6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 توبههای زشت!
⚠️ مراقب باشید اینجوری توبه نکنید.
#استادپناهیان
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌺🌿🌺🌿
هدایت شده از 💚 تبلیغات آیه گرافی🍁
دوست داری این کیف خوشگل رو خودت درست کنی🤩
میدونی چقدر ساده هست😳
اصلا درست کن و بفروش💰
#نمد_مروارید💖
#گل_آرایی💐
#قاب_گوشی_لاکچری✨✨✨
#روستیک🍁🍂
#آشپزی_خاص👩🍳
#دخترونه _جینگولی😍
#ترفند_ایده😎.......
💝به راحتی هنرمند شو و لذت ببر💝
ایدههایی که کپی نیست🤩جدید و خاص
http://eitaa.com/joinchat/1635516449C2a9ec6019b
▪️
💠تا میتونید بسم الله بگید💠
🔳در روایت آمده چون بنده را پای میزان حساب حاضر می کنند نامه اعمال او را در حالی که مملو از افعال و کردار زشت است به دست او میدهند،
◽️بنده در حین گرفتن نامه اعمال بنابر عادتی که در دنیا به گفتن «بسم الله الرحمن الرحیم» داشته آن را بر زبان جاری میکند و نامه اعمال را به دست میگیرد،
◽️چون نامه اعمال را میگشاید آن را سفید میبیند، در حالی که هیچ عمل بدی در او نوشته نشده است.
⭕️در این هنگام بنده عاصی به فرشتگانی که حاضرند میگوید:
در این نامه عمل چیزی نوشته نیست که بخوانم،
🔷و فرشتگان گویند:
در همین نامه تمام اعمال بد تو نوشته بود اما به برکت و میمنت کلمه «بسم الله الرحمن الرحیم» که بر زبانت جاری کردی، محو شد.
🌺و در روایت دیگر رسول اکرم (ص) فرمودند:
چون روز قیامت شود به بنده خدا امر میشود که وارد آتش دوزخ شود، چون نزدیک دوزخ میشود میگوید:
«بسم الله الرحمن الرحیم» و پا در دوزخ مینهد آتش دوزخ هزاران سال راه از او دور می شود.
📕 منهج الصادقین، ج1، ص33
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⚜
خیلی زیباست این متن 🍂🍃
در رحم مادر خداوند بچه را در آبی بسیار شور قرار داده تا جسمش تمیز بماند و مادر سنگینی بچه را کمتر احساس کند، و خداوند روزی جنین را از طریق بند ناف که به مادر وصل است به او میرساند.
پس اگر مادر در غذا خوردن کوتاهی کند.
از غذای جنین چیزی کم نمیشود.
بخاطر وجود غده هایی که با گرفتن مواد لازم از دندانها و استخوان مادر غذای جنین را تأمین میکند و به همین دلیل است که مادران با پیشروی در سن، دندان و پا و زانو درد میگیرند، و در آخر میگویند:
زن زودتر از مرد پیر میشود..
اگر آدمها بدانند که مادرشان بخاطر
آنها استخوانش آب میشده در
این میمانند که چگونه قدردانی بکنند..
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⚜
🔐خداوند برای گشودن هر قفلی،کلیدی
قرار داده است، که تنها راه گشایش است!
🍀 پاکیزگی؛ کلید نماز...
🍀 احرام؛ کلید حج...
🍀 توحید؛ کلید بهشت
🍀 سوال مفید: کلید علم
🍀 صبر واراده؛ کلید پیروزی...
🍀شکرگزاری؛ کلید فزونی....
🍀 محبت و تسیبح حق؛ کلید پادشاهی...
🍀 عشق وعلاقه؛ کلید توفیق......
🍀 دعا؛ کلید استجابت...
🍀 تفکرو تضرع به درگاه الله؛ کلید احیای قلب...
🍀 تقوا و استغفار؛ کلید رزق...
♦️ و دنیاطلبی و آرزوهای محال 🔑کلید
شر و خسران همیشگی است
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_258 قبل از اینکه اشک چشمم بجوشه س
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_259
نزدیک شد.
_چیزی گفتی؟
سرم رو تلخ به معنیِ نه تکون دادم.
