#قسمت_صد_و_دو
#رمان_اینڪ_شوڪران ۳🌷
امکان نداشت ایوب برای عملیاتی ب جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم.....سر سجادت زار نزنم ک برگردد....
از فکر زندگی بدون ایوب مو ب تنم سیخ میشد....
ایوب چه فکری درباره من میکرد....؟
فکر میکرد از اهنم؟....فکر میکرد اگر اب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است..؟
چی فکر میکرد ک ان روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت:"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی....سر وصدا راه نیاندازی....یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود....حجاب هدی...حجاب خواهر هایم....کسی صدای انها را نشنود....مواظب باش ب اندازه مراسم بگیرید....ب اندازه گریه کنید...."
زهرا اخرین قطره های اب قند را هم داد بخورم....
صدای داد و بیداد محمد حسین را میشنیدم....
با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود...
خواستم بلند شوم....زهرا دستم را گرفت و کمک کرد....محمد حسین امد جلو....
صورت خیس من و زهرا را ک دید.....
اخم کرد.....
"مامان....بابا کجاست؟"
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#قسمت_صد_و_سه
#رمان_اینڪ_شوڪران ۳🌷
زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود....
محمد حسین داد کشید"میگویم بابا ایوب کجاست؟"
رو کرد ب پرستار ها .....اقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب،محمد برگشت سمت نعمت اقا"بابا ایوب رفت؟اره؟"
رگ گردنش بیرون زده بود.....
با عصبانیت ب پرستار ها گفت...."کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟من از پاسگاه زنگ زدم،کی گفت توی ای سی یو است؟بابا ایوب من مرده.....شما گفتید خوب است؟چرا دروغ گفتید؟"
دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون.....سرم گیج رفت...نشستم روی صندلی....اقا نعمت دنبال محمد حسین دوید....وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش...محمد خشمش،را جمع کرد توی مشت هایش و ب سینه ی اقا نعمت زد....
اقا نعمت تکان نخورد....."بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...."
محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد...مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند....
محمد نشست روی زمین و زبان گرفت...
"شماها ک نمیدانید....نمیدانید بابا ایوبم چطوری رفت.....
وقتی میلرزید شما ها ک نبودید.....
همه جا تاریک و سرد بود....
همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم.....و اتش زدم تا گرم شود....سرش را گرفتم توی بغلم....."
بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد"سر بابام توی بغلم بود ک مرد........با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....."
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#قسمت_صد_و_چهار
#رمان_اینڪ_شوڪران ۳🌷
ایوب را دیدم ب سرش ضربه خورده بود.....رگ زیر چشمش ورم کرده بود....محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه میبرد تا امپولش را بزند...
بعد از امپول ....ایوب ب محمد میگوید....حالش خوب است و از محمد میخواهد ک راحت بخوابد....هنوز چشم هایش گرم نشده بود ک ماشین چپ میشود.....
ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون...
دکتر گفت"پشت فرمان تمام شده بوده"
از موبایل اقا نعمت زنگ زدم ب خانه.....
بعد از اولین بوق هدی،گوشی،را برداشت...."سلام مامان"
گلویم گرفت"سلام هدی جان،مگر مدرسه نبودی؟"
-ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده،اجازه دادند بیایم خانه پیش دایی رضا و خاله...."
مکث کرد"بابا ایوب حالش خوب است؟"
بینیم سوخت و اشک دوید ب چشمانم"اره خوب است دخترم....خیلی خوب است..."
اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های ان چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه م....صدای هدی لرزید....
"پس چرا اینها همه اش گریه میکنند؟"
صدای گریه ی شهیده از ان طرف گوشی می امد....
لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم....
هدی با گریه حرف میزد....
"بابا ایوب رفته؟"
اه کشیدم"اره مادر جان،بابا ایوب دیگر رفت...خیلی خسته شده بود...حالا حالش خوب خوب است"
هدی با داییش کلنجار رفت ک نگذارد کسی گوشی را ذز او بگیرد....
هق هق میکرد"مامان تو را ب خدا بیاورش خانه؛تهران،پیش خودمان"
-نمیشود هدی جان،شما باید وسایلتان را جمع کنید...بیایید تبریز
-ولی من میخواهم بابام تهران باشد،پیش خودمان.....
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#قسمت_صد_و_پنج
#رمان_اینڪ_شوڪران ۳🌷
وصیت ایوب بود .....میخواست نزدیک برادرش ،حسن،در وادی رحمت دفن شود.....
هدی ب قم زنگ زد و اجازه خواست.....گفتند اگر ب سختی می افتید،میتوانید ب وصیت عمل نکنید....اصرار هدی فایده نداشت .....
این اخرین خواسته ایوب از من بود و میخواستم هر طور هست انجامش دهم....
سوم ایوب،روز پدر بود...
دلم میخواست برایش هدیه بخرم.....جبران اخرین روز مادری ک زنده بود.....
نمیتوانست از رخت خواب بلند شود....پول داده بود ب محمد حسین و هدی...سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند....
صدای نوار قران را بلند تر کردم....
ب خواب فامیل امده بود و گفته بود"ب شهلا بگویید بیشتر زرذیم قران بگذارد"
قاب عکس ایوب را از روی تاقچه زرداشتم و ب سینه م فشار دادم
اه کشیدم"اخر کی اسم تو را ایوب گذاشت؟...."
قاب را میگیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه میکنم"میدانی؟تقصیر همان است ک تو اینقدر سختی کشیدی....اگر هم اسم یک ادم بی درد و پولدار بودی....من هم نمیشدم زن یک ادم صبور سختی کش"
اگر ایوب بود....ب این حرفهایم میخندید....
مثل توی عکس ک چین افتاده زیر چشم هایش.....
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#قسمت_صد_و_شش
#رمان_اینڪ_شوڪران ۳🌷
روی صورتش دست میکشم"یک عمر من ب حرف هایت گوش دادم ،،،،حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه میگویم.....
از همین چند روز انقدر حرف دارم از خودم؛از بچه ها .....
محمد حسین داغان شده....
ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم....و حالا فرستادمش شمال... هر شب از خواب میپرد ....صدایت میکند...
خودش را میزند و لباسش را پاره میکند......
محمد حسن خیلی کوچک است...اما خیلی خوب میفهمد ک نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.....
هدی هم ک شورع کرده هرشب برایت نامه مینویسد....
مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر میزند...."
اشک هایم را پاک میکنم و ب ایوب چشم غره میروم"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام.....قایمشان کرده بودی؟رویت نمیشد بدهی دستم؟"
ولی خواندمشان نوشتی
"تا اخرین طلوع و غروب خورشید حیات،چشمانم جست و جو گر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود....برای این همه عظمت،نمیدانم چه بگویم....فقط،زبانم ب یک حقیقت میچرخد و ان این ک همیشه همسفر من باشی خدا نگهدارت.....همسفر تو ....ایوب"
قاب را میبوسم و میگذارم روی تاقچه...
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#قسمت_صد_و_هفت
#رمان_اینڪ_شوڪران ۳🌷
از ایوب هر کاری بر می اید...
هر وقت از او کمک میخواهم هست....حضورش فضای خانه را پر میکند....
مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود...برای برگشتنش پول نداشت...،.توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم"ابرویم را حفظ کن ،هیچ پولی در خانه ندارم"
دوستم امد جلوی در اتاق"شهلا بیا این اتاق...یک چیزی پیدا کردم..."
امده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم... شش ماهی بود ک بخاری را تکان نداده بودیم... زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود....ایوب ابرویم را حفظ کرد....
توی امتحان. های محمد حسین کمکش کرد....
برای خواستگارهایی ک خدا از همان نوجوانیش داشت ب خوابم میامد و راهنمایی میکرد.....
حتی حواسش ب محمد حسن هم بود....
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#قسمت_صد_و_هشت
#رمان_اینڪ_شوڪران ۳🌷
یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد...یادش رفت....صبح سینی را دادم ب محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند....
وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود....
یک نگاهش ب حلوا بود و یک نگاهش ب من....
-مامان میگذاری همه اش را خودم بخورم؟
-نه مادر جان،این ها برای بابا است ک چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند...
شانه اش را بالا انداخت"خب مگر من چه م است؟خودم میخورم،خودم هم فاتحه اش را میخوانم....."
چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد....
سینی خالی را اورد توی اشپز خانه
"مامان فاتحه خیلی کم است....میروم برای بابا نماز بخوانم .....
شب ایوب توی خواب...
سیب ابداری را گاز میزد و میخندید.....
فاتحه و نماز های محمد حسن ب او رسیده بود......
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#قسمت_اخر
#رمان_اینڪ_شوڪران ۳🌷
از تهران تا تبریز خیلی راه است...
برای اینکه دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش....
سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم....
بچه ها جلوتر از من میروند،ولی من هر بار دست و پایم میلرزد.....
اول سر مزار حسن مینشینم تا کمی ارام شوم...
اما باز دلم شور میزند....
انگار باز ایوب امده باشد خواستگاریم و بخواهیم احتیاط کنیم ک نکند چشم توی چشم هم شویم.....
فکر میکنم چه جوری نگاهش کنم ؟
چه بگویم؟
از کجا شروع کنم؟
ایوبم.................................
#پایان
نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
🇵🇸رمانهاے مذهبی 🇵🇸
#قسمت_صد_و_یک #رمان_اینڪ_شوڪران ۳🌷 توی بیمارستان دکتر ک صورت رنگ پریده ام را دید،اجازه نداد حرف بز
دسترسی به قسمتهای ۱۰۱تا آخر #رمان_اینڪ_شوڪران ۳🌷👆🍃
ﺗﻮ ﺭﺍ نمیﺩﺍﻧﻢ!
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ✨
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺗﻔﺎقهای ﺧﻮﺏِ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ روزهای ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ✨
ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺷﺪﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﻳﻤﺎﻥ
ﺑﻪ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﻤﺎﻥ✨
ﺑﻪ ﻣﺤﻮ ﺷﺪﻥ ﻏﻢ های ﺩﻳﺮﻳﻨﻪ ﻣﺎﻥ
ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
روزی ﺍﺯ ﺭﺍﻩ میﺭﺳﺪ...✨
صبح بارونی
یکشنبه ی آذر ماهتون بخیر..
🌹 @rahebehesht313 🌹
هدایت شده از راهـ بهشــت
1_36123072.mp3
5.74M
🎤...
مولودی خوانی با صدای حاج میثم مطیعی 👆
👆🌹تویی که بهانه ی تمام خلقتی، نبی رحمتی / تویی که نگین خاتم نبوتی، نبی رحمتی🌹👆
@rahebehesht313
#رمان_رهـایی_ازشــب ☄
#قسمت_اول
گاهے روزگار بہ بازیهاے عجیبے دعوتت میڪند
وتو را درمسیرے قرار میده ڪه اصلا تصورش هم نمیڪردی!!
پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیڪردم مغلوب چنین سرنوشتے بشم!
ااااااااااههههه..!!!!!!....
این روزها خیلے درگیر ڪودڪیهامم.
چندسالے میشه ڪه خواب آقام رو ندیدم. 😔 میدونم باهام قهره.
شاید بخاطر همینہ ڪہ بے اختیار هفتہ هاست راهم رو ڪج میڪنم بہ سمت محلہ ی قدیمے و مسجد قدیمے!
با اینڪه سالها از ڪودڪیهام گذشتہ هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشڪوهند.
🍁🌻من اما بہ جاے اینکہ نزدیڪ مسجد بشم ساعتها روے نیمکتے ڪه درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یڪ میدون بزرگ قرار داره مےنشینم
و با حسرت بہ آدمهایے ڪه باصداے اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میڪنم.😒
وقتے هنوز ساڪن این محل بودم شنیدم ڪه چندسالیه پیش نماز پیر ومهربون ڪودڪیهام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مڪان ڪردن به جاے دیگرے.
🍃🌹🍃
🍁🌻پیش نماز جدید رواولین بار دم در مسجد دیدمش.
یڪ تسبیـــــ☘ــــح سبز رنگ بہ دست داشت و با جوونایی ڪه دوره اش ڪرده بودند صحبت وخوش وبش میڪرد.
معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!!!
او ڪنار مسجد ایستاده بود با همون شڪل وسیاق همیشگے ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینڪه واقعا نیتے داشته باشم این چند روز ڪارم نشستن رو این نیمڪت و تماشای او و مریدانش شده بود.!
🍃🌹🍃🌹
🍁🌻شاید بخاطر مرد مهربون ڪودڪیهام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از #لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میڪرد.
آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبے بهم میداد.
ساعتها روے نیمڪت میدون ڪه بہ لطف مسئولین شهردارے یڪ حوض بزرگ با فواره هاے ⛲️رنگین چشم انداز خوبے بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهاے رنگارنگے ڪه از ڪنارم میگذشتند
تصویر اون جماعت ڪنار در مسجد حال خوبے بهم میداد.راستش حتے بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم.
اما من ڪجا و مسجد ڪجا؟!!!😔
ادامہ دارد..
✍نویسنده؛
#ف_مقیمی
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
رمان_رهـایی_ازشــب ☄
#قسمت_دوم
🍁🌻یادش بخیر !!
بچگے هام چقدر مسجد میرفتم.اون هم تو قسمت مردونہ.!.
عشقم این بود ڪه آقام بیاد خونہ و دستمو بگیره ببرتم مسجد ڪنار خودش بنشونہ.
آقام براے خودش آقایے بود.
🍁یڪ محل بود و یڪ آقا سید
مجتبے!🌻
همیشہ صف اول مسجد مینشست.
یادمہ یڪبار پیش نماز سابق مسجد با یڪ لبخند خیلے مهربون و لهجہ ے زیباے مشهدے بهم گفت:
_سیده خانوم دیگہ شما بزرگ شدے. 😊اینجا صف آقایونہ.
باید برے پیش حاج خانوما نماز بخونے.
🌻🍁آقام با شرم و افتخار میخندید و در حالیکه دست منو ڪه با خجالت بہ ڪتش حلقہ شده بود نوازش میڪرد رو بہ حاج آقا گفت:
_حاج اقا تا چند وقت دیگہ بہ تکلیف میرسہ قول میده بره سمت خانمها..😊
پیش نماز هم بہ صورت اخم ڪرده و دمغ من لبخندے زدو گفت:😊
-ان شالله…ان شالله.پس سیده خانوم ما بزودے مڪلف هم میشن؟!
