5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍️روزی شخصی خدمت حضرت علی(ع) میرود و میگوید یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟
حضرت علی(ع) فرمودند:
خلاصه تمام ادعیه را به تو میگویم ، هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی
❶ (الحمدلله علی کل نعمه)
خدایا شکرت برای هر نعمتی که به من دادی
❷ (و اسئل لله من کل خیر)
و از خداوند میخواهم هر خیر و خوبی را
❸ (و استغفر الله من کل ذنب)
خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم
❹ (واعوذ بالله من کل شر)
خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها
📚بحار الانوار ، ج91
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
👇 ویژه حاجتمندا 💔
🔴 نماز استغاثه به حضرت زهرا (س):
در مفاتیح آمده:
هرگاه حاجتی داشتی، و سینه ات از آن تنگ شده باشد، دو رکعت نماز بخوان و وقتی سلامِ نماز را گفتی، تسبیح #حضرت_فاطمه (س) را بخوان، بعد به سجده برو و صد مرتبه بگو:
یا مَولاتی یا فاطِمَةُ اَغیثینی ✋
(یعنی ای مولای من، ای فاطمه، به فریادم برس)
بعد گونه ی راستت را روی زمین بگذار و صد مرتبه همین را بگو،
بعد به سجده برو و صد مرتبه همین را بگو،
بعد گونه ی چپت را روی زمین بگذار و صد مرتبه همین را بگو،
بعد باز به سجده برو و صد و ده مرتبه همین را بگو،
و #حاجت خود را یاد کن 💕
ان شاء الله خداوند حاجتت را برآورده میکند 💖
📚 #مفاتیح
📿 #نماز_استغاثه_به_حضرت_زهرا
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
... گفت:
"من غم و اندوهم را
#تنها به خدا میگویم
و از خدا چیزهایی میدانم
که شما نمیدانید! "
🌼سوره یوسف آیه 86
#رازدار_فقطخدا💚
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_57 . تمام مدت مکاتبات و قرار دادها با یاسمین بوده .
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_58
-علی برو ، بچه ها رو بیار.. چند لحظه ی بعد هر سه روبرویش نشسته بودند. سرگرد بر خلاف این چند وقت، با آرامشی که لبخند را هم مهمان صورتش کرده بود، شروع به صحبت کرد: -خب بچه های من! امروز روز خوبی بود . مطمئنم فردا بهتره . ما خیلی زود به واقعیت می رسیم و به جز اون یه حقایق دیگه رو هم کشف می کینم . چیزایی که شاید مربوط به الان نباشن، اما گویا با این خانواده در گیرن ! تا حدود زیادی قضایا روشن شده . بازم می خوام خودتون ؛ توی تقسیم بندی که کردم؛ فعالیت کنید و بازم روشن ترش کنین . من فردا رو بهتون وقت می دم . پس فردا ما باید به یه راه حل نهایی برسیم . سرگرد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: -البته به جز این دزدی و آدم ربایی؛ فکر کنم موضوع قتلی هم در میونه! مردمک های گشاد شده ی هر سه نفر، روی صورت او خیره ماند! لاله پرسید: -قتل؟ کی قربان؟ -یاسر شریفات! نیما با تعجب تکرار کرد: -یاسر شریفات؟ -بله نیما.. خودشه! علی شانه ای بالا انداخت و با خنده ی ناباورانه ای گفت: -اون چه ربطی به الان داره ؟
