نباشیم فردا، مگه نه لاله ؟؟ سرگرد یک دفعه ایستاد و آلما که سرش به عقب برگشته بود تا لاله را هم ترغیب به اصرار کند، متوجه ایستادن سرگرد نشد و صورتش محکم به شانه و بازوی سرگرد برخورد کرد. سرگرد سریع به سمتش برگشت : -چی شدی ؟ چرا مراقب نیستی ببینمت آلما هر دو دستش را روی صورتش گذاشته بود. سرگرد نچی کرد و یکی از دستان آلما را از روی صورتش کنار زد. آلما همان طور که بینی اش را با دست دیگر می مالید، با درد گفت: -هیچی نشد . بذارین بمونیم دیگه ! سماجتش، همان قدر که اعصابش را بهم می ریخت، برایش جالب بود! طوری که با آهی که کشید راه افتاد و ... -باشه بمونین . آلما بی خیال صورتش، به سمت لاله رفت : -لاله می مونیم ! مازیار سرگرد تا تا اتاقش همراهی کرد. به اتاقش که رسیدند ، اهسته گفت: -نباید اجازه می دادین .. اون دختر هنوز اون قدر مچ نیست باهامون ! -شاید نیاز شه به بودنشون ... بگو یه جا بخوابن .. الکی خسته نکنن خودشون رو .. مشغول در آوردن جلیقه اش که شد، مازیار از اتاقش بیرون رفت. مازیار را درک می کرد. وظیفه شناسی و حس مسئولیت پذیری فوق العاده اش، همیشه مجابش می کرد که دستش را باز تر بگذارد. شاید میان افرادش، مازیار تنها کسی بود که از نظر تجربه و عملکردش، می توانست جای او باشد .. با ورود نیما، دست به کمر روبرویش ایستاد! نیما با لبخند به سر تا پایش نگاهی انداخت : -بد موقع اومدم ؟ -نه .. بیا تو ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_162 نمی خواست اعتماد دکتر رهنما، نسبت به او از بین ب
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -چه خبر سرگرد؟ چرا نیومدن؟ سرگرد روی مبل نشست : - -نه ... فکر کنم بازی مون داده ! -احتمالا می خواسته مطمئن بشه! سرگرد پاهایش را روی میز جلوی مبل گذاشت و به عقب تکیه زد: -اره همین طوره . تو چی شد ؟ خبری نیست ؟ -نه همون طوره . نزدیک به یک ساعت ردیاب، یه مختصات رو می ده . -باشه . گوشی تو بده به من . نیما ، از جیب شلوارش ، گوشی را بیرون کشید و روی میز گذاشت. -نیما خبری شد به من اطلاع بده . اون لپ تاپم بهم بده . نیما لپ تاپ را برداشت و روی پایش گذاشت: -به نظر من یه کم استراحت کنید . امروز دایم در رفت و آمد بودین . سرگرد کمی سرش را بالا گرفت و خیره به چشمان نیما، گفت: -از کی تا حالا شما به من دستور می دین ؟؟ نیما فقط لبخندی زد و سرش را تکان داد -ها ؟ چیز خنده داری هست ؟؟ -نه .. نیست . بگیرین یه کم بخوابین ! نیما که بیرون رفت، روی لب او هم لبخندی نشسته بود. لپ تاپ را باز کرد و نورش اتاق تاریک را کمی روشن کرد. باید باز هم دنبال سرنخ بیشتری می گشت. چند دقیقه نگذشته بود که لاله و پشت سرش آلما وارد اتاق شدند. -قربان ؟ -بیا تو لاله .. لاله کنار مبل ایستاد و بدون تعلل، گزارش کارش را ارایه کرد: -قربان ما رفتیم محل . خانواده ش ساعت و اون شلوار رو شناسیایی کردن و گفتن برای اون بوده .توی تحقیقات محلی هم کسی چیز خاصی نگفت . بعد از ظهر گفته می ره بیرون . کجاش رو هم به کسی نگفته و دیگه هم برنگشته ! -هشت روز پیش ؟ -بله دقیقا -بعد از اینکه آزاد شده چی کار می کرده ؟ ! -والا خانواده ش که می گفتن خیلی پسر خوبیه و از این حرفا؛ اما هم محلی هاشون زیاد دوستش نداشتن . الما ادامه ی صحبت های لاله گفت: -یه لات بوده که همه ش توی خیابونا می گشته چشمان سرگرد، روی صورتش زوم کرد. توی نور کم اتاق هم به خوبی می توانست گونه ی قرمز شده اش را ببیند، سرش را کمی کج کرد و با دست اشاره کرد به سمتش برود! -بیا جلو ببینم آلما نگاهی به لاله انداخت و چند قدم جلوتر رفت . سرگرد خودش را کنارتر کشید و به جای باز شده اشاره کرد: -بشین اینجا آلما کمی ترسیده بود اما سرگرد کاملا جدی حرف می زد! روی مبل که نشست، سرگرد کمی سرش را نزدیک تر برد و گرچه سعی می کرد چشمانش فقط جای ضربه را ببیند، اما ناخودآگاه، مردمک هایش روی صورت دختر روبرویش می دوید. چشمان طوسی آلما در تاریکی برق زیبایی داشت . چشمان درشت و مژه های بلندش این زیبایی را هزاران برابر می کرد . نوک بینی و پوست نازک گونه و زیر چشمش بر اثر تماس با جلیقه ی ضد گلوله ی زمخت سرگرد ؛ قرمز شده بود که پوست روشنش، این سرخی را بیشتر نشان می داد. دست سرگرد آهسته بالا آمد و همان طور که صورت آلما عقب تر می رفت، چانه اش را گرفت. سرگرد با اخمی که هر لحظه میان پیشانی اش پر رنگ تر می شد، گفت: -از چی می ترسی؟ بذار ببینم صورتتو ... -ببخشید ... آخه چیزی نیست.. یه کم می سوزه فقط ! قلبش چنین با شدت می تپید که مطمئن بود، سرگرد هم صدایش را می شنود! مردمک های تیره ی سرگرد که در آن تاریکی برق می زد، وحشتش را ناخود آگاه بیشتر کرده بود! سرگرد چانه ی آلما را کمی کج کرد و به جای او به لاله نگاه کرد: 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
هدایت شده از 💚 تبلیغات آیه گرافی🍁
تا حالا شنیدی؟ هـرررر مشکلی که داشته باشی دستورش تو هست فقط باید پیدا کنی ✅مریضی ✅مشکل مالی و فقر ✅عصبانیت و خشم ✅روابط زناشویی ✅رفع حاجت و... همــــــــــــــــــــــش با قرآن ائمه برطرف میشه 😍دعاش اینجاست 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3647668343C0a06b59657
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_163 -چه خبر سرگرد؟ چرا نیومدن؟ سرگرد روی مبل نشست :
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -لاله براش یه کمپرس یخ می ذاشتی . -نه .. نه خوبم . نمی خواد ! لاله با چشمی بیرون رفت و آلما آهسته از جایش بلند شد: -ببخشید . من خوبم... یعنی هیچیم نیست . یه کم می سوزه ... خودش خوب می شه ! سرگرد صاف نشست و شانه ای بالا انداخت: -نمی دونم ! میل خودته .... مراقب خودت باش فقط ... سیب ! هضم این بی تفاوتی بعد از آن نگرانی که میان چشمانش دیده بود ، برای آلما سخت شد! سیبی که در آخر جمله اش ، سرگرد به کار برد، به طور موذیانه ای منظور دار بود! -من اسمم آلماست . نه سیب ! -چه فرقی می کنه ؟ خودت گفتی یعنی سیب ! آلما بدون فکر جواب داد: -خوبه منم به شما بگم کوه ! سرگرد همان طور که خیره ی لپ تاپش بود، زمزمه وار گفت: -اگه یه روز رئیس من شدی، بگو کوه ! اصلا بگو تپه ! سنگ !! چشمان گرد شده ی آلما، روی صورت بی تفاوت سرگرد مات ماند! -یعنی هر کی رئیس باشه ؛ هر جور دلش بخواد رفتار می کنه ؟ حتی مسخره ؟؟ -اره -کدوم قانون اینو می گه ؟ -قانون طبیعت ! هر کی قوی تره برنده س . -الان توی جنگلیم ؟؟ -از جنگلم بدتر ! تو یه سیب هستی و من کوه ! پس من قوی ترم ! -نخیرم . آلما سریع جواب داد و سرگرد فقط در سکوت، تمام حواسش به لپ تاپ بود! انگار این پرسش و جواب ها را هذیان وار گفته بود و یا حداقل، آلما این جور فکر می کرد . سکوت کرده بود و صدای نفس های منظمش می آمد .نور صفحه ی لپ تاپ، نیم صورتش را که به سمت آلما بود، روشن کرده بود و آلما انگار تازه چهره اش را به خوبی می دید. فرم صورتش وقتی موهایش را می بست، کشیده تر به نظر می رسید . از استخوان های گونه و فکش، کاملا مشخص بود که فکش را بهم فشار می دهد! ابروهای در هم رفته و اخمی که مثل یک عضو عادی صورتش ، محسوب می شد، چهره اش را خشن تر از هر وقت دیگری نشان می داد. همه ی اجزای صورتش، یک نوع بی تفاوتی و غرور را فریاد می زد. همه جا ، غیر چشمانش ... چشمان مشکی که برق شیطنت هنوز هم، به خوبی میانشان دیده می شد! یک جور گیرایی منحصر به فرد داشت. برای آلما، یاد آور شب بود! شبی که هم وهم آور است و هم پر از آرامش ، هم غم انگیز و تاریک و هم پر از اطمینان . حس امنیت، اولین حسی بود که کنارش به آلما دست می داد. شبیه اسمش ! چشمش ناخودآگاه از صورت به بازوها و سینه اش کشیده اش و تا پایی که روی میز، گذاشته بود! شاید زیادی از حد بدنش هم بزرگ به نظر می رسید اما از آن تیپ مردهایی بود که ، دختران بسیاری دوست دارند، همان طور که بازویش را در آغوش گرفته اند، هم پایش قدم بزنند! آلما همچنان ، نگاهش روی هیکل فرمانده اش می چرخید که سرگرد با آرامش گفت: -چی توجهت رو جلب کرده ؛ توی ِ من ؟ و آلما تازه به خودش آمد! اینکه چه مدت آنجا ایستاده و این جور مافوقش را برانداز کرده است، را نمی دانست ! از خودش و فکرهایش شرمنده شد. با سری پایین افتاده زمزمه کرد: -معذرت می خوام ! و بی آنکه لحظه تامل کند، به سمت در رفت طوری که موقع رد شدن، کتف و دست راستش، محکم به چهارچوب در برخورد کرد! صدایی که ایجاد شد، به حدی بود که همه حواسشان به آن سمت پرت شود و ببینند، که آلما به سرعت از اتاق سرگرد خارج شد و به اتاق خودش پناه برد! نیما آهسته تا کنار در اتاق سرگرد رفت . سرگرد خیره ی در اتاق مانده بود! نیما با دیدنش، وارد اتاق شد: -سرگرد ؟ خوبین؟ چیزی شده ؟ سرگرد شانه ای بالا انداخت: -من آره خوبم ! اما فکر کنم اون دختر ... یه جا دیگه شو زخمی کرد! همان طور که بی تفاوت کلمه ها را ادا می کرد، سرش ، سمت لپ تاپ چرخید و مشغول کارش شد! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_164 -لاله براش یه کمپرس یخ می ذاشتی . -نه .. نه خ
