eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_150 کنار در ماشین ایستاد و قبل از سوار شدن، رو به پیر
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -خب سه نفر رو با مورد دوم مشابهت زیادی داشت ،پیدا کردم . دو نفر توی کرج زندگی می کردن و یه نفر توی تهران . اونی که تهرانه، از گمشدنش سه روز می گذره ! اما .. سرگرد نگذاشت ادامه بدهد : -آدرسش رو داری ؟ -بله قربان تماس گرفتم با خانواده اش صحبت کردم . -خب ؟ -گفتن سه روز پیش دم غروب از خونه رفته بیرون و دیگه برنگشته .با همسرش خونه ی پدریش مهمان بوده . من یه قرار با خانواده اش گذاشتم . -کی ؟ -امروز قراره بیان اینجا . -اون دو تا چی ؟ روز . من عکس هر دوتاشون رو دیدم . یه کمی 20 -یکی شون دو ماهه و اون یکی تقریبا شباهت به مورد دوم داشت . اما تماس گرفتم و صحبت کردم . اونا هم قرار شده کسی رو بفرستن اینجا . که یکی شون وقتی شما نبودین، اومد . حلقه رو نشونش دادیم ،اما گفتن این حلقه برای اون نیس . در ضمن گفتن اون اختلال حواس داشته . اون یکی که بیست روزه نیست رو هم، برادرش قراره بیاد . که هنوز نیومده . اون نامزد داره . سرگرد سرش را تکان داد: -برای مورد اول چی ؟ -خب هیچی ازش نداریم . شباهت ظاهری رو، خیلی ها می تونن داشته باشن . -دلیل نمی شه . باید بازم بگردیم . -خب از توی صحنه های جرم چی پیدا کردین ؟ علی با نفس عمیقی که کشید، دست هایش را روی سینه جمع کرد و به مبل تکیه داد: -یه لباس پاره که خون مورد سوم روشه . یه تی شرت پاره ! اثر انگشتی هم روش نمونده بود عملا ! یه حلقه که تکلیفش مشخص شد . اون سفره . روی اون چند تا اثر انگشت بود . ما مطابقت دادیم اما هیچ اثر انگشتی مطابقت نداشت باهاش، یعنی کلا؛ سیستم نشناخت . درصد خطاش هم بالا نبود! درد سرش گویی منتظر همین اهمیت دادن بود! هر لحظه بیشتر می شد. دست برد سمت موهایش و کش دور موهایش را باز کرد. سرش را پایین تر برد و موهایش را محکم چنگ زد! حس می کرد هر لحظه ممکن است، چشمانش از حدقه بیرون بیایند و روی میز بیفتد! در همان وضع ، گفت: -دیگه چی ؟ -دیگه رو شما با خودت بردی !! با گفتن این جمله توسط علی، سرگرد، سرش را بالاتر گرفت: -اخ نیما یادم رفت . گوشی تو بده به من . نیما با تعجب پرسید: -گوشی خودمو ؟ -نه واسه باباتو !! سرگرد برعکس جمله ای که گفت، کاملا جدی بود! علی با خنده به بازوی نیما ، ضربه ای زد: -نترس اس ام اساتو نمی خونه، سرگرد ! سرگرد کلافه تر از قبل، موهایش را رها کرد. تا موهای حالت دارش، چهره ی جدیدی را از فرمانده ی پایگاه ، نمایش بدهند! -ببینید بچه ها، اون پیرمرد کمک خیلی خوبی برای ماست . -اون قاتل نیست ؟ -نه لاله .. اما کمک می کنه پیداش کنیم . اون دیده که دوبار قاتل که بهتره بگم قاتل ها! اومدن و اون اعضای بدن رو کنار جاده انداختن . ماشین یکی شون رو یه تویویا کمری مشکی تشخیص داده . البته مطمئن نمی تونم باشم، چون اصلا نمی شناسه مارک ماشین ها رو . اما احتمالا باید ماشینی باشه توی این مدل و مارک .. ابروهای نیما از تعجب بالا رفت: -اوه ! چه با کلاس ! اصلا بهش نمی یومد، قاتل با کلاسی باشه ! -عوضش اون یکی ماشینش یه ماشین برای بیست سی سال پیشه . یه ماشین خارجی باید باشه که پیرمرده نمی شناخت . بگردین چند تا عکس پیدا کنیم، باید نشونش بدیم تا تشخیص بده . علی کنجکاو پرسید : -سرگرد کجا بردینش ؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_151 -خب سه نفر رو با مورد دوم مشابهت زیادی داشت ،پید