بعد دست ڪرد تو جیبش و یڪ مشت نخودچے ڪشمش دراورد و حلقہ ے دست منو بازڪرد ریخت تو مشتم گفت:☺️
-این هم جایزه ے سیده خانوم.
خدا حفظت ڪنہ بابا! ان شالله عاقبت بخیرشے و هم مسیر مادرت زهرا حرڪت ڪنے…
🌹🍃🌹🍃
از یاد آورے این خاطره مو براندامم راست شد
ودلم برای یڪ لحظہ لرزید.زیر لب زمزمہ ڪردم:
سیده خانوووووم…..هم مسیر مادرت زهرا بشے !!!!!!!
#غافل از اینڪه من دیگہ نہ سیده خانومم نه #هم_مسیر مادرم زهرا..
ڪاش همیشہ بچہ میموندم.
دست در دست آقام.، صف اول نماز جماعت! ڪاش بازهم اون مرد پیر مهربون تو ڪف دستم نخودچے ڪشمش مینداخت و اجازه میداد همیشہ ڪنار آقام صف اول مسجد نماز بخونم.
اینطورے شاید مسیرم عوض نمیشد! شاید براے همیشہ سیده خانوم میموندم..😢😞
ادامه دارد. …..
✍نویسنده؛
#ف_مقیمی
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
رمان_رهـایــے_ازشب ☄
#قسمت_سوم
بعد از رسیدن بہ سن تڪلیف فڪرڪنم فقط سہ یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم
ولے آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.
چون ڪسے منو سیده خانوم صدا نمیڪرد!
چون هیبت آقام ڪنارم نبود.
از طرفے چندبار این حاج خانومهایے ڪه ڪنارم نشستہ بودن از #نمازم_ایراد_میگرفتن……😕😒
یڪیشون ڪه آخرین سرے برگشت با #لحن_بد بهم گفت :😏
-دختر تو ڪه بلد نیستے درست نماز بخونے چرا میاے صفهاے اول،نماز ما هم بهم میریزے؟.پاشو برو عقب.!!!
بعد با سرعت جانمازمو جمع ڪرد
بازومم گرفت بلندم ڪرد 😢
و با#صداے_نسبتا_بلندے روبہ عقب صدا زد:
-خانوم حسینے جان بیا اینجا برات جا گرفتم.😶
وبدون اینڪه بہ #بغض گره خورده تو سینہ ے من فڪر کنہ😢 و #اشڪ چشمهامو ببینهہ
شروع ڪرد برای خانوم حسینی از #اشڪالات نمازے من #صحبت ڪردن..
و #اینقدر_بلند_تعریف_میڪرد ڪه #صفهایے_عقب و هم #توجهشون بہ سمت من جلب شد
و شروع ڪردن بہ #اظهار_فضل_ڪردن..
و من در حالیکہ داشتم از شدت #خجالت آب میشدم بہ سمت #آخرین_صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط #اشڪ میریختم .😭
🌹🍃🌹
اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد
ودیگہ هیچ وقت نرفتم
و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهڪار نبود ڪه نبود.
میگفتم
_یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!!🙁
البته اگر دروغ نگم یڪبار دیگہ هم رفتم مسجد. پانزده سال پیش واسہ فوت آقام.😒
ادمه دارد.....
✍نویسنده داستان:
#ف_مقیمے
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#رمان_رهـایـے_ازشــب ☄
#قسمت_چهارم
آقام ڪه رفت سیده خانومم رفت….😞
غیر از پیش نماز اون سالها، فقط آقام بود ڪه سیده خانوم صدام میڪرد.
بقیه صدام میڪردن رقی(مخفف اسم رقیه)
اینقدر منو با این اسم صدا زدند ڪه دیگہ از اسمم بدم میومد.😐
هرچقدر هم آقام میگفت این اسم مبارڪه نباید شڪستش ڪسے براے حرفش تره خورد نمیڪرد.😒
البتہ در حضور خودش رقیہ خطابم میڪردند ولے در زمان غیبتش من رقے بودم
و دلیل میاوردن ڪه ما عادت ڪردیم به رقی.
رقیہ تو دهنمون نمیچرخہ!!
🍃🌹🍃
اول دبیرستان بودم ڪه بہ پیشنهاد دوست’ صمیمیم اسمم رو عوض ڪردم و تو مدرسه همہ صدام میزدند عسل!!!
دوستم عاطفه،عاشق این اسم بود و چون بہ گفتہ ی خودش عاشق منم بود دلش میخواست همه منو به این اسم صدابزنند.
عاطفہ بهترین دوست وهمدم من بعد ازمرگ آقام بود.😊
🍃🌹🍃
من فقط سیزده سال داشتم که آقام تصادف کرد و مرد.😔
مامانمم که تو چهارسالگے بخاطر هپاتیت ترڪم ڪرد
و از خودش براے من فقط یڪ مشت خاطره ے دست به دست چرخیده و یڪ آلبوم عڪس بجا گذاشت ڪه نصف بیشتر عڪسهاش دست بدست بین خالہ هام و داییهام پخش شد واسہ یادگاری! !!
از وقتی ڪه یادم میاد واقعا جاے خالی مادرم محسوس بود.
هرچند ڪه آقام هوامو داشت و نمیذاشت تو دلم آب تڪون بخوره.
🌹🍃🌹
ولے شاید بزرگترین اشتباه آقام این بود ڪه واسه ترو خشڪ ڪردن من، دست به دامن دخترعموی ترشیده ش شد
وگول مهربونیهای الکیشو خورد و عقدش کرد.
تا وقتی که مهری بچہ نداشت برام یکمی مادرے میکرد
ولے همچین ڪه بچہ ش بدنیا اومد بدقلقے هاش شروع شد و من تبدیل شدم به هووش.
مخصوصا وقتے میدید آقام از درڪه تو میاد برام تحفہ میاره آتش حسادت توچشمش زبونہ میڪشید
ولے جرات نداشت به آقام چیزے بگہ
چون شرط آقام واسہ ازدواج احترام ومحبت به من بود.
ادامہ دارد......
نویسنده؛
#ف_مقیمے
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#رمان_رهـایـے_ازشــب ☄
#قسمت_پنجم
مرگ آقام برخلاف یتیمے وبے پناه شدن من براے مهرے خالے از لطف نبود. میتونست با حقوق بازنشستگی و سود ڪرایه بدست اومده از حجره ے پدرے آقاے خدابیامرزم
هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنہ
و با من عین یڪ کلفتے ڪه همیشہ منت نگهداریمو تو سر فامیل میڪوبوند رفتار کنہ!
🌹🍃🌹
بہ اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم.
اون منو تبدیل به یڪ دختر #منزوی تو اون روزگار و یڪ موجود #ڪثیف تو امروزڪرد.
اون ڪارے ڪرد تو خونہ ی خودم احساس خفگے ڪنم
و مجبورم ڪرد در زمان دانشجوییم از اون خونہ برم و در خوابگاه زندگے ڪنم.
🍃🌹🍃
اما من ڪم ڪم یاد گرفتم چطورے حقمو ازش بگیرم.
بہ محض بیست ودو سالہ شدنم ادعاے میراثم رو ڪردم و سهم خودم رو از اموال و املاڪ پدرم گرفتم
وبا سهمم یڪ خونه نقلے خریدم تا دیگہ مجبور نباشم جایے زندگے ڪنم ڪه بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل ڪرد.
