eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند: 💰 درآمد حرام و نامشروع در اولاد ظاهر می شود. 📚وسائل ج ۱۲،ص ۵۳ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_418 نفسِ راحت خاتون بی تابی اش را
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... محبته.. تشنه ای که سال ها سیراب نشده.. و تو میتونی با عاطفه ی درست و غیرِ ساختگی اون و به خودت امیدوار کنی! چشمانش برق زد. حس میکرد انرژی مثبتی از پشتِ این صدا ساطع میشود و در تمامِ فضای اتاق پر! خجالت از وجودش پر کشید و اطمینان در بند بندِ وجودش قد عَلَم کرد. _سام مردِ زندگیِ منه خاتون.. از دستش نمیدم! به هر قیمتی شده بهش ثابت میکنم! خاتون راضی و خشنود لبخندی زد که تمامِ چین های گوشه ی چشمش را هویدا ساخت! _میدونم دخترم! وقتی چیزی رو از تهِ دل بخوای میشه! فقط کافیه خودت و باور کنی و به خدا توکل.. ! _ممنونم خاتون.. بابت همه ی مادری که در حق ام کردین ممنونم! _من ازت ممنونم که این همه پسرم و دوست داری.. سام دردونه منه! نورِ چشممه! یعنی میشه روزی خوشبختیش و ببینم؟ آخرین قطره ی اشک را از چشمش زدود و با صدایی که کوچکترین لرزشی نداشت گفت: _خودم خوشبخت اش میکنم خاتون.. بهتون قول میدم! *** بهار را سفت و سخت در آغوشش جا به جا کرد. بدونِ اینکه توجهی به لج و گریه ی شدیدش بکند. _من نمیرم مهدِ کودک.. میخوام برم پیشِ خاله هلن.. مگه زوره نمیرم! کفش هایش را پوشید.. خم شد و کفش های بهار را هم با دستِ دیگرش برداشت . اشکِ بهار قطره قطره روی سرشانه اش میریخت! _داری دخترِ بدی میشی مامان.. مگه کوچولویی که برای هر چیزی اینجوری گریه میکنی؟ دیگه مامانت نمیشم! _نشو.. بابایی که نیست.. تو هم نباش! برگشت و شاکی و ناراحت به چشمانِ خیسش نگاه کرد. دلش برای مژه های به هم چسبیده و چشمان قرمزش ضعف رفت. همان جا به جا کفشیِ چوبی تکیه داد و بهار را مقابلِ خود قرار داد. _الهی قربونِ اون چشمات برم من مامانی.. آخه میگی چیکار کنم؟ بهت که توضیح دادم بابایی مجبوره جای دیگه ای باشه..! دستش را روی چشمانِ خیسِ بهار کشید. _نریز این مرواریدای خوشگل و مامانم.. منم گریه کنم؟ سرش را با ناراحتی چپ و راست کرد و به یکباره از گردنش آویزان شد. نیل لبخند غمگینی زد و درِ خانه را باز کرد. به محضِ باز شدنِ در با چهره ی کریهِ صادقی مواجه شد. ظرفِ شیرِ محلی در دستش بود و از پله ها باال میرفت. با دیدنِ نیل پله ی رفته را پایین آمد و مقابلش قرار گرفت. _سالم عرض شد خانوم بهرامی.. صبح عالی بخیر! بهار زیر گوشش گفت: _منو بذار پایین مامان.. خودم میتونم! با اخم سالمی زیرِ لب داد و بهار را پایین گذاشت. بی توجه به حضورش مشغولِ پوشیدنِ کفش های بهار شد. _پله ی جلویِ در لیزه... میخوای من بهار و بیارم؟ با اخم بهش خیره شد. _ممنون.. شما بفرمایین! شلوارِ آبی رنگِ کُردی اش را باال تر کشید و نزدیک تر شد. صبح خروس خوان سیگارش گوشه ی لبش بود! _لج نکن دیگه! یه ماهه که اومدی بازم غریبی میکنی؟ منم جای پدرت! پوزخندی زد و دستِ بهار را دنبالش کشید. از کنارش که رد شد بوی تعفن بدنش و سیگار حالش را دگرگون کرد. _دلم به حالت سوخت.. اینه جوابِ تشکرت؟ یه زنِ تنها خدا میدونه اون بیرون داره به کی... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 🔴🔵داستان عاقبت دختر فراری از سفره عقد😱👇 eitaa.com/Reyhaneh_show/27610 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
📚🤔🤔🤔 ✍به ریش خود می‌خندد کنایه از خود را مسخره كردن آورده اند كه ... ابلهی ، شیطان را در خواب دید ، ریش او را محكم گرفت و چند سیلی ، سخت در بناگوش او بنواخت و گفت : ای ملعون ! ریش خود را برای فریب بلند كرده ای كه مردم را گول بزنی ، اینك ترا به سزای اعمالت می رسانم . با گفتن این سخن ، ناگاه از خواب پرید و ریش خود را در دست خویش دیده و خنده اش گرفت ! این مثال را در مورد كسی ایراد می كنند كه اشخاص دیگر را مورد استهزاء قرار داده و به آنها بی احترامی می كند یا اینكه در پشت سر مردم محترم غیبت می نماید . مقصود این است كه نتیجه سوء این استهزاء یا غیبت ، فقط متوجه همان شخصیت استهزاء كننده خواهد شد . •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 📙این داستان:"افشای راز پادشاه" پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت... همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت: جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟ جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری!! جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.! پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند. از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی. جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من. دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد... برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست... جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.! جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم.! پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده‌ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند، نمی‌توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🍂🍂🍂🍂🍂
📙البرهان 🌿 مردی به زن خود گفت: «برو خدمت و از او سؤال کن که آیا من از شیعیان آن‌ها هستم یا نه». آن زن خدمت آمد و پرسید. حضرت فرمود: «به شوهرت بگو اگر بدانچه ما فرمانت دادیم عمل می‌کنی و از آنچه تو را نهی کردیم خودداری می‌کنی، تو از شیعیان مایی، و الّا نه». زن بازگشت و جریان را به شوهرش گفت. مرد تا شنید، گفت: «وای بر من! کیست که بتواند از گناه و لغزش جدا شود؟! پس من در دوزخ جاوید و همیشگی هستم... دوباره خدمت حضرت زهرا آمد و سخن شوهرش را عرض کرد. حضرت فرمود: «به او بگو چنین نیست. ما بهترین مردم بهشتند. و اما هرکس که ماست، دوستدار دوستان ما و دشمن دشمنان ماست و با دل و زبان تسلیم ماست، اگر مخالفت دستورات ما کند، از شیعیان ما نیست،با اين حال آن‌ها نیز اهل بهشتند. امّا پس از ابتلا به مصیبت‌های یا در عرصات قيامت و انواع شدايد یا رفتن در طبقه بالای از پاک شود. و وقتی شد، چون از ماست، او را نجات می‌دهیم و او را به جایگاه خود منتقل می‌سازیم. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸به دنبــال خوبــی باشیم در هـر اتفاقی، چه خـوب چه بـد به دنبال حداقل یک نکته مثبت باشیم حتمــا وجود دارد ... این را تمرین کنیم و بنویسیم هر روز اتفاقات خوبی که برامون رخ می‌دهد را بنویسیم یا در ذهن مرور کنیم... در پایان روز خواهیم دید.... که زندگی آنقدر هم که فکر می‌کردیم سخت نیست... 🌸زندگیتون پر باشه از اتفاقات زیبـا 🌸و دلنشین و خاطره‌انگیز 『 ♥️⃤ @ProFiLKade ♡ 』
🌸نازنین خدای من 🌾همه ‌روز برای همه 🌸عزیزانم عشق، سلامتی 🌾آرامش ‌ونیکبختی 🌸ازدرگاهت تمنا میکنم 🌾عطا بفرما 🌸به آنان هرآنچه برایشان خیراست 🌾وقلبشان را لبریز مهربانی بفرما 🌸سلام روز زیباتون بخیر 『 ♥️⃤ @ProFiLKade ♡ 』
خدایا سر آغاز چهارشنبه ۲۰ اسفند ماه را با یاد و نام تو میگشایم🌷🍃 پنجره های قلبم را خالصانہ وعاشقانہ بسویت باز میکنم🌷🍃 تانسیم رحمتت به آن بوزد و نا پاکیهای آنرا بزداید🌷🍃 چهارشنبہ اسفند ماهتون در پناه خدا🌷🍃 『 ♥️⃤ @ProFiLKade ♡ 』
حکایتی بسیار زیبا ! گویند "حر بن يزيد رياحی" اولين کسی بود که آب را به روی امام بست و اولين کسی شد که خونش را برای او داد. "عمر سعد" هم اولين کسی بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد برای آنکه رهبرشان شود و اولين کسی شد که تير را به سمت او پرتاب کرد! کی می داند آخر کارش به کجا می رسد؟ دنيا دار ابتلاست. با هر امتحانی چهره‌ای از ما آشکار می شود، چهره‌ای که گاهی خودمان را شگفت‌زده می کند. چطور می شود در اين دنيا بر کسی خرده گرفت و خود را نديد؟ می گويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد تا بدانی که نمی شود به عبادتت، به تقربت، به جايگاهت اطمينان کنی. خدا هيچ تعهدی برای آنکه تو همان که هستی بمانی، نداده است شايد به همين دليل است که سفارش شده، وقتی حال خوبی داری و ميخواهی دعا کنی، يادت نرود "عافيت" و "عاقبت به خيری ات" را بطلبی 🖌حاج محمد اسماعیل دولابی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود. ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است. کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟ جواب داد: برای اسارت آدمیزاد. طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان، طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند. سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت: اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند. مرد گفت طناب من کدام است؟ ابلیس گفت: اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم، خطای تو را به حساب دیگران می گذارم... مرد قبول کرد. ابلیس خنده کنان گفت: عجب، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•