[-وقتی چراغها خاموش شد...]
🔸+گفتم:
-آقا ابرام!
اینها ڪی هستند
دنبال خودت میاری؟!
+ با تعجب پرسید:
-چطور؟
-چی شده؟!
🔹+گفتم:
دیشب این پسر
دنبال شما وارد هیئت شد.
بعد هم آمد و کنار من نشست.
حاج آقا داشت صحبت میکرد.
از مظلومیت امام حسین
«علیهالسلام»
و ڪارهای یزید میگفت.
اینپسر هم خیرهخیره
و با عصبانیت گوش میڪرد.
🔸-وقتی چراغها خاموش شد،
بهجای اینکه اشڪ بریزه،
مرتّب فحشهای ناجور به یزید میداد!
_ابراهیم داشت با تعجّب گوش میڪرد.
یکدفعه زد زیر خنده.
🔹+بعد هم گفت:
عیبی نداره،
این پسر تا حالا هیئت نرفته
و گریه نڪرده.
مطمئن باش با امام حسین «علیهالسلام»
که رفیق بشه تغییر میکنه.
ما هم اگر این بچهها رو
مذهبی کنیم هنر کردیم.
🔸_دوستیِ ابراهیم با اینپسر به
جایی رسید
که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت.
او یکی از بچههای خوب ورزشکار شد.
🌷#إبــــــــــرإﮫیمﮫإدﮰ
🌷#منبع: سلام بر ابراهیم1
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍مرحوم حاج اسماعیل دولابی :
همین که گردی بر دلتان پیدا می شود
یڪ《سبحان الله》بگویید
آن گرد ڪنار می رود .
هر وقت خطایی انجام دادید
《استغفرالله》بگویید
که چارہ است.
هر جا هم نعمتی به شما رسید
《الحمدلله》بگویید
چون شکرش را به جا آوردی گرد نمیگیرد .
💥با این سه ذڪر باخدا صحبت ڪنید. صحبت ڪردن با خدا غم و حزن را از بین می برد ...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دلسوزی ملک الموت برای دو نفر
✍روزی رسول خدا (ص) نشسته بود ، عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد ، پیامبر (ص) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسانها هستی ، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی رحم آمد؟
عزرائیل گفت: در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:اولی روزی دریا طوفانی شد و امواج سهمگین دریا یک کشتی را در هم شکست، همه سرنشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت، او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند ، در این میان فرزند پسری از او متولد شد ، من مأمور شدم جان آن زن را قبض کنم ، دلم به حال آن پسر سوخت.
دومی هنگامی که شداد بن عاد ، سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بی نظیر خود پرداخت ، و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد، و خروارها طلا و گوهرهای دیگر برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل شد وقتی که خواست از آن دیدار کند، همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب بر زمین نهاد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را قبض کنم آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت از این رو که او عمری را به امید دیدار بهشتی که ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نیفتاده بود ، اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رسید و گفت: ای محمد! خدایت سلام میرساند و میفرماید: به عظمت و جلالم سوگند که آن کودک همان شداد بن عاد بود، او را از دریای بی کران به لطف خود گرفتیم ، بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم ،
💥در عین حال کفران نعمت کرد ، و خودبینی و تکبر نمود ، و پرچم مخالفت با ما برافراشت ، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت ، تا جهانیان بدانند که ما به کافران مهلت میدهیم ولی آنها را رها نمیکنیم
📚جوامع الحکایات ، ترجمه محمد محمدی اشتهاردی ، صفحه 330
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دلسوزی ملک الموت برای دو نفر
✍روزی رسول خدا (ص) نشسته بود ، عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد ، پیامبر (ص) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسانها هستی ، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی رحم آمد؟
عزرائیل گفت: در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:اولی روزی دریا طوفانی شد و امواج سهمگین دریا یک کشتی را در هم شکست، همه سرنشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت، او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند ، در این میان فرزند پسری از او متولد شد ، من مأمور شدم جان آن زن را قبض کنم ، دلم به حال آن پسر سوخت.
