eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_158 -اگه کاری داری ... -نه چه کاری . می خوام برم خ
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان سرگرد به عکس نگاه کرد . مرد جوان ته ریش کمی داشت . پوستش تقریبا سبزه بود با موهای کم پشت مشکی رنگ . -لاله وقتمون کمه ! خیلی کم . باید این قضیه رو روشن کنیم . می تونی امشب بیشتر بمونی ؟؟ لاله محکم سرش را پایین برد: -بله البته . مشکلی نیست. -خوب تو با نیما برو ... نیما شانه ای بالا انداخت: -فرمانده اگر اون پیرمرد زنگ بزنه ؟ علی خودش را جلوتر کشید و دستش را دور شانه ی نیما انداخت: -من هستم سرگرد: -نه علی، برو خونه تو ! -عه چرا ؟؟ -دستوره! زود باش! علی دستش را از روی شانه ی نیما کشید و تا خواست چیزی بگوید، آلما سریع تر گفت: -می شه من باهاش برم ؟ هیچ کدام متوجه نشده بودند، از کی او و دانیال آنجا ایستاده اند! سرگرد نگاهی به سر تا پایش کرد: -تو می تونی ؟ لبخند همیشگی آلما روی صورتش نشست و با اطمینان گفت: -البته که می تونم . یه تحقیق ساده ست . سرگرد نفسش را بیرون داد و رو به لاله کرد: -لاله با آلما برو . ساعت رو ببر، ببین خانواده اش شناسایی می کنن . در مورد روزی که گم شده پرس و جو و تحقیق محلی کنید . ببین با کسی مشکل نداره . توی پرونده های اگاهی هم بگرد ببین مشکلی نداشته دیگه . آهان یه چیز دیگه . زندان . اون زندان بوده ... ( کمی فکر کرد و بعد ادامه داد) خب اون با من . اسم و مشخصاتش رو برام بنویس بعد برو . سرگرد همان طور که حرف می زد، برگه ای جلوی لاله گذاشت و لاله بعد از نوشتن مشخصات مرد، همراه آلما، پایگاه را ترک کردند. علی همان طور که دستش روی چانه اش بود و به مسیر رفتن همکارانش نگاه می کرد، گفت: -این مال کدوم مورده ؟ نیما جواب داد: -واسه دیشب یا پریشب . اون پیرمرده داده بود . سرگرد به صندلی اش تکیه داد و همان طور که با دقت عکس مرد مجرم را نگاه می کرد، گفت: -زنجیرم بود ! نیما: -شاید اونم واسه اون بوده . بعد از جمله ی نیما، هیچ کس حرفی نزند،سرنخ های خوبی پیدا کرده بودند، گرچه کافی نبود! سرگرد چشم از لپ تاپ گرفت و به علی نگاه کرد: -علی مگه نگفتم برو ؟ اخم های علی به آنی روی صورتش نشستند. نچی کرد و با شانه های افتاده گفت: -بذارین بمونم فرمانده . امشب اگه ... -گفتم بهت برو . دستور رو یه بار می گم . علی بی حوصله خداحافظی زیر لب کرد و همان طور که جلیقه اش را در می آورد، از اتاق بیرون رفت. با رفتن نیما دنبال علی، فقط سرگرد و مازیار داخل اتاق ماندند. -مازیار ... از دکتر خبری نیست ؟ دانیال حواسش هست ؟ مازیار دقیقا روبروی سرگرد نشسته بود، سرش را آهسته تکان داد : -بله فرمانده ... جواب کوتاه و چهره ی درهم و متفکرش، اخم های سرگرد را بیشتر در هم کشید: -چیه مازیار ؟ تو چته ؟ تو هم با زنت دعوا کردی ؟ چرا همه تون یهو ... مازیار سرش را سریع تکان داد و نگذاشت سرگرد ادامه ی حدسیاتش را بگوید! -نه .. نه ... داشتم به این قتلا فکر می کردم ! یک تای ابروی سرگرد بالا رفت و خودش را کمی با صندلی جلوتر کشید: -خب ؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_159 سرگرد به عکس نگاه کرد . مرد جوان ته ریش کمی داشت