اما در دوران نوجوانے خوشبختیهاے من زمانے تڪمیل شد ڪہ عاطفہ هم بہ اجبار شغل پدرش بہ اروپا مهاجرت🛫 ڪرد
و من رو با یڪ دنیا درد و رنج وتنهایے تنها گذاشت.
🍃🌹🍃
بے اختیار با بیاد آوردن روزهاے با او بودنم اشڪم سرازیر شد
و آرزو ڪردم ڪاش بازهم عاطفہ را ببینم.
🌹🍃🌹
غرق در افڪارم بودم ڪه متوجہ شدم جلوے محوطہ ےمسجد دیگر ڪسے نیست.
نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهاے دوروبرش ڪے رفتہ بودند.
دلم به یکباره گرفت.باز احساس #تنهایے ڪردم.
🌹🍃🌹
از رو نیمڪت بلند شدم و مانتوے ڪوتاهمو ڪه غبار نیمڪت بروش نشسته بود رو پاک ڪردم.
هنوز رطوبت اشڪ😢 رو گونہ هام بود.
با گوشہ ے دستم صورتم رو پاڪ ڪردم و بے اعتنا بہ #نگاه_ڪثیف_و_هرز یڪ مردڪ بے سروپا و بدترڪیب
راهمو ڪج ڪردم و بسمت خیابون راه افتادم.
ادامہ دارد…
نویسنده:
#ف_مقیمے
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#رمان_رهــایــے_ازشــب ☄
#قسمت_ششم
در راه گوشیم 📲زنگ خورد.
با بے حوصلگی جواب دادم:
_بله؟!
صداے ناآشنا و مودبے از اونور خط جواب داد:
_سلام عزیزم.خوبید؟! من ڪامرانم.👤 دوست مسعود.خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتے بدید.
🍃🌹🍃
با اینڪه صداش خیلے محترم بود ولے دیگہ تو این مدت دستم اومده بود ڪه ڪی واقعا محترمہ.
اعتراف میڪنم ڪه در این مدت و #پرسہ_زدن میون اینهمہ مرد وپسر مختلف حتے یڪ فرد ☝️ #محترم ندیدم.
همشون #بظاهر اداے آدم حسابے ها رو در میارن
ولے تا میفهمن ڪه طرفشون همہ چیشو ریخته تو دایره و دیگہ چیزے براے ارایہ دادن نداره
#مثل_یڪ_آشغال باهاش رفتار میڪنند.
صداے دورگہ و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید:
_عسل خانوم؟ دارید صدامو؟
با بے میلے جواب دادم:
_بله خوبے شما؟ مسعود بهم گفتہ بود شما دنبال یڪ دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولے نگفت ڪه خاص از منظر شما یعنے چے؟
یڪ خنده ے لوس و از دید خودشون دخترڪش تحویلم داد و گفت:
-اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم ڪه من احساسم میگہ این صدای زیبا واقعا متعلق به یڪ دختر خاصہ! واگر من دختر خاص و رویایے خودمو پیداڪنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم.
🍃🌹🍃
تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطورے براے این جوجہ پولدارها #ناز_و_عشوه بیام و چطورے بے تابشون ڪنم.
با یڪے از همون فوت وفن ها جواب دادم:
_عععععععههههههه؟!!!! پس خوش بحال خودم!!! چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهے ڪرد. فقط یڪ مشڪل ڪوچیڪ وجود داره.واون اینه کہ منم دنبال یڪ آدم خاصم.حتما مسعود بهت گفتہ ڪه من چقدر…
وسط حرفم پرید و گفت:
-بلہ بلہ میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم مسعود گفتہ ڪه هیچ مردے نتونستہ دل شما رو در این سالها تور ڪنہ و شما به هرکسے نگاه خریدارانه نمیکنے!
یڪ نفس عمیق ڪشید و با اعتماد بہ نفس گفت:
_من تو رو به یڪ مبارزه دعوت میڪنم!
_بهت قول میدم من خاص ترین مردے هستم ڪه در طول زندگیت دیدے!!
پوزخندے زدم و بهہ تمسخر گفتم:
_و با اعتماد بہ نفس ترینشون…
🍃🌹🍃
داشت میخندید.
از همون خنده ها ڪه براے منے ڪه دست اینها برام رو شده بود #درهمے_ارزش_نداشت ڪه به سردے گفتم:
_عزیزم من فعلا جایے هستم بعد باهم صحبت میکنیم.
گوشے رو قطع ڪردم و با کلے احساسات دوگانه با خودم ڪلنجار میرفتم ڪه چشمم👀 خورد
به اون مردے ڪه ساعتها بخاطرش رو نیمڪت نشستہ بودم!!
ادامہ دارد...
نــویـسـنــده:
#فـــ_مــقــیــمے
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#رمان_رهـایــی_ازشــب ☄
#قسمت_هفتم
او بہ آرامے مے آمد و درست در ده قدمے من قرار داشت..
در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسے رو نداشتم.
قلبم تو سینہ ام سنگینے میڪرد..
ضربان قلبم💓 اینقدر بہ شمارش افتاده بود ڪه نمیدونستم باید چہ ڪار ڪنم. خداے من چہ اتفاقے برام افتاده بود.
نمیدونستم خدا خدا ڪنم اوهم منو ببینہ یا دعا ڪنم چشمش بہ
#حجاب_زشت_و_آرایش_غلیظم نیفتہ..!!
اوحالا با من چند قدم فاصلہ داشت..
عطر گل محمدے میداد..
عطر پدرم…عطر صف اول مسجد! گیج ومنگ بودم.
🍃🌹🍃
ڪنترل حرڪاتم دست خودم نبود.
چشم دوختہ بودم بہ صورت روحانے و زیباش.
هرچہ نزدیڪ تر میشد بہ این نتیجہ میرسیدم ڪه دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلن چیزی نبود ڪه میخواستم.
اما دیگر دیر شده بود.نگاه محجوب اوبہ صورت آرایش ڪرده و موهاے پریشونم افتاد.
ولے بہ ثانیه نڪشید #نگاهش_رو_بہ_زیرانداخت .
دستش رو روے عباش کشید و از ڪنارم رد شد.
🌹🍃🌹
من اما همونجا ایستادم.
اگر معابر خالے از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در #سکوت_مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظہ ے تلاقے نگاه و عطر گل محمدے رو مرور میڪردم.
شاید هم زار زار بہ حال خودم #میگریستم.
🍃🌹🍃
ولے دیگہ من اون آدم سابق نبودم ڪه این نگاه ها #متحولم ڪنہ.
من تا گردن تو #ڪثافت بودم.!!!!!!!!
شاید اگر #آقام زنده بود
من الان #چادر_بہ_سر از ڪنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم.
سرمو بہ عقب برگردوندم.
و رفتن او راتماشا ڪردم.
او که میرفت انگار #ڪودڪیهامو با خودش میبرد..
#پاڪیهامو.. #آقامو..
#بغض_سنگینے راه گلومو بست و قبل از شڪستنش مسیر خونہ رو پیمودم .
🍃🌹🍃
روز بعد با ڪامران قرار داشتم.
طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعے نداشتم فقط بنا بہ شرط من قرار شد ڪه ملاقاتمون در #جاے_آزاد باشہ.
