حضرت عیسی (ع) و زن زناکار
♥•0·
سران قوم و فریسیان زنی را که در حال زنا گرفته بودند، کشان کشان به مقابل جمعیت آوردند
و به عیسی (ع) گفتند: «استاد، ما این زن را به هنگام عمل زنا گرفته ایم.
او مطابق قانون موسی باید سنگسار شود.
ولی نظر شما چیست؟»
آنان می خواستند عیسی (ع) چیزی بگوید تا او را به دام بیاندازند و محکوم کنند. ولی عیسی (ع) سر را پایین انداخت و با انگشت بر روی زمین چیزهایی می نوشت.
سران قوم با اصرار می خواستند که او جواب دهد.
پس عیسی (ع) سر خود را بلند کرد و به ایشان فرمود:
«بسیار خوب؛ آنقدر بر او سنگ بیاندازید تا بمیرد.
ولی سنگ اول را کسی به او بزند که خود تا به حال گناهی نکرده است».
سپس دوباره سر را پایین انداخت و به نوشتن بر روی زمین ادامه داد.
سران قوم از پیر گرفته تا جوان، یکیک بیرون رفتند تا اینکه در مقابل جمعیت
فقط عیسی (ع) ماند و آن زن.
آنگاه عیسی (ع) بار دیگر سر را بلند کرد و به زن گفت:
«آنانی که تو را گرفته بودن کجا رفتند؟ حتی یک نفر هم نماند که تو را محکوم کند؟»
زن گفت: «نه آقا»
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⚜مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید .
دخترکوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی؟
پدر گفت سبدی بگیر واز آب دریا پرکن وبرایم بیاور .
دختر گفت : غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند.
پدر گفت امتحان کن. دخترم.
دختر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد سبدرازیرآب زد وبه سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند.پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد .
پدرش گفت دوباره امتحان کن. دخترکم .
دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد .برای بار سوم وچهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت که غیر ممکن است...
پس پدر به. او گفت سبد قبلا چطور بود؟
اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است.
پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.
پس دنیاوکارهای آن قلبت را از کثافتها پرمیکند،
خواندن قرآن همچون دریا سینه ات راپاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
جوانی به حکیمی گفت:
«وقتی همسرم را انتخاب کردم،
در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش
را در دنیا نیافریده است...
وقتی نامزد شدیم،بسیاری را دیدم که مثل او بودند ...
وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم...
چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه
اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت:
«اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی،
احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید:
«چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_51 سرخیابون می بینه که یکی داره یه دوچرخه رو می کنه ت
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_52
-نه من دوست دختر ندارم اون جور که شما منظورته! علی در حالی که به زحمت خودش را کنترل می کرد، گفت: -سرگرد، بچه پاکه! و بعد پقی زیر خنده زد! با خنده ی علی و قیافه ی سرخ شده ی نیما، سهند هم لبخندی زد. سهند به یازوی علی ضربه ای زد و جدی گفت: -بسه علی .. این بار بخندی، می فرستم بری پایین با حاج رضا شطرنج بازی کنی! علی صاف نشست: -بله چشم .. اصلا صدام درنمی یاد! با سکوت علی، خودش هم بلند شد و رو به روی نیما نشست: -خب نیما.. حالا که کسی نیست، من می خوام بهت یکی رو معرفی کنم! این بار علی هم با تعجب به سهند نگاه می کرد! نیما زمزمه وار پرسید: -به من کی رو معرفی کنید؟!! -دختر دیگه! سهند جدی تر از همیشه، به مردمک های گشاد شده ی نیما نگاه کرد: -می خوام با یاسمین شریفات، رابطه ی دوستانه داشته باشی. علی با تعجب گفت: -چی؟ سهند بی آنکه مسیر نگاهش را از نیما بگیرد، ادامه داد:
-می خوام با یاسمین شریفات، کمی صمیمی بشی . یه جور که بهت اعتماد کنه .. اون دختر مطمئنم یه چیز مهم رو داره مخفی می کنه. البته نه تنها اون، اما فعلا، تنها کسی که می شه ازش حرف کشید اون دختره .. نیما مستاصل با نگاهی درمانده ، خیره اش شد: -اما .. یعنی ... من چرا خب آخه؟! -چون تو فقط می تونی به اون دختر نزدیک بشی . یاسمین دختری نیست که بتونه با همه رابطه بگیره . اما تو فرق داری .. خوش تیپی، پولداری! چی می خواد بهتر از اینا؟ لبخندی زد و ادامه داد: -می دونم زیاد اهلش نیستی.. اما این یه ماموریته! مثل یه عامل نفودی رفتار کن ! مثل یه تجربه ی جدید! بخ اون دختر نزدیک شی اما مراقب باش، حست رو قاطی ماجرا نکنی! نیما به زحمت بزاق دهانش را فرو داد: -اما .. یعنی اون می دونه من پلیسم .. اگه موردی باشه به نظر شما با من می مونه؟ -البته! همین شغلت برای تو یه امتیازه! مونده چه طور ازش استفاده کنی! باید بتونی از طریق همین باهاش رابطه برقرار کنی و ازش حرف بکشی .. ضربه ی آرامی به در خورد، توجه هر سه را به آن طرف جلب کرد. پدر سهند در حالی که نامه ای در دست داشت، وارد شد: -بفرمایید فرمانده! اینو دایی تون فرستاده !