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان همه جا دوباره در سکوت مطلق فرو رفته بود. ساعت نزدیک دو بامداد بود و سرگرد خودش هم نمی دانست تا صبح چه اتفاقاتی ممکن است، پیش بیاید. شاید این پرونده هم ، مثل پ رونده ی گروگان گیری، بی نتیجه تمام می شد. ریسک بود ، اما تنها کاری که می شد ، در آن زمان انجام بدهد، همین بود . بی حوصله لپ تاپ را بست و روی میز گذاشت. بعد از کش و قوسی که به بدنش داد، تا دم در اتاقش رفت. از همان جا نگاهی به سالن تقریبا خالی و آرام انداخت. می دانست مازیار بیشتر افراد مانده را ، مجبور به استراحت کرده است. شاید خواب راحتی نبود اما همان هم برای یک پلیس ویژه نیاز و کافی بود. برگشت و این بار پاکت سیگارش را از روی میز برداشت و کنار پنجره اش ایستاد. هوای خوب آخر اریبهشت، این قدر خوب و عالی بود که چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. چشم که باز کرد، روبرویش نهال سیبش بود. یک نخ سیگار میان لبهایش گذاشت و با نفس عمیق بعدی، دود را هم به ریه هایش کشاند. کم پیش نیامده بود که شب را به اجبار در پایگاه مانده بود اما آن شب؛ چیزی داشت که حس نمی کرد. دلشوره و خوشی توام با هم ! سر درد داشت اما کلافه نبود! حس می کرد کسی ، قرار است خبر خوشی را به او بدهد! حسی که لبخند را هم گوشه ی لبانش نشاند! فیلتر سیگار را از همان جا به محوطه پرت کرد و روی مبل دراز کشید و سعی کرد بخوابد. هنوز احساس می کرد در خواب و بیداری ست که صدای قیژ قیژ بلندی را شنید. ترسیده نشست و گوشی نیما را از روی میز برداشت. اسم خودش را که دید، سریع تماس را برقرار کرد: -بله .. الو .. منم سرگرد... می تونی حرف بزنی ؟ هیچ صدایی نمی آمد جز صدای نفس نفس زدن ! سرگرد بلند شد و همان طور که جلیقه و اسلحه هایش را برمی داشت، فریاد زد: -نیما ... مازیار .... دوباره گوشی را نزدیک گوشش برد، اما هیچ صدایی جز پارس سگ و گاهی نفس های کسی، نمی آمد. بیرون از اتاق که رفت، از هم همه ای که در سالن بود ، متوجه شد که همه اماده اند، به سمت در خروجی رفت: -زود باشین بچه ها .. نیما که کنارش ایستاد، گوشی را به سمت پرت کرد! -جواب نمی ده، ضبط صداش رو بزن شاید صداشونو بتونیم ضبط کنیم ! نیما همان طور که یک چشمش به گوشی بود پشت سرش می دوید. بیرون که رسیدند، دست لاله را گرفت و به سمت یکی از سدان ها حرکت کرد: -من با لاله و مازیار جلوتر می ریم . شما با فاصله، پشت سر ما باشین .. هر جا گفتم صبر کنید. نیما مسئول تیم پشتیبانه ... لاله روی صندلی عقب نشست و مازیار هم پشت فرمان . هنوز در را نبسته بود که ماشین به حرکت در آمد. لاله ، لپ تاپش را روی پایش گذاشت و آهسته گفت: -کیلومتر دوازده ست .. لاین رفت .. من مسیر رو به جی پی اس ماشین دادم . ماشین به سرعت از شهر خارج و به اتوبان رسید. ساعت سه و نیم صبح بود. سرگرد با رسیدن به اتوبان، دستور داد همه آژیر و چراغ ها را خاموش کنند. نردیک کیلومتر ده که رسیدند، مازیار سرعت ماشین را پایین آورد: -الان ده کیلومتر رد کردیم .. لاله سرش را کمی جلو برد : -نه برو .. سرگرد همان طور که با دقت به حاشیه ی اتوبان خیره شده بود ، گفت: -آروم برو فقط ... هندفزی اش را روشن کرد : -نیما ؟ -فرمانده .. -بله فرمانده -گوشی روشنه ؟ -بله قربان . صدایی نمی یاد گاهی صدای پارس سگ .. -خیلی خب .. هر جایی هستین توقف کنید. تا دستور بعدی .. هندزفری را خاموش کرد و شیشه ی پنجره را پایین برد: -لاله، سیگنال می گیری ؟ -خیلی قوی .. همین طرفاست 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_165 همه جا دوباره در سکوت مطلق فرو رفته بود. ساعت نز