دومی هنگامی که شداد بن عاد ، سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بی نظیر خود پرداخت ، و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد، و خروارها طلا و گوهرهای دیگر برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل شد وقتی که خواست از آن دیدار کند، همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب بر زمین نهاد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را قبض کنم آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت از این رو که او عمری را به امید دیدار بهشتی که ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نیفتاده بود ، اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رسید و گفت: ای محمد! خدایت سلام میرساند و میفرماید: به عظمت و جلالم سوگند که آن کودک همان شداد بن عاد بود، او را از دریای بی کران به لطف خود گرفتیم ، بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم ،
💥در عین حال کفران نعمت کرد ، و خودبینی و تکبر نمود ، و پرچم مخالفت با ما برافراشت ، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت ، تا جهانیان بدانند که ما به کافران مهلت میدهیم ولی آنها را رها نمیکنیم
📚جوامع الحکایات ، ترجمه محمد محمدی اشتهاردی ، صفحه 330
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔥❗️
هر کس از زنان و مردان
نمازش را سبک
بشمارد ‼️
خداوند متعال
او را به پانزده بلا مبتلا می سازد⚠️
#نماز_اول_وقت❣
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طی می شود به شادی و غم روزگار عمر
دائم به یک قرار نماند مدار عمر
آنانکه پاس عمر گرامی نداشتند
جز غم نگشت حاصلشان در گذار عمر
هر جا بهار هست خزانیش در پی است
آماده شو برای خزان در بهار عمر
بنیاد زندگی چوحبابی است روی آب
ناگه رود به باد فنا اقتدار عمر
خیری اگر به دست تو آید مکن دریغ
تا ماند از تو نام نکو. یادگار عمر
روزی که بهر یاری خلق خدا گذشت
هرگز مکن محاسبه اش در شمار عمر
ای همسفر به هوش که عمر سفر کم است
روزی رسد به منزل آخِر قطار عمر
سالک زلحظه لحظه عمر استفاده کن
زیرا که نیست در کف تو اختیار عمر
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹داستان آموزنده🌹
(مرحوم ایت الله حاج شیخ جواد انصاری) میفرمودند: درویشی نزد میرفندرسکی آمد و مدعی شد که من از دنیا گذشتهام و به مرتبهی فنا رسیدهام.
میر از او پذیرایی نمود و با کمک یکدیگر به تهیهی غذا مشغول شدند و هر یک کاری را عهده دار گردید و درویش بنا شد کشکی بساید.
میر از او تعهد کرد که اگر به مرتبهای رسید، سه حاجت او را برآورد.
سپس میر در او تصرفی نمود و درویش، در حین کشک ساییدن، دید جماعتی از دربارِ سلطنت آمدهاند و میگویند که شاه از دنیا رفته و ارکانِ دولت، شما را برای سلطنت انتخاب نمودهاند.
درویش برخاست و به اتفاق آنها به دربار رفت و بر تخت سلطنت نشست و دستور داد که وسایل لازم را مهیا کنند تا به شکار برود. آنها هم اسبهای سلطنتی را آماده کردند و درویش بر اسب سواریِ مخصوصِ شاه نشست. بعد از مراجعت از شکار، به حرمسرا رفت و در بین زنانِ حرم، کنیزی را که بسیار زیبا بود انتخاب نمود و سپس به خزانه رفت و در حین بازدید از جواهرات، گوهر بسیار خوبی را با خود برداشته و با خود به دربار آورد.
پس از ورود به دربار، ندیمان به وی گفتند که مردی به نام میر فندرسکی، جلوی در، اذن شرفیابی میخواهد. درویش اذن داد که او وارد شود و از وی پذیرایی به عمل آورد. میر به درویش گفت: قرار بود اگر به جایی رسیدی، سه حاجت مرا بر آورده کنی. یکی از سه حاجت من اسبِ سواری پادشاه است، درویش عذر آورد.
میر گفت: حاجت دوم من، آن کنیزی است که مورد علاقهی شماست و حاجت سومم آن گوهر پر قیمت است.
درویش آن دو را نیز عذر آورد.
میر به درویش گفت: تو از دنیا گذشتهای؟!! کشکت را بساب که شب بدون شام نمانیم!
درویش به خود آمد و دید مشغول ساییدن کشک است.
