#قسمت_صد_و_دو
#رمان_اینڪ_شوڪران ۳🌷
امکان نداشت ایوب برای عملیاتی ب جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم.....سر سجادت زار نزنم ک برگردد....
از فکر زندگی بدون ایوب مو ب تنم سیخ میشد....
ایوب چه فکری درباره من میکرد....؟
فکر میکرد از اهنم؟....فکر میکرد اگر اب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است..؟
چی فکر میکرد ک ان روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت:"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی....سر وصدا راه نیاندازی....یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود....حجاب هدی...حجاب خواهر هایم....کسی صدای انها را نشنود....مواظب باش ب اندازه مراسم بگیرید....ب اندازه گریه کنید...."
زهرا اخرین قطره های اب قند را هم داد بخورم....
صدای داد و بیداد محمد حسین را میشنیدم....
با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود...
خواستم بلند شوم....زهرا دستم را گرفت و کمک کرد....محمد حسین امد جلو....
صورت خیس من و زهرا را ک دید.....
اخم کرد.....
"مامان....بابا کجاست؟"
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