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -مازیار برو لاین سبقت اما سرعت نگیر .. مازیار خواسته ی سرگرد را انجام داد و آهسته به سمت چپ لاین رفت همان لحظه لاله فریاد زد : -اوناهاش با دست لاین برگشت را نشان می داد، سرگرد سریع گفت: -دور بزن مازیار . -اینجا فرمانده ؟ -برو از خط اضطرار برعکس برو . چراغاتو روشن کن .. مازیار همان جا با مهارت ماشین را دور زد و بی خیال ماشینی که بوق کشان از کنارشان گذشت، ماشین را برعکس جهت لاین، حرکت داد. ماشین مشکی رنگ از لاین سبقت با سرعت در حال حرکت بود. سرگرد هندزفری را دوباره روشن کرد: -نیما زود برید اون لاین .. پیداش کردیم .. خیلی طول نکشید که ماشین های پایگاه از کنارشان گذشتند تا به خروجی برسند. سرگرد به سمت ماشین مشکی رنگ برگشت . نور تیر های چراغ برق وسط اتوبان، داخل ماشین را کمی روشن کرده بود. یک تویوتا کمری مشکی رنگ .. مردی که پشت فرمان بود، کلاهی شبیه ، کلاه گلف به سر داشت . روی صندلی عقب، مرد دیگری را هم می دید اما تشخیص چهره اش در تاریکی اصلا ساده نبود. ماشین ها دقیقا موازی هم اما با فاصله حرکت می کردند، صدای نیما از هندزفری به گوشش رسید: -قربان کیلومتر چند هستین؟ به جای او ، لاله گفت: -شش! با این سرعت پنج دقیقه هم نمی شه که اتوبان رو تموم می کنیم ! سرگرد گفت: -این طرفا خروجی نبود؟ -همون انتهای اتوبان! سرگرد با مشت روی داشبورد ماشین کوبید: -لعنتی ! مازیار که تمام حواسش به جلو و ماشین هایی بود که از روبرو می آمدند، گفت: نمی شه به لاستیک ماشین شلیک کنید ؟! -نه مازیار .. ریسکش بالاست .. اتوبان شلوغ شده ... باید هماهنگ می کردیم می بستن .. بریم جلو .. گیرش می ندازیم . همان لحظه ماشین به سمت راست لاین کشیده شد و سرگرد متوجه خروجی جلو شد: -لغنتی می خواد وارد خروجی بشه . مازیار با سرعت برو باید یه جا پیدا کنیم بریم اون ور ، نیما کجایی ؟ -کیلومتر پنج قربان! -زودباش اون توی اولین خروجی پیچید . به سمت یه شهرک می رفت . لاله با دست جی پی اس ماشین را نشان داد: -خروجی سروان .. مسیر آبی رو دنبال کن .. فاصله ی کم خروجی و سرعت بالای ماشین، باعث شد در و گلگیر ماشین کاملا به جدول های حاشیه خیابان برخورد کند . گرچه مازیار دوباره کنترل ماشین را به دست گرفت و با همان سرعت ادامه داد. -نیما دیدیش ؟؟ -نه سرگرد . سرگرد بار دیگر مشت بسته اش را روی داشبورد کوبید: 11 888 د65 -لاله این پلاک رو سرچ کن لاله سریع مشغول شد و صدای نیما به گوشش رسید: -قربان ما دو گروه شدیم ، خیابونا رو می گردیم .. چشمانش را بست و لعنتی دیگری نثار خودش کرد. نیما هم گمش کرده بود. نفس عمیقی که کشید، لاله آهسته گفت: -محسن سربندی! سرگرد به عقب برگشت: -پیداش کردی ؟ -بله . ادرسی که ثبت شده توی لواسونه . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