💐🍃🌸🍀🌻🌸🌱🌺
🍃🌸🍀🌻
🌸🍀🌻
🍀🌻
🌻
🌹امام جواد علیه السلام:
🍃سه چیز است که محبت می آورد:
1⃣ انصاف در معاشرت
2⃣ همدردی کردن با دیگران
3⃣ و داشتن قلبی پاک از گناه.
📚:بحارالانوار/ج77/ص89
🌻
🍀🌻
🌸🍀🌻
🍃🌸🍀🌻
💐🍃🌸🍀🌻🌸🌱🌺
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینطور به امام زمان فکر کردی؟!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#امیدانه👌
چه زیباست
زندگی کردن با امید....
نه امید به خود که غرور است
نه امید به دیگران؛ که تباهی است
بلکه امید به خدا؛ که خوشبختی است.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشماتون رو ببندید و گوش بدید و لذت ببرید😍
یادتون نره:
نگرانی، مشکلات فردا رو از بین نمیبره، فقط آرامش امروز رو میگیره...!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکمتهایامیر💠
و درود خدا بر او فرمود:
روزگارى بر مردم خواهد آمد که:
محترم نشمارند جز سخن چين را،
و خوششان نيايد جز از بدكار هرزه،
و ناتوان نگردد جز عادل.
در آن روزگار...
كمك به نيازمندان خسارت،
و پيوند با خويشاوندان منّت گذارى،
و عبادت نوعى برترى طلبى بر مردم است.
#نهجالبلاغهعلیعلیهالسلام✨
#حکمت۱۰۲
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
نمیشه انگار
امسالم کربلا باشم اربعین😔💔
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰ماجرای توبه جوانی که اشاعه فحشا میکرد.
زبان حال حضرت مهدی (ع):
تو که مرهم نه ای زخم دلم را
نمک پاش دل ریشم چرایی؟
#استاد_مهدی_دانشمند🎤
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکمتهایامیر💠
و درود خدا بر او فرمود:
بر آوردن نيازهاى مردم
روا نيست مگر به سه چيز:
كوچك شمردن آن تا خود بزرگ نمايد،
پنهان داشتن آن تا خود آشكار شود،
و شتاب در بر آوردن آن، تا گوارا باشد.
#نهجالبلاغهعلیعلیهالسلام✨
#حکمت۱۰۱
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_259 نزدیک شد. _چیزی گفتی؟ سرم رو
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_260
_نمیخوام بگم بهم چیا گفت و منو جلوی کل دانشگاه محکوم به چه گناهی کرد. نمیتونم حرفاشو
به زبون بیارم ولی سام این اگه خودخواهی یا هرچیز دیگه باشه. اگه ظلم و یا نامردی هم باشه من
میخوام پیشنهادت رو قبول کنم. نمیتونم.. تحمل ندارم یه عمر بچم رو با گناه نکرده مادرش
بسوزونن.
بهم نزدیک شد و دستش رو روی دستم گذاشت.
_بهت گفتم که این اگه خودخواهی یا هرچیز دیگه ای هم باشه برای من عزیزه.. مهم اینه که یه
خانواده برای این بچه تشکیل بشه. مهم نیست اینکه تو ذره ای عالقه بهم نداری !
تو چشمای مهربونش زل زدم.
_من بازم میگم.. من نمیتونم هیچ وقت نقش یه همسر رو برات بازی کنم. نهایت سعیم رو میکنم
تا یه خانواده باشیم ولی...
دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو باال آورد.
_میفهمم. میدونم از چی میترسی. روی تموم داشته هام و نداشته هام قسم میخورم که انتظار و
خواسته ای ازت نداشته باشم.. جز اینکه روزی خودت من و تمام و کمال قبول کنی.
لبم رو گزیدم.
_واگه اون روز هرگز نرسه؟!
تلخندی کرد.
_حتی کشیدن انتظارشم کنار شما دو تا شیرینه مطمئنم.. حتی اگه فقط یه سراب باشه!!
سرمو شرمنده پایین انداختم. چقدر در مقابلش کوچیک و بی ارزش بودم. سامیار تنها کسی بود
که کنارش همیشه احساس نقص میکردم. آدمیت من در کنار بزرگی اون همیشه گنگ و نامفهوم
بود. واژه ها.. جمله ها و توجیح هام همیشه در مقابل جمالت آسمونیش کم و بی معنی بودن. کاش
هیچ وقت پارسا رو ندیده بودم.. کاش قلبم رو بی برو برگشت تسلیمش نکرده بودم تا در مقابل
این وجود با صالبت و بزرگوار این چنین پوچ و واهی و بیچیز باشم.. !
با به صدا در اومدن صدای زنگ آیفون قلب من هم از جا پرکشید. با استرس از جا بلند شدم و با
ترس به خاتون نگاه کردم. بعد قبول پیشنهاد ازدواج سام با پادرمیونی خاتون رضایتشون رو
گرفته بودم و برای حضور تو عقدم به تهران اومده بودن.
خاتون لبخند اطمینان بخشی بهم زد.
_آروم باش دخترم.. غریبه که نیستن.پدر و مادرتن!
غریبه! توی این چند ماه چقدر با این واژه مانوس شده بودم. خانواده ی خودم برام از غریبه بدتر
شده بودن. حس میکردم سال هاست که کنار خاتون و سامیار زندگی میکنم!
سام آیفون رو جواب داد و جلوی آینه جاکفشی بولیز اسپورت سه دکمش رو مرتب کرد.
_من میرم پایین کمک.. نیل؟ سفارش نکنم حواست باشه دل نشکنی! باشه دختر خوب؟
سرمو با لرزش خفیفی تکون دادم و با دلهره سرجام نشستم. انتظار چند دقیقه ایِ طوالنی تر از
صد سال به سر اومد و مامان با ساک کوچیکی تو قاب در ظاهر شد. بوی عطر همیشگیش تو هوا
پر شد. دلم لرزید. از جام بلند شدم و قدمی به جلو برداشتم. پاهام سنگین شده بودن. همون یه
قدم رو هم بی اختیار رفته بودم. مامان دم در با خاتون روبوسی کرد و با چشم دنبال من گشت.
خاتون خودش رو کنار کشید.. چشمامون تو هم قفل شدن.. نگاهی به شکم بزرگ و برآمدم
انداخت. اولین قطره اشک از چشم اون چشکید.. دومی از چشمِ من!
_دخترم!
همین یه کلمه برای شکستن بغض تنهایی این چند وقتم کافی بود. پاهام از بند آزاد شدن و بی
اختیار با همه توانم به سمتش حرکت کردم. ساکش رو روی زمین انداخت و قدم های نهایی رو با
دو طی کرد. تو آغوش هم حل شدیم. دماغم رو به روسریش چسبوندم و از ته دل بو کشیدم..
دخترکم اجازه نمیداد زیاد به هم نزدیک شیم.. از همین اآلن داشت با تمام قدرت اظهار وجود
میکرد!
دستش رو روی گونه ی خیسم کشید!
_دخترک کوچولوی من... چقدر بزرگ شدی مامان!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