اوخیلے اصرار داشت ڪه خودش دنبالم بیاد ولے از اونجایے ڪه #دلم_نمیخواست آدرس خونم رو داشتہ باشہ خودم یڪی از ایستگاههاے مترو رو مشخص ڪردم
و او طبق قرار وسر ساعت با ماشین شاسے بلند🚙 جلوے پام توقف ڪرد.
ادامہ دارد…
نویسنده:
#ف_ مقیمـے
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#رمان_رهــایــے_ازشــب ☄
#قسمت_هشتم
مسعود ڪنارش نشستہ بودو من از همونجا 👤ڪامران رو شناختم.
لبخند تصنعی بہ روے لب آوردم و وایستادم تا اونها خودشون بہ استقبالم بیان.
هردو از ماشین پیاده شدند.
مسعود با اشاره دست منو بہ ڪامران نشون داد.
ڪامران با نگاه خریدارانہ بہ سمت من قدم برداشت و وقتے بهم رسید دستش رو جلو آورد براے سلام و احوالپرسے.
عینڪ دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانه اے گفتم:
– سلام!!مسعود بهت نگفتہ ڪه من عادت ندارم در اولین دیدار با هرکسے صمیمے بشم؟😏
او خنده ی عصبے ڪرد و گفت:
-خب من صمیمے نشدم ڪه؟!بابا فقط قراره با هم سلام ڪنیم و دست بدیم همین! نگران نباش من ایدز ندارم!
مسعود بجاے من ڪه بہ زور میخندیدم جواب داد:
-ڪامران جان همونطور ڪه گفتم عسل خانوم خیلے سخت گیر و سخت پسنده. یڪ سرے قوانین خاصے هم داره.ولی هر مردے آرزوش داشتن اونه. ما ڪه نتونستیم دلشو تصاحب ڪنیم چون تو گفتے دنبال یڪ ڪیس خاصے من فقط عسل بہ فڪرم رسید.
🍃🌹🍃
در زمان صحبت مسعود فرصت خوبے بود تا بہ جزییات صورت ڪامران دقت ڪنم.
تنها عضو صورتش ڪه مشخص بود مال خودشہ ودستڪارے نشده چشمهاے درشت و روشنش بود.
روے هم رفتہ چهره ے زیبایی داشت ولے ابروهاے مرتب وتمیزش با سلیقہ ے من جور در نمیومد.
نمیدونم چے موجب شده بود ڪه اون فڪر ڪنہ خاصہ چون همہ چیزش شبیہ موردهای قبل بود.
از دور بازوش گرفته و چشم وابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!!
ڪامران خطاب بہ مسعود ولے خیره بہ چشمان من جواب داد:
-من مرد ڪارهاے سختم.اتفاقا در برخورد اول ڪه نشون دادند واقعا خاصن!
بعد سعے ڪرد با لحن دلبرانہ اے بهم بگہ:
-افتخار میدید مادموازل تا در رڪابتون باشم؟
با لبخندے دعوتش رو پذیرفتم و بہ سمت ماشینش حرڪت ڪردم.
او برایم در ماشین رو باز ڪرد و با احترام بہ روے صندلے هدایتم ڪرد.
🍃🌹🍃
مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظے ڪرد
و برامون روزخوبے رو آرزو ڪرد.
او یڪی از هم دانشڪده اے هام بود ڪه چندسالے میشد با 👩نسیم ڪه از خودش چندسال بزرگتر بود و هم ڪلاسے من، دوست بود.
ڪار👱 مسعود تو یڪی از شرکتهاے بزرگ وارداتے بود و در ڪارش هم موفق بود.
اما ڪامران صاحب یڪی از بزرگترین و معروف ترین ڪافے شاپ هاے زنجیره اے تهران بود.
وحدسم این بود ڪه منو به یکے ازهمون شعبه هاش ببره.اتفاقا حدسم درست در اومد و
اولین قرارمون در ڪافے شاپ خودش بود.
ادامہ دارد…
نویسنده؛
#فـــ_مــقــیــمے
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#رمان_رهـایـے_ازشــب ☄
#قسمت_نهم
اوتمام سعیش رو میڪرد ڪه بہ من خوش بگذره.
از خانوادش و زندگیش پرسیدم. فهمیدم ڪه یڪ خواهر بزرگتر از خودش داره ڪه متاهلہ و حسابدار یڪ شرڪت تجاریہ.
وقتے او هم ازمن راجع بہ خانوادم پرسید مثل همیشہ جواب دادم ڪه من تنها زندگے میڪنم و دیگر توضیحے ندادم.
👤ڪامران برعڪس پسرهاے دیگہ زیاد در اینباره ڪنجکاوے نڪرد و من ڪاملا احساس میڪردم ڪه تنها عاملے ڪه او را از پرسیدن سوالهاے بیشتر منع میکنہ ادب و محافظہ کاریشہ.
🍃🌹🍃
ازش پرسیدم ڪه هدفش از پیدا ڪردن یڪ دختر خاص چیہ؟
او چند لحظہ اے بہ محتوے فنجون قهوه ش نگاه ڪرد و خیلے ساده جواب داد:
-براے اینڪه از زنهاے دورو برم خستہ شدم.همشون یک جور لباس میپوشن یڪ مدل رفتار میڪنن.حتی قیافہ هاشونم شبیہ هم شده .
هردو باهم خندیدیم. پرسیدم:
_وحالا ڪه منو دیدے نظررررت …راجب… من چیہ؟
چشمان روشنش رو ریز ڪرد وخیره بہ من گفت:
-راستش من خشگل زیاد دیدم. دخترایی ڪه با دیدنشون فڪر میڪنی دارے یڪ تابلوی باشکوه میبینے. تو اما حسابت سواست.چهره ے تو یڪ جذابیت منحصر بہ فرد داره.
🍃🌹🍃
ڪامران جورے حرف میزد ڪه انگار داره یڪ قصہ ے مهیج رو تعریف میکنه.
اصولا او از دستها و تمام عضلات صورتش در حرف زدن استفاده میڪرد.
واین براے من جالب بود.
شیطنتم گل کرد .گوشیمو گذاشتم ڪنار گوشم ووانمود ڪردم با ڪسے حرف میزنم:
-الو سلام عزیزم.خوبے؟! چے؟! درباره ے تو هم همین حرفها رو میزد؟! نگران نباش خودمم فهمیدم.حواسم هست.اینا ڪارشون همینہ! به همه میگن تو فرق دارے تا ما دختراے ساده فریبشون رو بخوریم.
و با لبخند معنے دارے گوشے رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و رو میز گذاشتم.
خنده ے تلخی ڪرد و با مڪث ادامه داد:
-شاید حق با تووباشہ. حتما زیادند همچین مردهایے. ولے من مثل بقیہ نیستم. من در مورد تو واقعیت رو گفتم. میتونے از مسعود بپرسے ڪه چندتا دختر رو فقط در همین هفتہ بهم معرفے کرده ومن با یڪ تلفنے حرف زدن ردشون ڪردم. باور ڪن من اهل بازے با دخترها نیستم. ونیازے ندارم بخاطر دخترها دروغ بگم و الڪی ازشون تعریف کنم.من با یڪ اشاره بہ هردخترے میتونم ڪل وجودش رو مال خودم بکنم.خیلے از دخترها آرزو دارن فقط یڪ شب با من باشن!!!