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -به نظرتون علت این همه خشونت چیه ؟ یه کم دقت کنید . اگر این یکی دیگه از مقتولا باشه . اون یکی از شهرک های اطراف کرج بود و این آدرسش وسط تهران . چرا این جور انتخاب کرده ؟ مسلما هر چهار نفر توسط یکی؛ یا حالا یه تیم کشته شدن . دلیلشون چیه اما ؟ سرگرد شانه ای بالا انداخت: -حتما باید مشکلی داشته باشه با این مردها .. -بله درسته . اما چه مشکلی ؟ چه مشکلی که این قدر بزرگه که راضی به کشتن نباشه و سلاخی شون کنه ؟ اون باید از چیزی که این مردها داشتن، متنفر باشه! سرگرد آهسته سرش را تکان داد و با انگشت اشاره اش روی میز، اهسته ضرب کرد: -اوهوم ... درسته .. هر چی هست نفرته ... این همه خشونت ... -اون پول نمی خواسته . وگرنه ادمای بهتری رو انتخاب می کرده و تازه وسایلشون رو دور نمی نداخته . اون راضی به کشتن نبوده و آزار رسونده ... یه تنفر عمیق .. این ادمها هر چی که هستن، دلیل تنفر اون آدمن ! سرگرد خیره ی مازیار بود اما تمام حواسش پی پرونده و قتل های اخیر می گشت: -می خوای بگی اینا یه کاری انجام دادن که اون قاتلا رو جری کرده ؟ این پسره سابقه دار بوده . اون یکی چی ؟ -سرگرد خودتون می دونین خیلی جرما اتفاق می افتن بدون اینکه ما بفهمیم، یا مجرما به سزای اعمالشون برسن ! من فکر می کنم قاتل خودش داره این کارو انجام می ده! حرفهای مازیار کاملا منطقی و با توجه به تجربه اش مطمئن بود صحیح است . لپ تاپ را دوباره جلویش کشید و مشغول گشتن داخل فایل ها، گفت: روزه 8 -مازیار احتمالا باید دو نفر هم جز همین گمشده های چند روز اخیر باشن ! یکی شون گم شده و اون یکی سه روز ! یعنی دقیقا شبی که کشته شده . به نظرت چرا این یکی رو نگه داشته ؟ مازیار از روی مبل بلند شد و کنارش ایستاد: -نمی دونم شاید .... شاید هر کدوم رو می خواسته توی یه روز خاص بکشه . یا ... شاید یکی یکی جمع می کنه و نگه می داره ! حالا اون یکی رو همون شب ... -اینا همه ش فرضیه ست مازیار . اما س رنخ های خوبی هستن . باید پیگیریش کنیم . بالاخره یکی از این فرضیه ها اثبات می شن . مازیار با کشیدن نفس عمیقی به سمت در راه افتاد: -حق با شماست . من می رم با نیما در موردش حرف بزنم! سرگرد بی آنکه چشم از لپ تاپ بگیرد، گفت: -خوبه . قبلش به دکتر و دانیال زنگ بزن . مراقب خونه باشین. پرونده ی خودت رو ، مراقبت بیشتری کن . مازیار فقط چشمی گفت و هم زمان با بیرون رفتنش، سرگرد هم بلند شد و کنار پنجره ایستاد. علی و نیما، کنار دیوار محوطه ایستاده بودند. می دانست علی اصلا دوست ندارد در چنین مواقعی ، تنهایشان بگذارد اما سرگرد هم نمی خواست، بیشتر از آن به مسائل خانوادگی اش دامن بزند. همیشه این موارد را رعایت می کرد. علی که رفت و نیما به پایگاه برگشت، او هم دل از پنجره اش کند و پشت میزش نشست. لپ تاپ را دوباره جلویش کشید و اولین دکمه را نزده بود که مازیار با عجله وارد اتاقش شد : -قربان تماس گرفتن سرگرد به سرعت بلند شد و دنبال مازیار، به اتاق مازیار رفت. وقتی ستوان کلانی که مشغول ضبط مکالمه ی دکتر و آدم ربا بود، هدفون را به سرگرد داد، سرگرد بهنام فقط یک جمله شنید: " اگر نیاری، می کشمش و برات می فرستم! " و تلفن قطع شد ... -امیر از اول بذار بشنوم ستوان کلانی کاری که سرگرد خواسته بود را انجام داد و همه سکوت کردند: دکتر: -بله ؟ -دکتر رهنما پول رو آماده کردی ؟ -شما کی هستین ؟ همسرم کجاست ؟ -به تو ربطی نداره . خانومت سالمه . -پولتون رو می دم فقط همسرم رو اذیت نکنین 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_160 -به نظرتون علت این همه خشونت چیه ؟ یه کم دقت کنی
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -خوبه . بچه ی خوبی هستی . پول رو بذار توی یه ساک .همه ش باید نقد باشه . زنگ می زنی به یه پیک و ساک رو می دی بهش . شماره موبایلش رو هم به من می دی . اگر پولا درست باشه زنت تا صبح بغلته . اگر نیاری می کشمش و برات می فرستم . با شنیدن بوق ممتد، سرگرد نفس عمیقی کشید: -اینجا کجاست ؟؟ -نزدیک اتوبان خاوران ! یه محله ی جنوب شهری که پر از کارخونه و کارگاه ست سرگرد نقشه ای که ستوان کلانی برایش باز کرده بود را بزرگ تر کرد. محدوده ی شناسایی شده، زیاد بزرگ نبود. . -خوبه ... بچه ها می ریم .. مازیار زنگ بزن به دکتر رهنما و راهنماییش کن . به سمت در راه افتاد و همان جور ادامه داد: -یکی از بچه ها رو به عنوان پیک موتوری اماده کنید. جلیقه و اسلحه هایش را برداشت و با دیدن نیما جلوی در اتاقش ، گفت: -نیما ، حواست به گوشیت باشه ، اگه پیرمرد زنگ زد بهم خبر بده .. گرچه زوده هنوز .. -چشم قربان .. نگران نباشید .. مازیار تیمش را زودتر راه انداخته بود. سرگرد هم اخرین نفر به آنها ملحق شد و خیلی زود ماشین های پایگاه ، آژیر کشان محوطه را ترک کردند .. طبق مسیر مشخص شده حرکت کردند. و وقتی که وارد اتوبانی شدند که محدوده ی اصلی شناسایی شده بود، سرگرد دستور داد چراغ و آژیر ها را خاموش کنند و کنار بزرگراه ایستادند. از زمان تماس فقط چهل دقیقه گذشته بود . هر آن منتظر تماس بعدی گروگان گیر بودند . وقتی پیاده شد، مازیار هم پیاده شد و نگاهی به اتوبان شلوغ انداخت: -به نظرتون همین جاهاست؟ -نمی دونم .. ریسکه .. اما خب اینجا از پایگاه بهتره .. دستش را روی شانه ی مازیار گذاشت و ادامه داد: -ما آماده باشیم فعلا .. تو هم دو سه تا از بچه ها رو بردار این اطراف بگرد. آروم و بی صدا فقط ... مازیار دستور را اطاعت کرد و همراه دو نفر دیگر، با یکی از سدان های پایگاه ، برای گشت زنی رفتند. یک ساعت گذشت و همچنان خبری نبود. مازیار برگشت بدون اینکه چیزی پیدا کند. بعد از آن هم سرگرد باز هم صبر کرد. کمی گیج شده بود ، مطمئنا باید تا حالا تماس می گرفتند. اما هنوز خبری نبود و جز صبر راه دیگری نداشتند. مازیار که تمام مدت کنارش به ماشین تکیه زده بود، گفت: -فرمانده ساعت یازده س! به نظرتون نخواسته امتحانش کنه؟ شاید فهمیده ردش رو گرفتیم ؟ سرگرد نفسش را بیرون فرستاد و در ماشین را باز کرد: -مازیار باید همین اطراف رو بگردیم .. حتما می خوام پیداش کنم . سرگرد سوار ماشین شد و مازیار هم دستورش را به اطلاع همه رساند. ماشین ها آرام حرکت کردند و هر کدام محدوده ای را شروع به گشتن کردند. گرچه بی فایده بود. آنها هیچ مدرکی نداشتند که دقیقا از کجا تماس گرفته شده است. شماره موبایل سرقتی بود و شعاع منطقه تقریبا یک کیلومتر! یک ساعت دیگر هم گذشت و سرگرد دستور برگشت به پایگاه را صادر کرد. بیشتر ازآن وقت هدر دادن بود! خودش همراه ستوان ساکت که راننده ی ماشین بود، به سمت خانه ی دکتر رهنما، حرکت کردند . چون احساس می کرد ممکن است خانه ی دکتر، تحت نظر باشد، ماشین را دو کوچه بالاتر گذاشتند و خودش تنها، به سمت خانه ی دکتر راه افتاد. با لباس تیره و تاریکی شب ، مثل سایه از کنار دیوار خانه گذشت و آهسته دری که باز بود را هل داد و وارد خانه شد. با دیدن آریا پسر بزرگ دکتر رهنما، سریع در را بست: -هیس ! با دست به خانه اشاره کرد و خودش زودتر راه افتاد. بیشتر چراغ های خانه خاموش بودند. دانیال کنار در ورودی منتظرش بود و با دیدنش سلام گفت و کنار رفت. دکتر عصبانی میان سالن خانه مشغول قدم زدن بود ، روبروی سرگرد ایستاد: -چی زی پیدا کردین ؟ تونستین ردش رو بگیری -تا حدودی آره . خیلی منتظر شدیم . اگر تماس بعدی رو می گرفت محدوده اش کامل مشخص می شد . نگران نباشین . تماس می گیره باز . من تا صبح بیدارم . بچه ها هم همین طور . اگر هر اتفاقی افتاد ما پشتیبانی می کنیم. من نمی ذارم اتفاقی برای خانوم شما بیفته . دکتر لبخند تلخی زد و سرگرد بی هیچ صحبت دیگری از خانه بیرون رفت. ماموریت اولشان متاسفانه اصلا آن طور که فکر می کرد، تمام نشده بود. نگرانی و حس بد و دلشوره، امانش را بریده بود. به خوبی متوجه لبخند تلخ دکتر شده بود. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_161 -خوبه . بچه ی خوبی هستی . پول رو بذار توی یه ساک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان نمی خواست اعتماد دکتر رهنما، نسبت به او از بین برود ، چرا که با توجه به شناخت کمی که در این مورد به دست آورده بود، مطمئنا دکتر برای نجات همسرش هر کاری می کرد. نمی توانست بفهمد چرا بعد از این تماس، دوباره تماسی نگرفته اند. اصولا در چنین مواقعی خیلی زود گروگان گیر ، حرکتی می کند تا زودتر به پول برسد اما .. دلیل این تعلل و آرامش را نمی فهمید .. * پایگاه ویژه / یک بامداد / با اعصابی بهم ریخته و سر دردی که هر لحظه بیشتر خودش را نشان می داد، وارد پایگاه شد و همان میانه ی سالن بود که صدای غضبناکش بلند شد و اولین ترکش های بد خلقی اش دامان دو دختر گروهش را گرفت! لاله کنار در اتاق مازیار ایستاده بود و آلما هم با کمی فاصله پشت سرش! -لاله اینجا چی کار می کنی ؟ مگه من نگفتم بهت، شیفت نیستی اینجا نباش ؟ جز صدای او، همه سکوت کردند! حتی صدای گاه و بی گاه بی سیم ها هم خفه شده بود! لاله سرش را کمی پایین انداخت: -فرمانده تا اومدیم دیر شد شما نبودی .. -بی خود دیر شد ! چند بار بهت تذکر بدم ؟ چه قدر توضیح بدم؟ همین الان برگرد خونه . اگر قرار بود تو ؛ توی این عملیات باشی بهت می گفتم ! نگاهش که به چشمان روشن دختر پشت سرش رسید، اخم هایش را بیشتر در هم فرو برد: -اینم با خودت ببر خونه اش ! راه افتاد اما صدای آلما نگذاشت به قدم دوم برسد: -خب حالا که موندیم اجازه بدین، باشیم دیگه ! لحن خودمان و بی خیال آلما، اصلا مناسب شرایط سرگرد نبود. وقتی ایستاد، مازیار به خوبی متوجه کلافگی اش شد: -شنیدین که سرگرد چی گفت ؟ برگردین خونه . همین الانم دیره آلما چند قدم فاصله را طی کرد و روبروی سرگرد ایستاد: -فرمانده باشیم دیگه !؟ الان دیگه چه فرقی می کنه ، بمونیم ها؟! -فرقش اینه که فردا صبح ، من دو تا نیروی خواب آلوده ی دیگه هم دارم ! برید بخوابین! از کنار آلما گذشت و آلما هم با کمی مکث دنبالش حرکت کرد: -من اصلا برام خواب مهم نیست . باور کنید شبی دو ساعتم نمی خوابم . قول میدیم خواب الوده نباشیم فردا، مگه نه لاله ؟؟ سرگرد یک دفعه ایستاد و آلما که سرش به عقب برگشته بود تا لاله را هم ترغیب به اصرار کند، متوجه ایستادن سرگرد نشد و صورتش محکم به شانه و بازوی سرگرد برخورد کرد. سرگرد سریع به سمتش برگشت : -چی شدی ؟ چرا مراقب نیستی ببینمت آلما هر دو دستش را روی صورتش گذاشته بود. سرگرد نچی کرد و یکی از دستان آلما را از روی صورتش کنار زد. آلما همان طور که بینی اش را با دست دیگر می مالید، با درد گفت: -هیچی نشد . بذارین بمونیم دیگه ! سماجتش، همان قدر که اعصابش را بهم می ریخت، برایش جالب بود! طوری که با آهی که کشید راه افتاد و ... -باشه بمونین . آلما بی خیال صورتش، به سمت لاله رفت : -لاله می مونیم ! مازیار سرگرد تا تا اتاقش همراهی کرد. به اتاقش که رسیدند ، اهسته گفت: -نباید اجازه می دادین .. اون دختر هنوز اون قدر مچ نیست باهامون ! -شاید نیاز شه به بودنشون ... بگو یه جا بخوابن .. الکی خسته نکنن خودشون رو .. مشغول در آوردن جلیقه اش که شد، مازیار از اتاقش بیرون رفت. مازیار را درک می کرد. وظیفه شناسی و حس مسئولیت پذیری فوق العاده اش، همیشه مجابش می کرد که دستش را باز تر بگذارد. شاید میان افرادش، مازیار تنها کسی بود که از نظر تجربه و عملکردش، می توانست جای او باشد .. با ورود نیما، دست به کمر روبرویش ایستاد! نیما با لبخند به سر تا پایش نگاهی انداخت : -بد موقع اومدم ؟ -نه .. بیا تو ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_162 نمی خواست اعتماد دکتر رهنما، نسبت به او از بین ب
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان نمی خواست اعتماد دکتر رهنما، نسبت به او از بین برود ، چرا که با توجه به شناخت کمی که در این مورد به دست آورده بود، مطمئنا دکتر برای نجات همسرش هر کاری می کرد. نمی توانست بفهمد چرا بعد از این تماس، دوباره تماسی نگرفته اند. اصولا در چنین مواقعی خیلی زود گروگان گیر ، حرکتی می کند تا زودتر به پول برسد اما .. دلیل این تعلل و آرامش را نمی فهمید .. * پایگاه ویژه / یک بامداد / با اعصابی بهم ریخته و سر دردی که هر لحظه بیشتر خودش را نشان می داد، وارد پایگاه شد و همان میانه ی سالن بود که صدای غضبناکش بلند شد و اولین ترکش های بد خلقی اش دامان دو دختر گروهش را گرفت! لاله کنار در اتاق مازیار ایستاده بود و آلما هم با کمی فاصله پشت سرش! -لاله اینجا چی کار می کنی ؟ مگه من نگفتم بهت، شیفت نیستی اینجا نباش ؟ جز صدای او، همه سکوت کردند! حتی صدای گاه و بی گاه بی سیم ها هم خفه شده بود! لاله سرش را کمی پایین انداخت: -فرمانده تا اومدیم دیر شد شما نبودی .. -بی خود دیر شد ! چند بار بهت تذکر بدم ؟ چه قدر توضیح بدم؟ همین الان برگرد خونه . اگر قرار بود تو ؛ توی این عملیات باشی بهت می گفتم ! نگاهش که به چشمان روشن دختر پشت سرش رسید، اخم هایش را بیشتر در هم فرو برد: -اینم با خودت ببر خونه اش ! راه افتاد اما صدای آلما نگذاشت به قدم دوم برسد: -خب حالا که موندیم اجازه بدین، باشیم دیگه ! لحن خودمان و بی خیال آلما، اصلا مناسب شرایط سرگرد نبود. وقتی ایستاد، مازیار به خوبی متوجه کلافگی اش شد: -شنیدین که سرگرد چی گفت ؟ برگردین خونه . همین الانم دیره آلما چند قدم فاصله را طی کرد و روبروی سرگرد ایستاد: -فرمانده باشیم دیگه !؟ الان دیگه چه فرقی می کنه ، بمونیم ها؟! -فرقش اینه که فردا صبح ، من دو تا نیروی خواب آلوده ی دیگه هم دارم ! برید بخوابین! از کنار آلما گذشت و آلما هم با کمی مکث دنبالش حرکت کرد: -من اصلا برام خواب مهم نیست . باور کنید شبی دو ساعتم نمی خوابم . قول میدیم خواب الوده نباشیم فردا، مگه نه لاله ؟؟ سرگرد یک دفعه ایستاد و آلما که سرش به عقب برگشته بود تا لاله را هم ترغیب به اصرار کند، متوجه ایستادن سرگرد نشد و صورتش محکم به شانه و بازوی سرگرد برخورد کرد. سرگرد سریع به سمتش برگشت : -چی شدی ؟ چرا مراقب نیستی ببینمت آلما هر دو دستش را روی صورتش گذاشته بود. سرگرد نچی کرد و یکی از دستان آلما را از روی صورتش کنار زد. آلما همان طور که بینی اش را با دست دیگر می مالید، با درد گفت: -هیچی نشد . بذارین بمونیم دیگه ! سماجتش، همان قدر که اعصابش را بهم می ریخت، برایش جالب بود! طوری که با آهی که کشید راه افتاد و ... -باشه بمونین . آلما بی خیال صورتش، به سمت لاله رفت : -لاله می مونیم ! مازیار سرگرد تا تا اتاقش همراهی کرد. به اتاقش که رسیدند ، اهسته گفت: -نباید اجازه می دادین .. اون دختر هنوز اون قدر مچ نیست باهامون ! -شاید نیاز شه به بودنشون ... بگو یه جا بخوابن .. الکی خسته نکنن خودشون رو .. مشغول در آوردن جلیقه اش که شد، مازیار از اتاقش بیرون رفت. مازیار را درک می کرد. وظیفه شناسی و حس مسئولیت پذیری فوق العاده اش، همیشه مجابش می کرد که دستش را باز تر بگذارد. شاید میان افرادش، مازیار تنها کسی بود که از نظر تجربه و عملکردش، می توانست جای او باشد .. با ورود نیما، دست به کمر روبرویش ایستاد! نیما با لبخند به سر تا پایش نگاهی انداخت : -بد موقع اومدم ؟ -نه .. بیا تو ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_162 نمی خواست اعتماد دکتر رهنما، نسبت به او از بین ب