-ربطش رو نمی دونم دقیق ! اما من فکر می کنم کسی که قصد دزدی و ادم ربایی داشته ؛ با مهندس شریفات مشکلی نداشته، بلکه با یاسر شریفات کار داشته !! لاله گفت: -نمی فهمم سرگرد.. یعنی چی؟ علی هم به مبل تکیه داد و دستانش را روی سینه جمع کرد: -والا اگر منم فهمیده باشم ، خنگم باشه دیگه هستم . نیما متفکرانه، به صورت پر از آرامش سرگرد خیره شد: -یعنی می خوای بگین ایشون خودکشی نکرده و کشته شده ؟ ولی اون پرونده .. سرگرد فلشی را نشان داد : -اینجاست اون پرونده و من دارم در موردش تحقیق می کنم . خواستم شما هم تو جریان باشین . فردا همه باید تحقیقا رو تکمیل کنیم و بذاریم کنار هم . باید این داستان مسخره تموم بشه . اوکی ؟ همه با سر تایید کردن در همین موقع صدای زنگ موبایل نیما بلند شد؛ علی با خنده گفت: -پاشو نیما ؛ مامی جونت نگرانت شده ! نیما چشم غره ای به سمت علی رفت و آهسته گفت: -یاسمین شریفاته ! چشمهای سرگرد برق زد با دست اشاره کرد، جواب بدهد:
-بله ؟ .. بله ، ممنونم شما خوب هستین ؟ .. لطف دارین . ممنونم . بله .. نه راستش رو بخواین می خواستم ... نه باور کن نه . نیما ساکت شد و سرش را پایین انداخت . لاله کنا رش بود، صدای یاسمین رو به وضوح می شنید . روی کاغذ چیزی نوشت و به دست نیما داد. نیما متعجب نگاه کرد، اما لاله اصرار کرد که حرف بزند -گوش کن ، من بیکار و علاف نیستم . قصد بدی هم ندارم . هیچ ربطی به شغل من و مشکل شما نداره ، من خودم خواستم چون احساس کردم.... نیما به لاله و بعد به سرگرد نگاه کرد . لاله لبخند زد و سرگرد با سر تشویق کرد که ادامه بدهد ... چیزی پشت تلفن شنید و بعد گفت: -نه خانوم .. من شما رو .. یعنی فکر می کنم .. نخیر .. فقط خود شما ... به نظرم .. خب شخصیت شما برای من جالب و جذاب بود. ... دست نیما به پشت گردنش رسید، دانه های درشت عرق روی پیشانی اش برق می زد. لاله زودتر از همه بلند شد و بیرون رفت. علی به زحمت خودش را کنترل کرده بود و بعد از اینکه نیما خداحافظی کوتاهی کرد، بلند شروع به خندیدن کرد! فشار عصبی که نیما از دیشب متحمل شده بود، به مرز انفجار رسیده بود، طوری که بلند شد و از یقه ی پیراهن علی گرفت و هیکل بزرگش را بلند کرد! سهند از روی صندلی بلند شد و سریع از پشت سر بازوهایش را گرفت و عقب کشید: -؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_59
د بچه چرا خشم اژدها میشی؟
نیما نفس پر حرصش رابیرون داد و همان طور که با عصبانیت به علی خیره بود، عقب عقب از اتاق خارج شد. چند لحظه ی بعد سرگرد از پنجره ی اتاقش، با لبخندی نظاره گرش بود که با ناشی گری، ماشینش را از پارک خارج کرد و سریع از پایگاه بیرون رفت! تقریبا می توانست به پایان ماجرا دلخوش باشد. با اتفاقی که افتاده بود و قراری که نیما برای فردا صبح با یاسمین شریفات گذاشته بود و اطلاعات افرادش، فردا روز مهمی می شد.. *** نیما روی تخت نشسته بود و بی هدف صفحه ی خاموش گوشی موبایلش را نگاه می کرد! منتظر پیامک یاسمین بود. دختری که مافوقش، حرف کشیدن از او را به عهده اش گذاشته بود، اما نه شبیه هر بار و در اتاق بازجویی پایگاه! همان طور که گوشی دستش بود، دراز کشید و چشم بست . تصویر یاسمین شریفات، مثل این دو شب به آنی، پشت پلک هایش جان گرفت. ملاقات امروز که به نظر او بی سرانجام و بد تمام شده بود، با تلفن دوباره ی یاسمین و حرفهایی که به اجبار به زبان آورد، به قرار ملاقات دیگری رسیده بود! نه فقط یاسمین شریفات، نیما نه هیچ وقت علاقه ای داشت و نه فرصتی برایش می ماند که بتواند دنبال این شیطنت ها باشد! حتی با اینکه در خانواده ی مرفهی بزرگ شده بود و امکان انجام خیلی کارها را داشت، نه فقط او، که دو خواهر و برادر کوچکترش هم شبیه او رفتار می کردند. تربیت توام با وسواس مادرش و نظارت دقیق پدری که برخلاف خیلی از پدرانی که در اطرافش دیده بود، مسئولیت پذیر و مرد خانواده بود، باعث این طرز برخورد و رفتار بودند.