🍃🌹🍃
از شنیدن جملاتش ڪه با خود شیفتگے وتڪبر گفتہ میشد احساس تهوع بهم دست داد.
با حالت تحقیر یڪ ابرومو بالا دادم و گفتم:
_باورم نمیشہ ڪه اینقدر دخترها پست وحقیر شده باشن کہ چنین #آرزوے_احمقانه اے داشته باشن!!! و در مورد تو بازهم میگم خاص بودن تو فقط در اعتماد بہ نفس ڪاذبته!!
حسابے جاخورد ولے سریع خودش رو ڪنترل ڪرد و زل زد به نگاه تمسخرآمیز من و بدون مڪث جملات رو ڪنار هم چید:
_وخاص بودن تو هم در صراحت ڪلام و غرورتہ.تو چه بخواے چہ نخواے من و شیفتہ ے خودت ڪردے.ومن تمام سعیمو میڪنم تو رو مال خودم کنم.
یڪ خنده ے نسبتا بلند و البتہ مخصوص خودم ڪردم و میون خنده گفتم:
_منظورت از تصاحب من یعنے چے؟ احتمالا منظورت ڪه ازدواج نیست؟!
شانه هاش رو بالا انداخت و با حالت چشم وابروش گفت:
_خدا رو چہ دیدے؟ !شاید بہ اونجاها هم رسیدیم.البته همہ چیز بستگے بہ تو داره!
واگہ این گنده دماغیهات فقط مختص امروز باشہ!!!!!
ادامہ دارد..
نــویــســنـده:
#فــــ_مــقـــیــمــے
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#رمان_رهــایـی_ازشــبـــ ☄
#قسمت_دهم
دیگہ حوصلہ ام از حرفهاش سر رفتہ بود.
با جملہ ی آخرش متوجہ شدم اینم مثل مردهاے دیگہ فقط بہ فڪر هم خوابے و تصاحب تن منہ.
تو دلم خطاب بهش گفتم:
-آرزوے اون لحظہ رو بہ گور خواهے برد. جورے به بازے میگیرمت ڪه خودشیفتگے یادت بره.
منتظر جواب من بود.با نگاه خیره اش وادارم ڪرد بہ جواب.
پرسید:
- خب؟! نظرت چیہ؟ !
قاشقم رو بہ ظرف زیباے بستنیم مالیدم و با حالت خاص و تحریڪ ڪننده ای داخل دهانم بردم.و پاسخ دادم:
-باید بیشتر بشناسمت.تا الان ڪه همچین آش دهن سوزے نبودے!!
اون خندید و گفت:
-عجب دخترے هستے بابا! تو واقعا همیشہ اینقدر بداخلاق و رکے؟! رامت میڪنم عسل خانوم…
گفتم:
_فقط یڪ شرط دارم!
پرسید:
_چہ شرطے؟!
گفتم:
_شرطم اینہ ڪہ تا زمانیڪہ خودم اعلام نڪردم منو بہ ڪسے دوست دختر خودت معرفے نمیکنے.
با تعجب گفت:
_باشہ قبول اما براے چی چنین درخواستے دارے؟ !
🍃🌹🍃
یڪے از خصوصیات من در جذب مردان ،مرموز جلوه دادن خودم بود.
من در هرقرار ملاقاتے ڪہ با افراد مختلف میگذاشتم با توجہ با شخصیتی ڪہ ازشون آنالیز میڪردم
شروط و درخواستهایے مطرح میڪردم ڪه براشون سوال برانگیز و جذاب باشہ.
در برخوردم با کامران👤 اولین چیزے ڪہ دستگیرم شد غرور و خودشیفتگے ش بود و این درخواست اونو بہ چالش میڪشید ڪہ چرا من دلم نمیخواد کسے منو بہ عنوان دوست او بشناسہ!!
ومعمولا هم در جواب چراهای طعمه هام پاسخ میدادم :
_دلیلش ڪاملا شخصیہ.شاید یڪ روزے ڪہ اعتماد بینمون حاڪم شد بهت گفتم!
و طعمہ هام رو با یڪ دنیا سوال تنها میگذاشتم.
من اونقدر در ڪارم خبره بودم ڪہ هیچ وقت طعمہ هام دنبال گذشته وخانواده م نمیگشتند.
اونها فقط به فڪر تصاحب من بودند و میخواستند بہ هر طریقے شده اثبات ڪنند ڪہ با دیگرے فرق دارند و من هم قیمتے دارم!
🍃🌹🍃
ڪامران آه ڪوتاهی ڪشید و دست نرم وسردش رو بروے دستانم گذاشت. و نجوا ڪنان گفت:
-یه چیزے بگم؟!.
دستم رو بہ آرامے وبا اکراه از زیر دستاش خارج ڪردم و بہ دست دیگرم قلاب کردم.
-بگو
-بہ من اعتماد ڪن.میدونم با طرز حرف زدنم ممکنہ چہ چیزهایی درباره م فڪر ڪرده باشے. ولے بهت قول میدم من با بقیہ فرق دارم.از مسعود ممنونم ڪہ تو رو بہ من معرفے ڪرده.در توچیزے هست ڪہ من دوستش دارم.نمیدونم اون چیہ؟ ! شاید یک جور بانمکے یا یڪ …نمیدونم نمیدونم. .فقط میخوام داشتہ باشمت.
لبخند خاص خودمو زدم و گفتم:
-اوڪے.ممنونم از تعریفاتت…
واین آغاز گرفتارے ڪامران بود….
ادامہ دارد....
نویسنده:
#ف_مقیمـے
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#رمان_رهــایـی_ازشــبــ ☄
#قسمت_یازدهم
بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب.🌃
بازهم یڪ حس عجیب منو هدایتم میڪرد بہ سمت مسجد محلہ ی قدیمے!
نشستن روے اون نیمڪت و دیدن طلبہ ے جوون و دارو دستہ اش براے مدتی منو از این برزخے ڪه گرفتارش بودم رها میڪرد.
با ڪامران خداحافظے ڪردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یڪ جاے مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم.
اوهم با خوشحالے قبول ڪرد و منو تا مترو رسوند.
دوباره رفتم بہ سمت محلہ ی قدیمے و میدان همیشگے.
🍃🌹🍃
ڪمے دیر رسیدم.
اذان رو گفتہ بودند و خبرے ازتجمع مردم جلوے حیاط مسجد نبود.
دریافتم ڪہ در داخل ،مشغول اقامہ ے نماز هستند.یڪ بدشانسی دیگہ هم آوردم.
روے نیمڪت همیشگے ام یڪ خانوم بهمراه دو تا دختربچہ نشسته بودند و بستنی میخوردند.
جورے بہ اون نیمکت وآدمهاش نگاه میڪردم ڪه گویے اون سہ نفر غاصب دارایی هاے مهمم بودند.
اونشب خیلے میدون و خیابانهاش شلوغ بود.شاید بخاطر اینڪہ پنج شنبه شب بود.
ڪمے در خیابان مسجد قدم زدم تا نیمڪتم خالے شہ ولے انگار قرار نبود امشب اون نیمڪت براے من باشہ.
چون بہ محض خالے شدنش گروه دیگرے روش مے نشستند.
🍃🌹🍃
دلم آشوب بود....
یڪ حسے بهم میگفت خدا از دستم اونقدر عصبانیہ ڪه حتی نمیخواد من بہ گنبد ومناره هاے خونہ ش نگاه ڪنم. وقتے بہ این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم.