با دیدن مهر محرمانه ، لبخند سهند کش آمد. نامه را گرفت و سعید قبل از آنکه بیرون برود، گفت: -جلسه تون رو زودتر تموم کنید که ناهار حاضره ! سهند ، چشمی گفت و در بسته شد. رو به نیما کرد و با دست روی نامه زد: -اینم ماموریت من! نیما پرسید: -چی هست؟ -می گم اما فردا! فعلا حواستون به کارایی که گفتم باشه، نیما تو باید بری سراغ یاسمین خیلی زود. شده امشب حتی ! با دیدن غمی که میان چشمان روشن مرد جوان نشسته بود، اخم هایش در هم رفت: -نیما خواهش می کنم بچه نشو! تو نری کی بره؟ علی که زن داره .. منم که ... می شناسی ، جلسه ی دوم می بندمش به صندلی ازش اعتراف می گیرم! نیما بالاخره لبخندی زد . -تو با این پرونده به خوبی آشنایی و نمی خوام کس دیگه ای رو درگیر کنم. از طرفی من بهت اعتماد دارم . باشه؟ نیما با من و من گفت: -آخه چه طور بهش نزدیک بشم.. یعنی باید یه دلیل باشه که ..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_52 -نه من دوست دختر ندارم اون جور که شما منظورته!
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_53
-دلیلش با من! شماره موبایلش تو پرونده هست، عصری بهش زنگ می زنی و می گی باید در مورد پرونده ی سرقت باهاش حرف بزنی! بعد بگو که جایی باشه که تنها باشی .. یه جایی مثلا رستورانی، کافه ای، .. چه می دونم کجا می رن همه؟ همون جا! -خب آخه چی بگم بهش؟! الکی؟!! -نه می گی ما مدارکی داریم که مهندس ناصری دزده ! می خوای کمکت کنه که زیر نظر بگیریم ! نگاه مبهوت هر دو نفر را که دید، شانه ای بالا انداخت: -خب گاهی آدم مجبوره دروغ بگه! -بعدش چی کار کنم ؟ به آنی اخم های سهند بیشتر در هم فرو رفت و شد همان، سرگرد بداخلاق پایگاه! -چرا خنگ بازی در می یاری! خب بعدش دیگه بحث رو یه جور بکشون به ترافیک و پاییز و چه می دونم همین مزخرفات! -اما .. -اه نیما خسته ام کردی! تو با این سن و سالت مگه تا حالا رابطه با دخترا نداشتی؟! من الان باید بشینم کلاس دوست دختر داری دایر کنم برات؟ علی که تا آن لحظه به زحمت خودش را کنترل کرده بود، از خنده نقش زمین شد! نیما با خشونت به علی خیره شده بود. سهند بلند شد و همان طور که دست علی را می گرفت تا بلندش کند، گفت:
-نیما باید انجامش بدی و باید هم درست تموم بشه! اگر مشکلی پیش بیاد برای هر دو نفرمون بد می شه من هیچ اجازه ای ندارم و مطمئنم به این راحتی ها هم اجازه نمی دن تو بشی مامور مخفی و مخ دختر مردم رو بزنی! علی کنارش ایستاد و نامه ی حکم را روی میز تحریرش سراند: -نیما یادت نره، نباید بهت شک کنه و یه چیز خیلی مهم تر .. مراقب احساست باش، این فقط یه ماموریته، چیز دیگه ای نیست.. اوکی؟! دستش را سمت نیما دراز کرد و وقتی انگشتان نیما دور مچت قلاب شد، با یک حرکت از زمین جدایش کرد. دست زخمی اش را روی شانه ی نیما گذاشت و با محبت گفت: -نیما از هوشت استفاده کن ، نه از قلبت! قلبت اگر بهش میدون بدی، تو رو شکست می ده .. چون خیلی خیلی قوی تره .. تو از قدرتش هیچی نمی دونی.. اما هوشت قابل کنترله، می تونی خیلی راحت توی دستات نگهش داری .. مراقب قلب باش ..