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -خونه اش ! -ها ؟ خونه اش ؟ ولش کردین ؟ -اره . تموم پولام رو هم دادم بهش !! این بار هر سه با چشمان گشاد شده، نگاهش کردند . علی ناباورانه گفت : -چی کار کردین قربان ؟ اون اگه قاتل نباشه، شاهد بوده !! سرگرد خونسرد تر از قبل، با دست موهایش را دوباره جمع کرد: -می دونم . برش می گردونم . اون با پولایی که بهش دادم، حتما برمی گرده ! نیما سرزنش بار نگاهش کرد و سرش را تکان داد: -شما بهش پول دادین !! این خلافه مقرراته، قربان !! -باید یه جور نگهش می داشتم . وقتی با کتک یه کلمه حرف نزده بود . با همون پولا، کلی زبون باز کرد ! علی با تعجب کمی خودش را جلوتر کشید: -جدی حرف زد ؟ من فکر کردم کلا لال بوده ! سرگرد کش را دور موهای جمع شده است محکم بست و با پوزخندی که روی لبش نشسته بود، گفت: -اینا رو هم با دویست تومن ازش خریدم ! خم شد و از زیر پایش، کیسه های مخصوص مدرک جرم را روی میز گذاشت ! هر سه نفر دور میزش جمع شدند و نیما کیسه ی زنجیر و ساعت را برداشت: -اینا رو از کجا اورده ؟ -از اونجایی که تو حلقه رو پیدا کردی ؟! علی زیر لب شروع کرده بود به بد و بیراه گفتن! -حروم* زاده !! دست و پایی که تنها سرنخ ماست رو داده سگاش خوردن ؛ خودشم اینا رو برداشته ..... اشغال .. نیما کیسه را روی میز گذاشت: -عجب ... شما حالا ولش کردی چرا ؟ -برام جاسوسی کنه ! قرار شده امشب هر وقت پیداشون شد ؛ زنگ بزنه به گوشی تو ! نیما با تعجب پرسید : -شماره ی منو بهش چرا دادین ؟ -ندادم . توی گوشیم بود ! علی تقریبا فریاد کشید : -سرگرد چی کار کردین ؟ موبایلتون رو دادین بهش ؟ همان حین هم با دست محکم روی پیشانی اش زد! -اگر ما این کارو می کردیم، همین وسط حیاط اعداممون می کردین! سرگرد شانه ای بالا انداخت و به صندلی اش تکیه داد: -بله چون باید قبلش به من می گفتین ! لاله که تا لحظه فقط گوش می داد، پرسید: -چرا اما ؟ -اون مرد خیلی اطلاعات داشت . خیلی از اونی که به من گفت . بهش پول دادم اونم زیاد تا بازم برگرده . گوشیم رو هم برای دادن اطلاعات بهش دادم هم اینکه گمش نکنم ! ردیابش رو فعال کردم . لاله می تونی با مختصاتی که می گم پیگیریش کنی ؟ -بله قربان لپ تاپش را جلویش کشید و روشنش کرد و به سمت لاله گرفت: -پیداش کن ! لاله همان جا کمی خم شد و چند لحظه ی بعد، آهسته گفت : -همون منطقیه ای که صبح پیداش کردیم . کیلومتر بیست و سه .. -خوبه لاله . دایم چکش کن . تا محدوده ی دو کیلومتری هیچ . اما بعد از اون بهم اطلاع بده . گرچه ..... بعد از مکث کوتاهی، ادامه داد: -اون شب سوم رو هم دیده ! همان لحظه در اتاقش باز شد و گروهبان منشی اش وارد اتاق شد : -قربان چند نفری اومدن با سروان ملکی کار دارن 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
هدایت شده از 💚 تبلیغات آیه گرافی🍁
سلام. سلام خوبی نه چرا؟ چون دارم دنبال یه کانال مداحی و مطالب اخلاقی میگردم ولی یه کانال سالم پیدا نمیکنم😔 خب اینکه نگرانی نداره بیا اینجا خیلی کانال خوبیه https://eitaa.com/joinchat/2786459691Ce3984f7b52 ممنون خیلی کانال خوبی بود😍
『♥️』 - چقد عوض شدی! آره دیگه خر نیستم نمیتونی استفاده کنی ، شرمنده... ﹝جُملِڪس
『♥️』 من حرف هیچ آدمی رو تبدیل به کارد و چاقو نمی کنم به خودم بزنم -فرهنگ هلاکویی ﹝جُملِڪس
『♥️』 آمدی قصه ببافی که موجه بروی!؟ ﹝جُملِڪس
『♥️』 آدما مثه نوشته‌هاشون نیستن مثلا خود من،بیشتر از اون چیزی که مینویسم دلم گرفته :) ﹝جُملِڪس
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_152 -خونه اش ! -ها ؟ خونه اش ؟ ولش کردین ؟ -اره