آرزو میڪردم اینی نباشم ڪه هستم. صداے زیبا و ارامش بخش یڪ سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید.
🎙سخنران درباره ے اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میڪرد.
پوزخند تلخے زدم و رو بہ آسمون گفتم :
_عجب! پس امشب میخواے ادبم ڪنی و توضیح بدے چرا لیاقت نشستن رو اون نیمڪت و نداشتم؟!بخاطر همین #چند_تا_زلف و شکل و قیافہ م؟!یا بخاطر #سواستفاده_از_پسرهاے دورو برم؟
🍃🌹🍃
سخنران حرفهاے خیلے زیبایے میزد.
حجاب رو خیلی زیبا بہ تصویر میڪشید.
حرفهاش چقدر آشنا بود.
او حجاب را از منظر اخلاق بازگو میکرد.
و ازهمہ بدتر اینڪہ چندجا دست روے #نقطہ_ضعف_من گذاشت
و اسم 🌸حضرت فاطمه🌸 رو آورد.
تا اسم این خانوم میومد چنان #شرمے #هیبتم رو فرا میگرفت ڪه نمیتونستم نفس بڪشم.
از شرم اسم خانوم اشڪم😢 روونہ شد.
به خودم ڪه اومدم دیدم درست ڪنار حیاط مسجد ایستادم.اون هم خیره بہ بلندگوی بزرگی ڪه روی یڪ میله بلند وصل شده بود.
ڪه یڪ دفعہ صدای محجوب وآسمانی از پشت سرم شنیدم :
_قبول باشه بزرگوار.چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانمها. ؟!
🍃🌹🍃
من ڪه حسابی جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.!!!!!
ادامہ دارد….
نویسنده؛
#فــــ_مــقـــیــمــے
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#رمان_رهــایــی_ازشــبـــ ☄
#قسمت_دوازدهم
من ڪه حسابے جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے،همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.
زبونم بند اومده بود.
روسریمو جلو ڪشیدم و من من ڪنان دنبال ڪلمہ ی مناسبے میگشتم.
طلبہ اما نگاهش بہ موزاییڪ هاے حیاط بود.با همون حالت گفت:
_دیدم انگارمنقلب شدید.گفتم جسارت ڪنم بگم تشریف ببرید داخل.امشب مراسم دعای ڪمیل هم برگزار میشہ.
نفس عمیقے ڪشیدم تا بغضم نترڪہ.
اما بے فایده بود اشڪهام یڪے از پے دیگرے بہ روے صورتم میریخت …
چون نفسم عطر 🌸گل محمدے گرفت.
بریده بریده گفتم:
_من …واقعا..ممنونم ولے فڪر نکنم لیاقت داشته باشم. در ضمن چادرم ندارم.
🍃🌹🍃
دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم
ڪه اگہ آقام باشہ ومنو ببره صف اول ڪنار خودش بنشونہ واین عطر گل محمدے پرخاطره هم اونجا باشہ حتما میام
ولے اونجا بین اون خانمها و #نگاههاے_آزار_دهنده_و_ملامتگرشون راحت نیستم.
اونها با رفتارشان منو از #مسجدے ڪہ #عاشقش بودم #دور ڪردند و سهم اونها در زندگے من بہ اندازه ے سهم مهری دربدبختیمہ!!!!
🍃🌹🍃
مرد نسبتا میانسالے بسمت طلبہ ی جوان اومد و نفس زنان پرسید:
-حاج آقا ڪجا بودید؟! خیره ان شالله.. چرادیر ڪردید؟
ڪہ وقتی متوجہ منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحے ڪرد و زیر لب گفت:
-استغفراللہ.
طلبہ به اون مرد ڪہ بعدها فهمیدم آقاے عبادے از هییت امناے مسجد بود ڪوتاه گفت:
_یڪ گرفتارے ڪوچڪ..چند لحظہ منو ببخشید
وبعد خطاب به من گفت:
-نگران نباشید خواهرم.اونجا چادر هم هست.وبعد با اصرار در حالیڪہ با دستش منو به مسیرے هدایت میڪرد گفت:
_تشریف بیارید..اتفاقا بیشتر بچہ های مسجد مثل خودتون جوان هستند ومومن.وبعد با انگشترش به در شیشه اے قسمت خواهران چند ضربہ ای زد و صدازد:
_خانوم بخشے؟ !
چند دقیقہ ے بعد خانوم بخشے ڪہ یڪ دختر جوان ومحجبہ بود بیرون اومد و با احترام وسر بہ زیر سلام ڪرد وبا تعجب بہ من چشم دوخت.
🍃🌹🍃
نمیدونستم داره چہ اتفاقے مے افتہ.
در مسیرے قرار گرفته بودم ڪہ هیچ چیز در سیطره ے من نبود.
منے ڪہ تا #همین_چند_ساعت_پیش بہ نوع پوششم افتخار میڪردم ونگاههاے #خریدارانہ مردم در مترو و خیابان بهم #احساس_غرور میداد
#حالا اینقدر احساس #شرم و #حقارت میڪردم که دلم میخواست، زمین منو در خودش ببلعد.
طلبہ بہ خانوم بخشے گفت:
-خانوم بخشے این خواهرخوب ومومنمون رو یڪ جاے خوب بنشونیدشون . ویڪ چادر تمیز بهشون بدید.ایشون امشب میهمان مسجد ما هستند. رسم مهمان نوازے رو خوب بجا بیارید.
🍃🌹🍃
از احترام و ادب فوق العاده ش دهانم وامانده بود..
او بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین ڪلمات من گنهکار رو یڪ فرد مهم معرفے ڪرد.!!!
خانوم بخشے لبخند زیبایے☺️ سراسر صورتش رو گرفت
و درحالیڪہ دستش رو بہ روے شانہ هایم میگذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبہ گفت:
-حتما حتما حاج اقا ایشون رو چشم😍 ما جا دارند.التماس دعا.
طلبہ سری به حالت رضایت تڪون داد و خطاب بہ من گنهکار روسیاه گفت: _خواهرم خیلے التماس دعا.ان شالله هم شما بہ حاجت قلبیتون برسید هم براے ما دعا میڪنید.
اشڪم جارے شد از اینهمہ محبت واخلاص. ! سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم.
_محتاجیم بہ دعا.خدا خیرتون بده
ادامہ دارد..
نـــویــســنــده:
#فــــ_مــقــیـــمے
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#رمان_رهــایـــے_ازشــبــــ ☄
#قسمت_سیزدهم
طلبہ با عجلہ بہ سمت درب آقایان رفت
و من بهمراه خانوم بخشے ڪہ بعدها 🌺فاطمہ🌺 صداش میڪردم
پس از سالها داخل مسجد شدم.
فاطمہ چادر نماز خودش رو بہ روی سرم انداخت و در حالیڪہ موهامو بہ زیر روسریم هل میداد با لبخند دوست داشتنے گفت:
_چادر خودمو سرت انداختم چون حاج آقا گفتن چادر تمیز سرت ڪنم.نہ ڪه چادرهاے مسجد ڪثیف باشنا نہ!! ولے چادر خودم رو امروز از طناب برداشتم ومعطرش ڪردم.☺️
بعد چشمهاے زیباشو ریز ڪرد و با لحن طنزالودے گفت:😉
_موهاتو ڪجا رنگ ڪردے ڪلڪ؟! خیلے رنگش قشنگہ!
