eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_168-می خوای توی نکبت باشی اما پولدار !؟ پیرمرد سر تک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -مرسی سرگرد . خیلی وقت بود کسی بهم دست نداده بود . سرگرد هم فقط لبهایش کمی کش آمد. دستش را از میان دستان پیرمرد بیرون کشید و راه افتاد. وقتی نزدیک اتوبان شد، بالای تپه ای ایستاد و نگاه کرد. افرادش سخت مشغول کار و گشتن بودند و آمبولانس پزشکی قانونی کنار ماشین های پایگاه پارک شده بود. نفس عمیقی کشید و سرش به سمت شرق چرخید.. جایی که اولین رگه های نارنجی خورشید، به زمین نوید یک روز دیگر را می دادند... *** سه شنبه / نهم خرداد/ ساعت شش و سی دقیقه ی صبح/ اتوبان سرگرد بهنام دست دکتر سزاوار را فشرد و بعد از خداحافظی، به سمت ماشین های پایگاه راه افتاد. کار افرادش که منتظر او بودند، ایستاد. -مازیار بچه ها رو برگردون پایگاه ... هر شب مونده رو بذار دو ساعت دو ساعت استراحت کنن. زنگ بزن به دانیال دکتر ببین خبری نشده ؟! مازیار تکیه اش را کاپوت ماشین گرفت و صاف ایستاد: -بله چشم فرمانده ... با دست لاله را مخاطب قرار داد: -لاله بگرد این محسن ... نمی دونم چی رو ! پیدا کن! اما بدون هماهنگی کاری نمی کنین.. لاله سرش را پایین و بالا کرد . سرگرد دستش را پشت نیما گذاشت : -نیما با من بیا! به سمت یکی از سدان های پایگاه رفتند و بعد از اینکه سوار شدند، نیما پرسید: -قربان کجا باید بریم ؟ -اروم از بغل اتوبان برو .. نیما با سرعت کم حرکت کرد . رفت و آمد در اتوبان زیاد شده بود. سرگرد به دقت تمام مسیر را نگاه کرد و دقیقا انتهای اتوبان، به بلواری بزرگ رسیدند. گوشه بلوار و وسطش، به طرز زیبایی ، گل کاری شده بود. سرگرد دستش را سمت نیما گرفت: -نیما واستا! نیما ماشین را کنار خیابان کشید. سرگرد پیاده شد و از روی جدول های بلند، پرید و روی چمن ها مسیرش را ادامه داد. میانه ی سراشیبی که رسید، ایستاد و اط رافش را نگاهی انداخت: -آهای اقا برو اون ور! سمت صدا برگشت. کسی که می خواست را پیدا کرده بود! مرد میانسالی با لباس های باغبانی و کلاه حصیری ، نگاهش می کرد! باغبان که تازه متوجه لباس و اسلحه ی سرگرد شده بود ، یک قدم عقب رفت و شوک زده ، نگاهش سمت ماشین پارک شده کنار اتوبان رسید. -سلام مرد دوباره نگاهش کرد: -سلام . اینجا نباید بیاین . یعنی تازه چمنا رو آب دادم... سرگرد به زیر پایش نگاهی انداخت و وقتی دوباره سرش را بالا گرفت ، لبخندی زد: -معذرت می خوام می شه با من بیاین ؟ مرد ترسید و عقب تر رفت : -چرا من کاری نکردم. خب بیاین! -نه .. کاریت ندارم چند تا سوال دارم ازت همین . گفتی رو چمن نرم . منم خواستم بریم اون ور تر ! لحن آرام سرگرد برعکس ظاهر خشنش مرد را کمی ارام کرد . -باشه . اشکال نداره دیگه اومدین . بپرسین . سرگرد که حس ترسی که مرد، درگیرش شده بود را دوست نداشت، سعی کرد لبخندش را پهن تر کند! -باشه هر طور شما راحتی ؛ خیلی وقته اینجا کار می کنی ؟ من یادمه دو ماه پیش اینجا به این خوبی نبود ؟! مرد نگاهش به گل های کنار پایش رسید: -بله حدود یکی، دو ماهه درستش کردیم . -شما هم بودی ؟ یعنی از اول اینجا رو درست کردنی اینجا کار می کردی؟ -بله بودم! با پیاده شدن نیما از ماشین، نگاه مرد، به سمتش کشیده شد -همکارمه . مهم نیست . پس شما اینجا بودین. ببینم وقتی اینجا کار می کردی یه باغبون تقریبا همسن سال خودت به اسم خسرو اینجا بود ؟؟ مرد میانسال کمی فکر کرد : 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_169 -مرسی سرگرد . خیلی وقت بود کسی بهم دست نداده بود
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -آهان خسرو . آره . من زیاد با همه گرم نمی گیرم . اونم مثل من، تو خودش بود . یه هفته ای کار کرد ،حقوقشم نگرفت . پیمانکارمون گفت هر وقت بیاد بهش حقوق می ده که نیومد ! -ازش شماره ای یا ادرسی نداری ؟ از کجا می یومد ؟ -نه ندارم . از کرج اما می یومد . اونم رفتنی می دیدم . -با کسی جور نبود ؟ -نه زیاد . با یکی از جوونا چند باری دیدم سیگار می کشن . -اون جوونی که می گی رو ندیدی؟ -نه اونم یه ماهی هست ، که نیست ! -اسم پیماکارتون چیه ؟ می دونی ؟ -اقای عظیمی بود . -الان نیست ؟ -نه دیگه کار تموم شد! -الان از کی حقوق می گیری ؟ -من واسه شهرداری کار می کنم . -اهان . باشه مرسی از کمکت . از جیب جلیقه اش یک کارت در اورد و به سمتش گرفت: -این کارت منه . اگر خبری از خسرو یادت اومد یا از اون جوون بهم بگو . خیلی مهمه! نگاه خیره و گیج مرد روی کارتی که سر و ته گرفته بود، لبخند را دوباره روی لب های سرگرد نشاند: -من سرگرد بهنام هستم فرمانده ی پایگاه ویژه . شماره م اینه . کارت را در دست خاکی و کثیف مرد درست کرد و شماره را نشان داد . مرد با لبخندی سرش را تکان داد . سرگرد به سمت ماشین دوید با رسیدن به ماشین، گفت: -بشین نیما باید بریم شهرداری این منطقه ! نیم ساعت طول کشید تا بعد از پرس و جو کردن و از این اتاق به آن اتاق رفتن، مسئولی که پاسخگوی سوالشان باشد، را پیدا کنند! البته آن هم با فریاد های سرگرد! -مسخره کردین منو ؟؟ یک ساعته منو معطل دو تا سوال کردین ؟؟ معاون شهردار با لبخند، به مبل های داخل اتاقش اشاره کرد: -معذرت می خوام سرگرد . من کمکتون می کنم ، بفرمایید بشینید.. نگاه عصبانی سرگرد، میخ صورتش شده بود! کمی صدایش را پایین تر آورد اما لحنش هیچ تغییری نکرده بود! -شما یه پیمانکار برای گلکاری و چه می دونم فضای سبز حاشیه ی اتوبان تهران - کرج استخدام کردین . شماره و ادرسش ؟ مرد سری تکان داد و گفت : -؟ یِک -دو ماه پیش اونجا رو آماده کرده ... عظیمی .. اسمش این بوده .. -چند لحظه صبر کنید . تلفن روی میز را برداشت و بعد از اینکه با کسی صحبت کرد، شما ره و اسم پیمانکار را روی برگه ای نوشت و به سمت سرگرد گرفت: -بفرمایید ... سرگرد برگه را از دستش کشید و چشم در چشمش گفت: -این کار شما، براتون، گرون تموم می شه ! به سمت در که برگشت، نیما در را باز کرد. بیرون اتاق، با گوشی خودش، شماره را گرفت و خوشبختانه آقای عظیمی پاسخگو بود و قرار شد، تا نیم ساعت دیگر، در یکی از میدان های شهر همدیگر را ببینند. نیما که هنوز گیج از رفتار سرگرد بود، وقتی داخل ماشین نشستند، پرسید: -ببخشید فرمانده اما این اقای عظیمی چه ربطی به قتلا داره ؟ سرگرد با دست روی صورتش را محکم کشید و دریچه های کولر ماشین را طوری تنظیم کرد که باد به صورتش نخورد. سر دردش کلافه اش کرده بود. -هیچ ربطی تقریبا! نیما که متوجه کلافگی اش شده بود، در داشبورد ماشین را باز کرد و بطری آب معدنی را به سمتش گرفت: -کمی بخورید... سرگرد بطری را گرفت و فقط نگاهش کرد 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_170 -آهان خسرو . آره . من زیاد با همه گرم نمی گیرم
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -چرا پس دنبالش هستین؟ -ممکنه یکی از قاتلا رو بشناسه ... یا حداقل بدونه کجا می شه پیداش کرد. -اون پیرمرد نشونی داده ؟ -تقریبا ! -من بهش اطمینان ندارم ... -مجبوریم فعلا داشته باشیم . دیدی که کمک کرد.. -فایده ای نداشت که ! سرگرد به سمت نیما برگشت : -نداشت؟ الان دو تا اسم داریم ، یه پلاک ماشین! -اگه جعلی باشه؟ -ببخشیدا جناب نیما خان، ایشون پلیس نیستن! شما پلیسی !! همین هم خیلی خوب بوده! -می دونم .. اما .. یعنی می گم مطمئنین کار خودش نیست؟ -بله . اینو کاملا مطمئنم ! نیما کوتاه نگاهش کرد و دوباره خیره ی روبرو شد: -خب؟ سرگرد سرش را به صندلی تکیه داد: -یک اینکه قدرت بدنی پیرمرد اون قدر نیست با یه جوون بخواد در بیفته ! قیافه اش طوری نیست که کسی گولش رو بخوره ! کسی باهاش شریک نیست وگرنه استخوونا رو به خورد سگاش نمی داد! این قدر راحت واسه خاطر دویست تومن یه زنجیر طلای چند میلیونی رو بهم نمی داد. وقتی گوشی رو دادم بهش ، یه راست می برد می فروخت . توی بازجویی مثل وقتی که با شما طرف بود، می خندید! و دوم اینکه ! نگاهی به نیم رخ متعجب نیما انداخت: -بعد از این همه مدت، قاتلا رو خوب می شناسم ... اون پیرمرد ... هر چی باشه ... آدم نکشته .. رسیدیم نه ؟ نیما سرش را بالا و پایین کرد: -بله .. اوناهاش ... کنار خیابان، متوجه مرد که با باغبانی مشغل صحبت بود، شدند. سرگرد و نیما هم زمان از ماشین پیاده شدند و اقای عظیمی با دیدنشان به سمتشان رفت. سرگرد دستش را جلو برد: -سلام .. من سرگرد بهنام هستم. فرمانده ی پایگاه ویژه .. آقای عظیمی ؟ مرد با خوشرویی ، دست سرگرد را فشرد، با اینکه سن و سالی نداشت، اما پخته و عاقل به نظر می رسید. -بله .. خوشبختم . ببخشید من دفتر ندارم! کلا سیار کار می کنم .. -نه این چه حرفیه ... ازتون چند تا سوال داشتم فقط .. آقای عظیمی، دستانش راروی سینه جمع کرد و منتظر نگاه کرد: -بفرمایید، بتونم خوشحال می شم کمک کنم . -شما برای فضای سبزی که انتهای اتوبان کار کرده بودین. کرج بودین .. اسم یکی شون خسرو بود. یه مرد مسن تقریبا .. یادتونه ؟ آقای عظیمی کمی فکر کرد : -خسرو یادم نیست.. -گویا یه هفته بیشتر براتون کار نکرده و بی حقوق ... -آهان ... بله .. یادم اومد.. نیومد حقوقش رو بگیره و یهویی رفت .. -خب .. شما آدرس و یا شماره ی تلفنی ازش ندارین؟ -نه ... فقط اینکه من اونو، از یه گلخونه توی کرج اوردم . -کرج ؟ -تهران باغبون استخدام کرده بله ! -ادرسش رو می دین ؟ -بله حتما . آقای عظیمی به سمت ماشینش برگشت و روی تکه ای کاغذ، آدرس را نوشت . روبروی سرگرد که دوباره ایستاد، با شرمندگی به برگه اشاره کرد: -ببخشید دیگه ... سرگرد با تشکر دوباره ای ، سوار ماشین شد و این بار به سمت کرج ، حرکت کردند. باید هر جور که می شد، خسرو را پیدا می کرد. ساعت نزدیک نه صبح بود که بالاخره به آدرسی که آقای عظیمی داده بود، رسیدند. یک گلخانه ی کوچک، دقیقا پشت اتوبان... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_171 -چرا پس دنبالش هستین؟ -ممکنه یکی از قاتلا رو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ساعت تازه از نه گذشته بود که به آدرسی که آقای عظیمی در برگه اش نوشته بود، رسیدند. از گلدان های آماده ی کاشت و نهال هایی که کنار هم ، جنگل کوچکی را تشکیل داده بودند، رد شدند. جلوی محوطه ی سر پوشیده ی گلخانه ، پیرمردی با لباس های باغبانی، مشغول عوض کردن گلدان، گل رز بزرگی بود. سرگرد را دید و دوباره مشغول کارش شد: -بله ؟ چیزی می خواستین؟ سرگرد با نگاهی به داخل گلخانه پرسید: -عمو ؛ اینجا کسی به اسم خسرو کار می کنه ؟ مرد نگاهش را بالا کشید و آهسته ایستاد: -خسرو ؟ خسرو چی ؟ -نمی دونم فامیلش رو .. پیش شما کار می کرد که از شهرداری می یان می برنش برای کار.. آره ؟ پیرمرد سری تکان داد: -شما پلیس هستین؟ سرگرد بی حوصله نفسش را بیرون داد و نیما به جایش گفت: -بله عمو جان .. پلیس هستیم .. اگر می شناسین، همکاری کنید.. -کار می کرد، الان دیگه نیست ... -بعد از اینکه رفت شهرداری، سر می زد بهم اما .. یکی دو هفته س خبری ازش ندارم .. سرگرد پرسید: -آدرس خونه اش رو داری؟ پیرمرد با نگرانی نگاهی به نیما و سرگرد انداخت: -اتفاقی واسش افتاده ؟ حالش خوبه ؟ -حتما خوبه ! می شه ادرس خونه ش رو بدین ؟ در جواب سرگرد، سرش را آهسته تکان داد: -من ادرس ندارم، اما پسرم فکر کنم خونه اش رو بلده! چند وقت پیش برای قربونی کردن گوسفند نذری مون بردش خونه اش رسوند . اخه بارون بود ... سگرد نگذاشت ادامه بدهد : -باشه می شه به پسرت بگی بیاد ما رو ببره خونه ش؟ پیرمرد از همان سرش را به سمت گلخانه کج کرد و فریاد زد: -حسین جان .. حسین ... بابا ... با آمدن پسر هفده- هجده ساله ای از پشت گلخانه ، به سرگرد اشاره کرد: -بیا بابا جان .. پسر با تعجب و اضطراب نگاهی به لباس های دو مرد روبرویش انداخت: -بله ؟ قبل از اینکه سرگرد دهانش را باز کن، پیرمرد گفت: -اینا می خوان برن خونه ی خسرو . تو بلدی خونه شو ؟؟ پسر وحشت زده تر از قبل با من من گفت: -نه زیاد ... اون شب بارون بود .. آفتابی که هر لحظه گرم تر می شد، سرگرد را بیشتر کلافه می کرد. دستش را دور ساعد پسر حلقه زد و دنبال خودش کشید: -بیا بریم ، باید پیداش کنیم .. پیرمرد دنبالشان راه افتاد: -پسر من کاری نکرده جناب سروان ! نیما به سمت پیرمرد برگشت و از بازویش گرفت: -نگران نباش .. می بریم خونه ی خسرو رو نشون بده، همین جا برش می گردونیم .. پیرمرد که نگران دوباره به پسرش و سرگرد نگاه کرد، نیما آهسته ضربه ای به شانه اش زد و پشت سر سرگرد دوید. وقتی که به ماشین رسید، سرگرد پسر را روی صندلی عقب نشانده بود. نیما پشت فرمان نشست و از آینه به پسر جوان خیره شد: -خب از کجا باید برم ؟ پسر به جلو اشاره کرد و ماشین راه افتاد. از خیابان باریکی حرکت کردند و بعد گذشتن از زیر گذر باریکی ، وارد منطقه ی مسکونی شدند. منطقه ای که دقیقا پشت اتوبان واقع شده بود. پسر همین جور آدرس می داد و نیما و سرگرد به کوچه های باریک و گاهی خاکی ، با دقت نگاه می کردند. اصلا فکرش را هم نمی کردند دقیقا پشت اتوبان، چنین منطقه ای وجود داشته باشد. از یک جایی به حدی کوچه ها باریک می شد که مجبور شدند، ماشین را پارک کنند و پیاده باقی راه را بروند . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_172 ساعت تازه از نه گذشته بود که به آدرسی که آقای عظ
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان بعد از گذشتن از چند کوچه و پرس و جوی پسر از محلی ها؛ بالاخره پسر، به خانه ی اجری کوچکی اشاره کرد: -اینا . اره همینه . مطمئنم . سرگرد روبروی خانه ایستاد . خانه به حدی کوچکش بود که عرضش بیشتر از شش- هفت قدم نبود! نیما دنبال زنگ دیوار کنار در را گشت و سرگرد با دست محکم روی در زنگ زده، چند بار کوبید. خبری که نشد، سرگرد رو به نیما و پسر گفت: -عقب برین .. خودش هم پای آنها چند قدم رفت و بعد دو قدم بلند و سریع برداشت و در قدم سوم پای چپش را بالا برد و محکم به در کوبید! هر دو لگه ی در، باز شدند وسرگرد خودش اولین نفر وارد خانه اش شد. نیما که پشت سرش بود، اسلحه اش را آماده ی شلیک در دست گرفت: -سرگرد مواظب باشین ! -اون اینجا نیست نیما .. حیاط کوچک و کثیف خانه، مطمئنشان کرد که حداقل یک هفته ای است کسی آنجا نیامده است. بالا رفتن گربه ای از گوشه ی حیاط و دقیقا کنار تنها اتاق خانه، سر گرد را به آن سمت کشید. در شیشه ای کوچک را باز کرد. اتاق کوچکی که کمتر از ده متر بود و اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، چاقوی بزرگی بود که کنار پیک نیک زنگ زده ای افتاده بود.. بوی گندیدگی و رطوبت، نمی گذاشت به راحتی نفس بکشند. نیما با چهره ی درهم، جلوی در ایستاد: -قربان ، کسی اینجا نیست -می دونستم نیست .