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -چه خبر سرگرد؟ چرا نیومدن؟ سرگرد روی مبل نشست : - -نه ... فکر کنم بازی مون داده ! -احتمالا می خواسته مطمئن بشه! سرگرد پاهایش را روی میز جلوی مبل گذاشت و به عقب تکیه زد: -اره همین طوره . تو چی شد ؟ خبری نیست ؟ -نه همون طوره . نزدیک به یک ساعت ردیاب، یه مختصات رو می ده . -باشه . گوشی تو بده به من . نیما ، از جیب شلوارش ، گوشی را بیرون کشید و روی میز گذاشت. -نیما خبری شد به من اطلاع بده . اون لپ تاپم بهم بده . نیما لپ تاپ را برداشت و روی پایش گذاشت: -به نظر من یه کم استراحت کنید . امروز دایم در رفت و آمد بودین . سرگرد کمی سرش را بالا گرفت و خیره به چشمان نیما، گفت: -از کی تا حالا شما به من دستور می دین ؟؟ نیما فقط لبخندی زد و سرش را تکان داد -ها ؟ چیز خنده داری هست ؟؟ -نه .. نیست . بگیرین یه کم بخوابین ! نیما که بیرون رفت، روی لب او هم لبخندی نشسته بود. لپ تاپ را باز کرد و نورش اتاق تاریک را کمی روشن کرد. باید باز هم دنبال سرنخ بیشتری می گشت. چند دقیقه نگذشته بود که لاله و پشت سرش آلما وارد اتاق شدند. -قربان ؟ -بیا تو لاله .. لاله کنار مبل ایستاد و بدون تعلل، گزارش کارش را ارایه کرد: -قربان ما رفتیم محل . خانواده ش ساعت و اون شلوار رو شناسیایی کردن و گفتن برای اون بوده .توی تحقیقات محلی هم کسی چیز خاصی نگفت . بعد از ظهر گفته می ره بیرون . کجاش رو هم به کسی نگفته و دیگه هم برنگشته ! -هشت روز پیش ؟ -بله دقیقا -بعد از اینکه آزاد شده چی کار می کرده ؟ ! -والا خانواده ش که می گفتن خیلی پسر خوبیه و از این حرفا؛ اما هم محلی هاشون زیاد دوستش نداشتن . الما ادامه ی صحبت های لاله گفت: -یه لات بوده که همه ش توی خیابونا می گشته چشمان سرگرد، روی صورتش زوم کرد. توی نور کم اتاق هم به خوبی می توانست گونه ی قرمز شده اش را ببیند، سرش را کمی کج کرد و با دست اشاره کرد به سمتش برود! -بیا جلو ببینم آلما نگاهی به لاله انداخت و چند قدم جلوتر رفت . سرگرد خودش را کنارتر کشید و به جای باز شده اشاره کرد: -بشین اینجا آلما کمی ترسیده بود اما سرگرد کاملا جدی حرف می زد! روی مبل که نشست، سرگرد کمی سرش را نزدیک تر برد و گرچه سعی می کرد چشمانش فقط جای ضربه را ببیند، اما ناخودآگاه، مردمک هایش روی صورت دختر روبرویش می دوید. چشمان طوسی آلما در تاریکی برق زیبایی داشت . چشمان درشت و مژه های بلندش این زیبایی را هزاران برابر می کرد . نوک بینی و پوست نازک گونه و زیر چشمش بر اثر تماس با جلیقه ی ضد گلوله ی زمخت سرگرد ؛ قرمز شده بود که پوست روشنش، این سرخی را بیشتر نشان می داد. دست سرگرد آهسته بالا آمد و همان طور که صورت آلما عقب تر می رفت، چانه اش را گرفت. سرگرد با اخمی که هر لحظه میان پیشانی اش پر رنگ تر می شد، گفت: -از چی می ترسی؟ بذار ببینم صورتتو ... -ببخشید ... آخه چیزی نیست.. یه کم می سوزه فقط ! قلبش چنین با شدت می تپید که مطمئن بود، سرگرد هم صدایش را می شنود! مردمک های تیره ی سرگرد که در آن تاریکی برق می زد، وحشتش را ناخود آگاه بیشتر کرده بود! سرگرد چانه ی آلما را کمی کج کرد و به جای او به لاله نگاه کرد: 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