🍃🌹🍃
در همون برخورد اول شیفتہ ے اخلاق و برخورد فاطمہ شدم.
او با من طورے رفتار میڪرد ڪه انگار نہ انگار من با اون فرق دارم.
و این دیدار اول ماست.
وبجاے اینڪه بهم بگہ موهات رو بپوشون از رنگ زیباے موهام تعریف ڪرد ڪه خود این جملہ شرمنده ترم ڪرد و سرم رو پایین انداختم.
اوطبق گفتہ ے طلبه ی جوان منو بسمت بالاے مسجد هدایتم ڪرد وبہ چند خانومے ڪه اونجا نشسته بودند ومعلوم بود همشون فاطمه رو بخوبے مےشناسند ودوستش دارند با لحن بامزه اے گفت :
– خواهرها ڪمے مهربونتر بشینید جا باز ڪنید مهمون خارجے داریم.😄
از عبارت بانمڪش خنده ام گرفت 😃
و حس خوبے داشتم.
خانم ها با نگاه موشڪافانه و سوال برانگیز بہ ظاهر من برام جا باز ڪردند و با سلام و خوش امدگویے منو دعوت بہ نشستن ڪردند.
🍃🌹🍃
از #بازے_روزگار خنده ام گرفت.😊😟
روزے منو خانمی از جایگاهم بلند ڪرد و بہ سمت عقب مسجد تبعیدم ڪرد
و امروز یڪ خانوم دیگہ با احترام منو در همون جا نشوند!!
وقتے دعای ڪمیل وفرازهاے زیباش خونده میشد
باورم نمیشد کہ من امشب در چنین جایے باشم و مثل مادر مرده ها😭 ضجہ بزنم!!!!!!
میون هق هق تلخم فقط از خدا😭 میپرسیدم
که چرا اینجا هستم؟ !
چرا بجاے ریختن آبروم اینطورے عزتم داد؟!
من ڪه امروز اینهمہ ڪار بد ڪردم چرا باید اینجا میبودم وڪمیل گوش میدادم؟
یڪ عالمہ چراے بے جواب تو ذهنم بود و به ازاے تڪ تڪش زار میزدم.
اینقدر حال خوبے داشتم ڪه فڪر میڪردم وقتے پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یڪ آدم جدید!
اینقدر حال خوبے داشتم ڪہ دلم میخواست بلندشم و نماز بخونم!
ولے میون اینهمہ حال واحوال منفعل یڪ حال خاص و عجیب دیگرے درگیرم کرده بود..
یک عطر آشنا و یڪ صدای ملکوتی!!ونگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش میسوختم.
با اینڪه فقط چند جملہ از او شنیده بودم ولے خوب صداے زیباشو از پشت میڪروفون ڪه چندفرازآخر رو با صوتے زیبا و حزین میخوند شناختم.
وبا هر فرازے ڪه میخوند انگار تڪه ای از قلبم💓 ڪنده میشد..
اینقدر مجذوب صداش شده بودم ڪه در فرازهاے آخر، دیگہ گریه نمےکردم و مدام صحنہ ے ملاقاتمون رو
از حیاط مسجد تالحظہ ے التماس دعا گفتنش مقابل ورودے درب بانوان مجسم میڪردم.
ادامہ دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقـــیــمــے
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#رمان_رهــایــے_ازشــبـــــ ☄
#قسمت_چهاردهم
فاطمہ بہ معناے واقعے ڪوه نمڪ و خوش صحبتے بود.
او حرف میزد و من میخندیدم.و نڪتہ ی جالب در مورد شخصیت فاطمه این بود ڪہ او حتے امر به معروف ڪردنش هم در قالب شوخے و لفافہ بود و همین ڪلامش رو اثر بخش میڪرد.
🍃🌹🍃
باهم بہ سمت وضوخانہ رفتیم
و من صورتم رو شستم و خودم رو در آینہ نگاه ڪردم.چشمانم هنوز تحت تاثیر اشڪهایم قرمز بود.
بنظرم اونشب در آینہ خیلی زیبا اومدم. و روحم خیلے سبک بود.
فاطمہ ڪنار من ایستاده بود و در آینه نگاهم میڪرد.باز با لحن دلنشینش گفت:
-آهان حالا شد.تازه شدے شبیه آدمیزاد! چی بود اونطورے؟ یوقت بچہ مچہ ها میدیدنت سنگ ڪوب میڪردن.
بازهم خندیدم و دستانش رو محڪم در دستانم فشار دادم
و با تمام وجود گفتم:
-بخاطر امشب ازت خیلے خیلے ممنونم. شما واقعا امشب بہ من حال خوبے دادید.
او با لبخند مهربونی گفت:
-اسمم فاطمہ ست.من ڪاری نڪردم. خودت خوبی.شما امروز اینجا دعوت شده بودے.من فقط رسم مهمان نوازے رو بخوبی بجا آوردم! !
وبعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد زد زیر خنده و گفت:😄
-یڪ وقت نری پیش حاج آقا بگے این خل و چل ڪے بود ما رو سپردے دستش.من اصلن نمیتونم مثل خانمها رفتار ڪنم.
او را در آغوش ڪشیدم و گفتم:
-اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم..خودش رو عقب ڪشید و با تعجب پرسید:
-واقعا؟!!
با تایید سر گفتم:
_بلہ.☺️
او دستش را بسمتم دراز ڪرد وگفت:
-پس ردش ڪن.
با ابهام پرسیدم
_چے رو؟!
زد به شونم و گفت:
_شمارتو دیگه!! من هرڪے ڪه بگہ ازم خوشش میاد و روهوا میزنم. از حالا بہ بعد باید منو تحمل ڪنے.
گوشیمو در آوردم و با استقبال گفتم:
_چے بهتر از این!! برای من افتخاره!
🍃🌹🍃
واینچنین بود ڪہ دوستی ناگسستنے منو فاطمه آغاز شد.
اون شب تا خود صبح با یاد اون طلبہ خاطره بازے میڪردم..
لحظہ اے هم صورت وصداش از جلوے چشمام دور نمیشد.گاهے خاطره ے شب سپرے شده رو بہ صورتے ڪہ خودم دلم میخواست تغییر میدادم و طولانے ترش میڪردم.
گاهی حتے طلبہ ے از همه جا بی خبر را عاشق و والہ ےخودم تصور میڪردم!
وبا همین اوهام و خیالات شیرین و دلپذیر شبم رو صبح ڪردم.
وقتے سپیده ی صبح از پشت پرده ے نازڪ اتاقم بہ صورتم تابید تازه با حسرت و افسوس یادم افتاد ڪہ چقدر خودم و زندگیم از تصاویر خیالیم دوریم! چطور امڪان داشت ڪہ اون طلبہ حتے درصدے ذهن خودش رو مشغول من ڪنہ.؟!
واصلا چرا من باید چنین احساس عمیقے بہ این مرد پیدا میڪردم؟!
اصلا از ڪجا معلوم ڪه او ازدواج نڪرده باشہ؟
از تصور این فڪر هم حالم گرفتہ میشد.سرم رو زیر بالش فرو بردم و سعے ڪردم بدون یاد او بخوابم.
ادامہ دارد…
نویسنده؛
#ف_مقیمی
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