گفتم کیسه بیار، اوردی؟ ! نیما اسلحه اش را پشت کمرش گذاشت و از جیب جلیقه اش، کیسه ای را به دست سرگرد داد. سرگرد بهنام، چاقو را به همراه پیراهنی که گوشه ی اتاق افتاده بود، داخل کیسه انداخت و به دست نیما داد: -بریم نیما از خانه که خارج شدند، جلوی در ، ده پانزده نفر ، حداقل کنار پسر باغبان ایستاده بودند! با دیدن سرگرد ناخداگاه همه یک قدم عقب تر رفتند و به یک باره هم همه ی میانشان، به سکوت تبدیل شد. نگاه سرگرد میان افراد گشت و با صدای بلندی گفت: -ن ش به من بگی ِ این اقا مرتکب دزدی شده ! اگر هر کدومتون خبری ازش دارید یا می شناسین ! پسر باغبان ، به پسری که هم سن و سال خودش بود، اشاره کرد: -این پسره می گه یه نفر با ماشین مدل بالا دو سه باری دم کوچه اومده دنبالش! سرگرد یک قدم به سمت پسر رفت: -تو دیدیش ؟ اون مردی که سوارش می کرد رو؟ -اره. یه مرد با کلاس بود . بالاشهری . ماشینش خیلی خوشگل بود! -تو خسرو رو می شناختی ؟؟ یکی از مرد های دیگر پاسخ داد: -اقا خسرو مرد خوبی بود . نمی دونم چه طور می گین، دزدی کرده ! سرگرد به سمت مرد چاقی که این جمله را گفته بود ، برگشت: -شما باهاش مراوده داشتین ؟ -نه من کاسبم . بقالم، می یومد خرید ازم می کرد. -خب ازش چی می دونین ؟ -تنها بود . می گفت ا بعدم اینج ، ردن و اون از شهرستان اومده تهران ُ زن و بچه اش م . -چند وقت بود اینجا بود ؟ -شش هقت سال فکر کنم! -می دونین از کدوم شهرستان اومده بود ؟؟ -سبزوار . مشهد ! -چیز دیگه ای نمی دونی ؟ دوست اشنایی، فامیلی ؟؟ -نه هیچی نداشت . می گفت فامیلش اونجان . انگار قهر کرده بود . یا شایدم فرار کرده بود ! سرگرد با تعجب تکرار کرد: -فرار ؟ از چی ؟؟ -نمی دونم به خدا. گناهش رو نمی خوام بشورم . خیلی اما بدش می یومد . می گفت مردم اونجا مقصر مرگ زن و بچه ش بودن ! -چرا ؟ زن و بچه ش چه طور مردن ؟ -چیزی نمی گفت . دو سه بار حرفش افتاد هر بار ناراحت شد و رفت ! -اینجا درگیری یا دعوا ازش ندیده بودین ؟؟ یا مزاحمت و این چیزا ؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -نه آقا مرد خوبی بود . این بار صدا از طرف زنی بود که گوشه دیوار ایستاده بود، نگاه منتظر سرگرد را که دید، ادامه داد: -یه بار به خاطر دختر من، دعوا کرد خیلی غیرتی بود ! سرگرد یک قدم به سمت زن برداشت: -چرا سر دختر شما؟ -دو تا پسره تو خیابون بهش تیکه انداخته بودن ..... باقی حرفهای زن برایش مهم نبود. هم چیز برایش تقریبا روشن شده بود اما باید مدرک های معتبری جمع می کرد . وقت زیادی باقی نمانده بود. تشکری کوتاهی کرد و با تذکر از اینکه حتما در صورت دیدن خسرو او را مطلع کنند، با نیما به سمت ماشین دویدند. صبح/ پایگاه ویژه11سه شنبه / نهم خرداد/ ساعت به محض رسیدن, سرگرد بهنام، افراد ارشدش را جمع کرد. باید تکلیف خیلی از کارها مشخص می شد. هر شش نفر؛ روبرویش بودند. جز علی و دانیال که شب را