با صدا کردن نامش، توسط پدر سهند، هر سه اتاق را ترک کردند و باقی روز را کنار خانواده ی سهند، به خوبی سپری کردند. دوستانش را که راه انداخت، روی دو پله ی کوتاهی که باغچه را از حیاط جدا کرده بود، نشست. خورشید در حال غروب بود و انتهای دیوار خانه، جایی که درخت خرمالوی بزرگی زندگی می کرد، رنگ خون گرفته بود.
میان ذهن شلوغش، پرونده ی شریفات و به خصوص ، نقشه اش در مورد یاسمین شریفات، پررنگ تر بود. حس دلشوره ی خاصی داشت. حسی که می دانست برای نقشی ست که به نیما داده است . مطمئن نبود نیما بتواند هم از پس خودش بربیاید و هم نقشش را به خوبی بازی کند! یاسمین شریفات، دختر موذی و جسوری به نظر می رسید و البته زیبایی محسور کننده ای هم داشت.. تنها راه صبر بود.. باید به نقشه اش و نیما، اطمینان می کرد. *** سیزدهم مهر/ پایگاه ویژه .. صبح روز بعد، قبل از اینکه سرگرد بهنام ، به پایگاه برود، به اداره ی مرکزی پلیس و قسمت بایگانی رفت تا با اجازه ای که داشت، دنبال پرونده ی مورد نظرش گردد. شاید تمام این تلاش ها ربطی به یافتن سارق و آدم ربا نداشت، اما کنجکاوی خودش را می توانست ارضا کند! تا روال اداری طی شود و او بتواند مدارک مورد نظرش را بیابد، ساعت نه صبح شده بود! به سرعت خودش را به پایگاه رساند و خوشبختانه، شنبه ی پر از آرامشی ، در انتظارش بود! وارد محوطه ی پایگاه که شد، با دیدن افرادش که طبق قرار همیشگی ، مشغول ورزش بودند، لبخند زد. قانونی که در روز اول پایگاه، گذاشته بود و همه ملزم به اجرایش بودند. حتی خودش! گرچه آن روز دیر رسیده بود و بی نصیب مانده بود! یکی از مهترین مواردی که در آن پنج سال آموزشش در یکی از بهترین مراکز آموزش پلیس آلمان یاد گرفته بود، بدن آماده بود و کاری کرده بود تا همه ی افرادش هم، به این مسئله اهمیت ویژه ای بدهند.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#سرگرد_سهند...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼ســـلام
💜صبحتون بخیر
🌼امروزتان سرشاراز آرامش
💜مهر و محبت
🌼نشان لبخند خدا
💜در زندگی ست
🌼ان شا الله
💜نگاهش
🌼توجه و لبخندش
💜و برکت بی پایانش
🌼همیشه شامل حالتون بشه
☘🌸📝💌
عواملی که می تواند نمازها و عبادات انسان
را لذت بخش کند عبارتند از :
🔸 قبل از عبادت،
🔸انسان خود را مستعد و مهیا سازد؛
🔸یعنی، به خود تلقین کند که من درصدد
🔸نیایش و نماز هستم و سعی کند
🔸افکار متفرق را از ذهنش دور کند.
🔹سعی کند در بهترین وقت عبادت کند؛
🔹مثلاً،با کسالتو خستگی
🔹وخواب آلودگی وارد نماز نشود؛
🔹«لاتقربوا الصلوة و انتم کسالی».
🔸درمحیط پرسروصدا به مناجات نایستد،
🔸بلکه محیط آرام وساکتی را انتخاب کند
🔹در حین نماز،
🔹مصمّم بر مراقبت باشد و اگر
🔹احیاناً افکار دیگری به او هجوم آورد،
🔹همین که متوجه شد، سعی کند
🔹خود را از دام آن افکار برهاند...
#لذت_نماز
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•