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان سرگرد زودتر از نیما بلند شد و جلوتر از همه خارج شد ! جلوی در اتاق نیما یک مرد جوان به همراه زن جوان و زن مسنی ایستاده بودند، با دیدن سرگرد ، نگاه هر سه نفر ، خیره اش ماند. جلویشان که ایستاد، شمرده گفت: -سلام، من سرگرد بهنام هستم، فرمانده ی پایگاه .. مرد جوان، با نگرانی به او و بعد نیما که حالا کنارش ایستاده بود، نگاه کرد: -ببخشید یه اقایی با ما تماس گرفتن و گفتن از برادرم گویا خبری شده . -بله ایشون بودن، سروان ملکی . بفرمایید داخل .. با دست به اتاق نیما اشاره کرد. اول زنها و بعد مرد جوان وارد اتاق شدند. نیما پشت میزش رفت و سرگرد روی میز یک وری نشست . اتاق نیما شبیه تمام اتاق های دیگر، با دیوار کاذب از سالن اصلی جدا شده بود . جز میز و صندلی خودش، یک نیم ست جمع و جور چهار نفره هم داخل اتاقش بود. سرگرد دستش را کمی عقب برد و رو به مرد پرسید: -گفتین برادر شماست؟ نیما کیسه ای که حلقه داخلش بود را میان دستش گذاشت و مرد جوان جواب داد: -بله ، من برادرش هستم . این خانوم، مادرمه و ایشون هم همسرش هستند . زن مسن با نگرانی لبخندی زد .زن جوان چهره ای معمولی داشت و سرگرد تازه متوجه شکمش شده بود! بارداری زن کمی مرددش کرد اما بالاخره باید حلقه را نشان می داد.. بلند شد و حلقه را جلوی چشم زن جوان گرفت: -این حلقه ازدواج شماست ؟ زن جوان خم شد و از روی پلاستیک، حلقه را دید . رنگ چهره اش هر لحظه پریده تر به نظر می رسید. به زحمت دهان باز کرد و خیره ی چشمان سرگرد، گفت: -نه ... مهرداد .... نه امکان نداره .. سرش را با ناباوری تکان داد و نگاهش از حلقه به برادر همسرش رسید. مرد بلند شد و حلقه را دید و با دست روی پیشانی اش زد . سرگرد به آرامی گفت: -شما مطمئن هستین؟ زن دستان لرزانش را بالا اورد و سرگرد به حلقه ای که جفت حلقه ی پیدا شده بود، نگاه کوتاهی انداخت. سرگرد به آرامی کیسه ی کوچک را از دست زن بیرون کشید و همان لحظه، صدای گریه های هر دو زن بلند شد . سرگرد حلقه را به سمت نیما گرفت و به میز تکیه داد. مرد جوان کنارش رفت و با ترس و نگرانی پرسید: -جناب سرگرد این واسه ی برادرمه . برادرم کجاست ؟ -شما برادرتون رو اخرین بار کی دیدین ؟ -چهار شب پیش ؛ خونه ی مادرم بودیم . هم من و هم مهرداد . مهرداد چون تهران زندگی می کنه رفت بیرون که دوستاشو ببینه . کار همیشه اش بود . یکی دوساعتی می رفت و بعد برمی گشت . تا شام نهایت . -خب اون شب برنگشت ؟ منتظر بودیم اما برنگشت . من زنگ زدم به گوشیش اما خاموش بود . فکر کردم 9 -نه تا ساعت سهل انگاری کرده . هنوز بچه بود با اینکه ..... قرار بود پدر بشه . نگاه مرد و سرگرد به همسر مهرداد رسید که سرش روی شانه های مادر همسرش افتاده بود. -رفتم دنبالش اما نبود سرکوچه و خیابون . دوستاشو می شناحتم رفتم سراغشون اما گفتن از پیششون یک ساعتی هست رفته . بعد هر جا رو می شد، گشتیم اما نبود . به پلیس خبر دادیم ردیم و زنده شدیم . تا اینکه امروز ُ . توی این سه روز م .... سرگرد نفس مانده در سینه اش را بیرون فرستاد: -ما هنوز مطمئن نیستیم . باید برای اطمینان، شما ازمایش دی ان ای( بدینDNA) . مرد جوان گیج از شنیده اش، سرش را با ناباوری تکان داد: -ازمایش برای چی ؟ -شما کاری که می خوایم رو انجام بدین . خیلی ازمایش دقیقی نیست و فقط برای یک اثبات خونی، بین شما و ایشونه . مرد همچنان خیره ی سرگرد و زن جوان با نگرانی صاف نشست و همان طور که بینی اش را پاک می کرد، گفت: -یعنی چی ؟ اون زنده ست ؟ شرایط زن را درک می کرد اما نمی توانست نگوید: -هنوز مشخص نیست . شاید گروگان کسی باشه ! زن با خیال راحت از اینکه همسرش ممکن بود زنده باشد، دوباره به مبل تکیه داد! برادر مهرداد پرسید: -گروگان ؟ اون وقت برای چی ازمایش ؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
『♥️』 بریم اونجا که غم نباشه . ﹝جُملِڪس