استراحت کرده بودند؛ پنج نفر باقی مانده؛ با تمام پنهان کاری ها، خستگی از نگاهشان مشخص بود. سرگرد بهنام روی صندلی اش نشست. خودش هم دست کمی از افرادش نداشت. اما باید به عنوان یک فرمانده ی باهوش و قابل اطمینان، به بهترین وجه ممکن، افرادش را هدایت می کرد: -خب بچه های من؛ این پرونده به جای حساسی رسیده. می خوام خیلی مراقب باشین و اصلا اشتباه نکنین. ما باید تا قبل از امشب؛ قاتلین شش مردی که توی این شش روز کشته شدن رو پیدا کنیم. کمی مکث کرد و با تمام خستگی؛ لبخندی زد: -می دونم خسته هستین؛ اما دیگه چیزی نمونده! قول یه مرخصی کوتاه رو به همه تون می دم. اما الان باید بیشتر تلاش کنیم تا زودتر به نتیجه برسیم. لبخندش و آرامشی که حین صحبت کردن داشت؛ باعث شد ناخداگاه این آرامش و لبخند میان افرادش هم ادامه پیدا کرد. رو به مازیار گفت: -مازیار چی شد؟ از دکتر و یا گروگان گیرا خبری نشد؟ دانیال قبل از مازیار جواب داد: -نه قربان من نیم ساعته اومدم. جای خودم ستوان ساکت رو فرستادم پیششون باشه. دکتر کمی نگران بود. اما خب مشخصه می خواد همکاری کنه. سرگرد سری تکان داد و مازیار صحبت های دانیال را این طور ادامه داد: -تلفنا تحت کنترله، ون و سه نفر از بچه ها هم اونجا هستن. حرکت مشکوکی فعلا گزارش نشده .. سرگرد سرش را به نشانه ی تایید حرفهای مازیار و دانیال تکان داد: -مازیار باید بری پیش دکتر و باهاش حرف بزنی. از این لحظه به بعد تو فقط دنبال پرونده ات باش. نباید بذاری؛ اتفاق دیگه ای بیفته؛ حواست به دکتر رهنما باشه. من احساس می کنم اگر نگرانیش زیاد بشه؛ سرخود کاری می کنه که نباید انجام بده. باهاش حرف بزن و اعتمادش رو جلب کن. . مازیار مثل همیشه به دقت به حرفهای مافوقش گوش کرد: -بله قربان .. -فعلا خودت فقط برو دنبالش .. از بچه های پایین تر همراهت ببر. دانیال و آلما بمونن ممکنه لازمشون داشته باشیم . اما تنهایی حق هیچ حرکتی رو نداری .. هر اتفاقی بیفته بعد از این من پایگاه ام ... موضوع رو دست کم نگیر، جون یه آدم در میونه که ما موظف شدیم، نجاتش بدیم .. متوجه ای ؟ مازیار ایستاد: -بله قربان -برو دنبال کارت پس ... مازیار که بیرون رفت، سرگرد رو به لاله گفت: -چی فهمیدی از این محسن سربندی؟ لاله نفس عمیقی کشید و برگه ای را به سمت سرگرد گرفت. روی برگه تمام اطلاعات شخصی محسن سربندی نوشته شده بود. به همراه یک عکس .. -محسن سربندی پسر یکی از بازاری های قدیم تهرانه. دومین پسرش. الانم خودش یکی از تاجرای بزرگ توی محصولات صوتی و تصویریه. برادرش؛ مهدی سربندی شغل پدرش رو دنبال کرده و تاجر فرشه. با هر کسی در موردش صحبت کردیم؛ همه از دست خیر و اخلاق خوبش می گفتن. سرگرد به عکس روبرویش نگاهی انداخت. بی شک خود همین شخص را دیشب پشت فرمان ساله و مجرد بود. صورت معمولی داشت با موهایی که در عکس 39دیده بود. محسن سربندی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