🌹
📙کتاب سوخته، (زندگینامه مرحوم ایت الله انصاری) [با اندکی تلخیص]
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
👌 گفتن بسم لله بر سر سفره ✨
❤ پیامبر گرامی اسلام صلےالله علیه وآله:
هرگاه سفره پهن مى شود،
چهار هزار فرشته
در اطراف آن گرد مى آيند.
چون بنده بگويد: «بسم اللّه»
فرشتگان مى گويند:
«خداوند، به غذايتان بركت دهد!»
سپس به شيطان مى گويند:
«اى فاسق! بيرون شو.
تو بر آنان، راه تسلّط ندارى».
📚 كافى ج6 ، ص292 ، ح1
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍#عقیل
روزی عقیل به برادرش امام علی ( (علیه السلام) ) گفت: من تنگدستم، مرا چیزی بده. حضرت فرمود: صبر داشته باش تا میان مسلمانان تقسیم کنم، سهمیه ی تو را نیز خواهم داد. عقیل اصرار ورزید، امام به مردی گفت: دست عقیل را بگیر و ببر در بازار، بگو قفل دکانی را بشکند و آنچه در دکان است، بردارد. عقیل گفت: میخواهی مرا به جرم دزدی بگیرند. امام فرمود: پس تو میخواهی مرا سارق قرار دهی که از بیت المال مسلمانان بردارم و به تو بدهم؟ عقیل گفت: پیش معاویه میروم، فرمود: خود دانی. عقیل نزد معاویه رفت و از او تقاضای کمک کرد. معاویه به او صد هزار درهم داد و گفت: بالای منبر برو و بگو که علی با تو چگونه رفتار کرد و من چه کردم. عقیل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت: ای مردم! من از علی دینش را طلب کردم، او مرا که برادرش هستم رها کرد و دینش را گرفت؛ ولی از معاویه درخواست کردم و او مرا بر دینش مقدم کرد!
📙یکصد موضوع، پانصد داستان 214/1 ؛ به نقل از: پند تاریخ 1/ 180.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍#دینداری_ابوجعفر_حسینی
ابوجعفر محمد حسینی که با چهار واسطه به امام حسین (ع) میرسد، مردی فقیه و اهل زهد و عبادت بود و در ایام معصتم خلیفه عباسی علیه ستم او قیام کرد. معصتم با او جنگ کرد و او به ایران آمد و به شهرهای خراسان، سرخس، طالقان و مرو سفر کرد و گروه بسیاری از مردم ایران با او بیعت کردند. در مرو چهل هزار نفر با او بیعت کردند. شبی از میان لشکرش صدای گریه ای شنید. تحقیق کرد و فهمید که یکی از لشکریانش، نمد مرد جولایی (بافنده) را با زور گرفته اند و این گریه از آن مرد است. ابوجعفر آن غاصب را طلبید و سبب این کار زشت را از او پرسید. گفت: ما در بیعت تو در آمدیم که مال مردم را ببریم و هر چه میخواهیم بکنیم. ابوجعفر نمد را به صاحبش داد و گفت: به چنین مردمی نتوان در دین خدا یاری جست، سپس امر کرد لشکر متفرق شوند و با اصحاب خاص خود به طالقان رفت!
📙یکصد موضوع، پانصد داستان 269/1 -270؛ به نقل از: تتمة المنتهی / 221.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍#مسیحی_گستاخ
«باقر» لقب پنجمین اختر فروزان آسمان امامت و ولایت امام محمد بن علی بن الحسین علیهم السلام است. باقر؛ یعنی شکافنده. به آن حضرت باقر العلوم میگفتند؛ یعنی شکافنده ی دانش ها. روزی مردی مسیحی به صورت سخریه و استهزا به آن حضرت گفت: أنت بقر امام بدون آن که از خود ناراحتی نشان دهد، با کمال سادگی و خونسردی فرمود: من بقر نیستم من باقرم. مسیحی گفت: تو پسر زنی هستی که آشپز بود. امام فرمود: شغلش این بود؛ عار و ننگی به شمار نمی آید. مسیحی گفت: مادرت سیاه و بی شرم و بدزبان بود. امام فرمود: اگر این نسبتها که به مادرم میدهی، راست است خداوند او را بیامرزد و از گناهش بگذرد و اگر این نسبتها دروغ است، خداوند از گناه تو بگذرد که دروغ و افترا بستی. این روحیه ی امام (ع) باعث شد آن مرد مسیحی، مسلمان شود.