_قربون عبادتون برم من.. واسه منم دعا کردین؟
قلبم تیر کشید.. یعنی واقعا ممکن بود این همون اشاره باشه؟ با چشمای خیره و بی حواس بهش
چشم دوختم. دستش رو چند بار جلوی چشمم تکون داد.
_نیل؟
چشمم رو باز و بسته کردم و سرمو تکون دادم.
از جاش بلند شد و سمت در رفت.
_خوبه.. امیدوارم فرجی بشه و خدا نگاهی هم به ما بندازه..
با چشم مسیر رفتش رو تعقیب کردم . با بسته شدن در نفس عمیقی کشیدم و الی قرآن نقره ای
و بزرگ رو باز کردم.
***
کیفم رو با شدت گوشه ی اتاق پرت کردم. موبایلم رو که اسم سپیده روش مدام چشمک میزد
روی میز رها کردم .
_سالم خاتون.. سامیار خونه نیست؟
_سالم مادر.. نه نیست. این چه رنگ و روییه؟ چی شده؟
از یادآوری اون چشمای منفور سبز رنگ و اون نگاه تمسخربار دندونامو روی هم فشردم.
_کارش دارم.. نمیدونی کی میاد؟
از آشپزخونه بیرون اومد. رزا پشت سرش خارج شد و سالم داد. جوابش رو با سر دادم. لیوان آب
خنک رو دستم داد.
_بیا بشین.. حالت خوش نیست. پس میفتیا!
پالتومو با خشونت از تنم خارج کردم. دستم از شدت عصبانیت میلرزید.
_راس میگه مادرجون. بیا بشین ببینیم چی شده؟
چنگی به گوشیم زدم و شماره ی سامیار رو گرفتنم. رد تماس داد.
_چیزی نشده خاتون.. یکم اعصابم متشنج شده!
نگاه مشکوکی بهم کرد و چیزی نگفت. دوست نداشتم با گفتنش اونا رو هم آزار بدم.. دوست
نداشتم پشت تصمیمم دنبال دلیل دیگه ای بگردن. من از صبح تصمیم خودم رو گرفته بودم. ولی
حرفای سنگین و تحقیر آمیز امیر منو تو تصمیمم مصمم تر کرده بود. حق با سامیار بود. جایی برای
تعلل نبود. شاید باید تو همین یه مورد خودخواهانه رفتار میکردم!
زنگ در به صدا در اومد. سرمو با عجله بلند کردم. رزا در رو باز کرد و سامیار تو قاب در ظاهر شد.
بلند شدم و به طرفش رفتم.
_چرا رد کردی؟
پالتوش رو از تن درآورد و به دست آماده ی رزا سپرد.
_جلوی آسانسور بودم زنگ زدی. چیزی الزم داشتی؟
سرمو تکون دادم.
_میشه یکم حرف بزنیم؟
نگاهی به خاتون و رزا انداخت.
_البته!
سمت اتاقم رفتم. پشت سرم داخل شد. روی صندلی نشستم و دستامو تو هم قفل کردم.
_امروز امیر رو دیدم. بعد از مدت ها . از وقتی ترمامون و کالسمون فرق کرده بود نمیدیدمش!
دقیق شد.
_همون همکالسیت که باهات سرلج داشت؟
سرمو تکون دادم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
🌸🌺 آرزویم این است ؛
🌺🌼 ڪہ دلت خوش باشد ...
🌸🌺 نرود لحظہاے از ...
🌺🌼 صورتِ ماهت لبخند ...
🌸🌺 نشود غصّہ ...
🌺🌼 ڪَمی نزدیڪت ...
🌸🌺 لحظہهایت ...
🌺🌼 همہ زیبا و قشنگ ...
🌸🌺 از خـدا مےخواه...
🌺🌼 ڪہ تو را ...
🌸🌺 سالم و ...
🌺🌼 خوشبخت بدارد ...
🌸🌺 همہ عمر ...
🌺🌼 و نباشی دلتنگ ...
🌸🌺 و بدانی ڪہ ...
🌺🌼 ڪَسی هست هنوز ...
🌸🌺 ڪہ تو را یاد ڪند ...
🌺🌸چهارشنبـهتـون گــلـبــارون🌸