گوشی که میان دستانش شروع به لرزیدن کرد، از دنیای خیال، بیرون آمد! با دیدن اسم یاسمین شریفات ، بی خیال خواندن پیامک شد. مطمئن بود مربوط به محل قرارشان است. گوشی را روی میز کنار تخت گذاشت و چراغ خواب را خاموش کرد تا اتاق در تاریکی مطلق فرو برود! تا مردمک هایش به تاریکی عادت کنند، دوباره تصویر یاسمین، جلو چشمانش نقاشی شد. مردمک های سبز درخشانی که همان قدر بکر و دوست داشتنی بود، خشم عمیقی را هم در خود جای داده بود. چشمانی که پر جذبه و خواستنی بودند. کششی که او هیچ وقت در نگاه آدم دیگری تجربه نکرده بود. زیبایی و رفتار حساب شده اش، تصویر بانویی با کمالات را تداعی می کرد. بانویی که به طور یقین، برای نیما ، قابل توجه بود! در کنار همه ی اینها ؛ یک عصیان گری خاصی داشت . کلافه از غوغای ذهن و تصویر هایی که نمی دانست از کجا دایم جلوی چشمانش رژه می روند، پتو را روی سرش کشید و سعی کرد با فکر کردن به پرونده هایش، از خیال فردا و یاسمین شریفات بیرون بیاید.. تلاشی که بالاخره بعد از دو ساعت جواب داد! * دوباره نگاهی به ساعت انداخت، هنوز یک ساعت فرصت داشت که خودش را به پارکی که یاسمین برای قرارشان انتخاب کرده بود، برساند. دوباره میان لباس های داخل کمد را گشت، پیراهن چهارخانه ای در آورد و جلوی اینه ایستاد. همان لحظه، ضربه ای به در اتاق خورد و با باز شدن در، نازیلا، خواهر کوچکترش، وارد اتاق شد: -عه ! تو هنوز نرفتی؟
نیما به پیراهن دستش اشاره کرد: -نازی بیا ببین اینا خوبن؟ پیراهنش را جلوی کتی که از در کمد اویزان بود گرفت. نازیلا کنارش ایستاد و لبهایش را کمی جمع کرد: -خب تو خودت که خیلی خوب ست می کنی .. اما می خوای برای محل کارت بپوشی؟ -نه . واسه اونجا نه . یه قرار دارم می خوام بپوشم خوبه ؟ چشمان دختر جوان برق زد: -ها ؟؟ قرار با کی ؟ -بی خیال قرار کاریه ! نازیلا با شیطنت پیراهنی را برداشت و گفت: -قرار کاری یه پلیس ؟!!خوش به حال اون جنایتکار !! نیما بی حوصله پیراهن را روی تخت انداخت: -دیرم می شه الان وقت ندارم، حوصله ی شوخی رو هم همین طور.. نازیلا لبخند کمرنگی زد و جلوی کمد ایستاد: -خب هوا سرد شده یه کم .. به نظرم بیا این پیراهن رو بپوش .. با این کت ... یا می تونی اون چرم مشکی رو بپوشی .. بالاخره با کمک های نازیلا، پیراهنش را با یک ژاکت نازک بافت ست کرد. بیشتر از این نمی توانست معطل کند، دوست داشت زودتر از یاسمین آنجا باشد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#سرگرد_سهند...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف
به شخصی فرمود: خود را درست کن،
ما به سراغت میآییم. ترک واجبات و
ارتکاب محرمات، حجاب و نِقاب دیدار
ما از آن حضرت است.
در محضر بهجت، ج3، ص257
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨🌹✨
آیت الله مجتهدی تهرانی:
از رسول خدا(ص) سوال شد: کسی که فقیر است اما بر فقر خود #صبر می کند و جزای این شخص چیست؟
یعنی درباره ی فقر خود به کسی چیزی نمی گوید و با #نان_خالی خود را سیر می کند جزای این شخص چیست؟ حضرت(ص) فرمودند: در بهشت قصری است از یاقوت سرخ که اهل بهشت همه آن را نگاه می کنند همانطور که ما ستاره های درخشان را نگاه میکنیم. در این قصر کسی داخل نمی شود مگر پیغمبر فقیر یا #شهید فقیر و یا مومن فقیر.
کسانی که وضع مالی خوبی ندارند #خوشحال_باشند و ناراحت نباشند و صبر و تحمل کنند که صبر کردن بر فقر سبب آمرزش است...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•