📙داستان راستان 17/1 ؛ به نقل از: بحار الأنوار 11/ 83
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_468 اخم کرد. _یه بار نشد ما یه کا
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_469
و همراهِ نسیم به طرف اتاق انتهای راه رو راه افتادند. دیری نگذشت که صدای سالم و احوال
پرسی ها از هال به گوش رسید. پیراهن پشمی و پوشیده اش را روی تنش مرتب کرد و از کنارِ
نسیم گذشت.
_من میرم.. مهمونا اومدن. دستت درد نکنه عزیزم!
نسیم در حالی که رژ گونه اش را روی لپش میکشید چشمکی برایش زد و با اصوات نامفهومی
گفت:
_خواهش میشه!
با صدای صندل هایش مهمانان را متوجه خودش ساخت. جلو رفت و قبل از هر کس عفت را نرم
در آغوشش فشرد.
_خوش اومدین مامان! چرا زحمت کشیدین؟
عفت هنوانه ی بزرگ و تزئین شده را به دست بردیا سپرد.
_از دو روز پیش خریدمش.. هر سال برامون کنار میذاره. هیچ وقت نشده بد از آب در بیاد!
تشکری کرد و به طرفِ هلن پا تند کرد. شکم بزرگ و برآمده اش مانع از آغوش گرم و احوال
پرسیِ جانانه شان میشد! دستش را روی شکمش کشید و با لبخند صمیمی ای گفت:
_چقدر مونده مامان خانوم؟
هلن خندید و با سرخوشی گفت:
_یه ماه و نیم!
با چشم به دنبال سام گشت.
_سامیار کو؟ نرسیدن هنوز؟
بردیا به جای او جوابگو شد:
_نخیر... هر وقت میره دنبال خانوم مثل غول چراغِ جادو غیب میشن!
_تقصیرِ منه که با تنبلیم براشون شرایط مالقات ایجاد میکنم!
همه ی سرها به طرف پارسا برگشت که شیرینی به دست، با سرشانه ای سفید از بارشِ برف وارد
خانه شده بود!
نیل جلو رفت و جعبه ی شیرینی را از دستش گرفت. آرام گفت:
_خسته نباشی عزیزم!
و آرامتر شنید:
_مرسی خانومم!
رو به جمع کرد و سرشانه اش را تکاند.
_سریِ پیش که با هم غیبشون زده بود بهار و ساعتِ یازدهِ شب تحویلِ بنده داد. البته با سر و
صورتِ داغون از کاکائو!... راستی! سالم به همه.. خوش اومدین!
صدای خنده ی جمع بلند شد.
_حاال یه زنگی بزنین.. ترافیکه.. هوا برفیه.. امشبم که چله ست! گناه بچه هامو نشورین انقدر!
پارسا جلو آمد و با بردیا دست داد. خم شد و نیمه ی دیگرِ انار را دست گرفت.
_به من ربطی نداره.. بعدا انگ حسودی و چشم تنگی و هزار تا چیزِ دیگه روهم بهمون میزنن!
دستِ خودت و میبوسه هلن خانوم! ببین کجاست این شوهرت!
هلن با لبخند شماره ی سام را گرفت. آرام صحبت کرد و بعد از چند ثانیه رو به جمع گفت:
_سرِ کوچه ان.. رسیدن!
بردیا دست به کمر و با چهره مشکوکی به نقطه ای خیره شد.
_فقط موندن ژاله خانوم و آقا فرهاد که جدیدا خیلی با هم تنهایی تیک میزنن.. میترسم...
نسیم حرفش را نیمه کاره قطع کرد.
_نه آقا بردیا شما نترس عزیزم.. باهاشون صحبت کردم. تا ده دقیقه میرسن!
خاتون رو به نسیم گفت:
_کاش آقا محمود و زینت خانومم میومدن. جاشون خیلی خالیه!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show