🍄رمان جذاب #رهــایـــے_از_شبـــ 🍄
قسمت #صد_و_پنجاه
با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم وازخداخواستم به حرمت دختر پیغمبر به من اولاد صالحی بده و قلب من وفرزندم رو زهرایی بار بیاره. 😢🙏همونجا با جنینم صحبت کردم.. نمیدونم چرا حس میکردم دختره.همیشه وقت صدا کردن میگفتم دخترم!!گفتم: _دخترم..قشنگم..تو الان پاک پاکی. سعی کن پاک زندگی کنی..مثل من نشی.دیر نفهمی..دیر نرسی که اگه اینطور بشه کلات پس معرکه ست..مثل من که الان ته ته روحم نا آرومه! شرمنده ام..کاری نکن که بعدها از خودت شرمنده باشی.چون محبوری همیشه با خودت زندگی کنی.. سخته که از خودت شرمنده باشی.. اونروز مثل من دیگه آرامش نداری..
🍃🌹🍃
با چشم گریون وارد حیاط شدم.حاج کمیل زیارتش رو کرده بود و مقابل حوض⛲️ بزرگ حرم ایستاده بود.
کنارش رفتم.او بعد از دختر آسد مجتبی بودنم بزرگترین افتخار زندگیم بود.
همیشه وقتی به هم میرسیدیم نگاهش میخندید.من عاشق لبخندهای نگاهش بودم. شام با یکدیگر نون وکباب خوردیم. 😋حرف زدیم خندیدیم.انگار نه انگار که نسیمی هست.ولی وقت رفتن به خونه که شد دوباره همه ی نگرانیهام برگشت.
توی ماشین بودیم که حالم رو پرسید.
لبخند زدم:_خوبم.
ولی من خوب نبودم.نسیم وگذشته م ولم نمیکردند.او زرنگ بود.سرش رو با لبخند معناداری تکون داد وگفت:
_خوب نیستی سادات خانوم.این و چشمهاتون میگه..
ترجیح دادم حرفی نزنم چون دیگه از بس این حرفها رو برای او تکرار کرده بودم خجالت میکشیدم.او گفت:
_خب حالا این نسیم خانوم چیکارتون داشتن؟
حتی اسمش هم که میومد حالم بد میشد.خلاصه گفتم:
_میگفت حال مادرش خیلی بده و روزای آخر زندگیشه..بخاطر همین از رفتارهای قبلیش ناراحته.میخواد عوض شه.
حاج کمیل ابروش رو متفکرانه بالا داد وگفت:_عجب!!!😟
ادامه دادم:
_نمیدونم چقدر راست میگه ولی راستش دلم برای مامانش سوخت.طفلی خیلی مظلومه.سنشم زیاد نیست.شاید پنجاه شایدم کمتر
_نگفت چه بیماری ای دارن.؟
آه کشیدم:_نه.. راستش نپرسیدم😥
دوباره نگاهش کردم.پرسیدم:
_نظر شما چیه؟
او با کمی مکث گفت:
_والله نمیشه قضاوت کرد.ولی بنظرم بهتره کمی محتاط باشید. من نسبت به این نسیم خانوم زیاد شناخت ندارم.باز شما چندساله باهاشون دوست بودید بهتر میتونید قضاوت کنید.
با کلافگی سرم رو تکون دادم.😥
_نمیدونم حاج کمیل..فقط دلم شور میزنه.
دستم رو بلند کرد و روی دنده گذاشت و با نوازشهای مهربانانه اش به من آرامش داد. بی آنکه بحث رو ادامه بده شروع کرد به خوندن یک تصنیف زیبا!چقدر صداش رو دوست داشتم.چشمهام و بستم و به نوای دل انگیز و آرامش بخشش گوش دادم.
🍃🌹🍃
فردای روز بعد حالم خیلی بد بود. احساس تهوع و بیحالی اجازه نمیداد به مدرسه برم.زنگ زدم به خانوم افشار تا برام مرخصی رد کنند.حاج کمیل صبحانه ام رو آماده کردند و با نگرانی به حوزه رفتند.😊 بیخود و بی جهت مضطرب بودم.نمیدونم چرا همش منتظر یک اتفاق بد بودم.😥
🍃🌹🍃
زنگ زدم به فاطمه تا آرومم کنه.اومیگفت بخاطر بارداری چنین حالی دارم.شاید راست میگفت.حرف رو به نسیم کشوندم ونظر فاطمه رو درمورد اتفاق دیشب پرسیدم.فاطمه گفت:
_نظرخاصی ندارم..بنظر واقعا پشیمون بود.ولی..
پرسیدم:_ولی چی؟
او آهی بلند کشید وگفت:
_از نوع نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد.
تعجب کردم.😳
_یعنی چی؟مگه چه طوری نگام میکرد؟!
او دوباره اه کشید وگفت:
_ولش کن..شیطون افتاده وسط..غیبت و قضاوت ممنوع!!
هرچه اصرار کردم ادامه ی حرفش رو بزنه قبول نکرد.شب طبق روال همیشگی با حاج کمیل به مسجد رفتیم.
🔥نسیم🔥 باز هم اونجا بود!!! او با لبخند به سمتم اومد وسلام گفت!منم مجبور بودم به روش لبخند بزنم.چون شب گذشته بهش روی خوش نشون داده بودم.کنارم در صف اول نشست. وقتی میدید همه ی اهل مسجد با احترام بهم سلام میکنند رد کرد بهم وگفت:
_نه بابااا کارت درسته ها..چی تحویلت میگیرن!
تسبیحم رو از مچم باز کردم و گفتم:
_این آبروییه که خدا بهم داده..خودش گفته یه قدم بیا جلو من ده قدم میام سمتت.
او لبهاشو با تعجب جمع کرد و گفت: _بابااااا چه عوض شدی!! تو هم عین شوهرت ملا شدیا!!
با حرص تسبیحم رو فشار دادم.گفتم: _اولا ملا نه روحانی..دوما البته که کمال هم نشین در من اثر کرده.من با ایشون خدا روشناختم.
او فهمید که ناراحت شدم.بامن من گفت: _چقدرم تعصب داری روش..!! خوش بحالش واقعا..
🍃🌹🍃
خدا منو ببخشه ولی داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار باشه او هرشب به مسجد بیاد من مجبورم نمازهامو تو خونه بخونم.😢😥 حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت:
_ یه چیزی بگم؟!
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
قسمتهای اول 13 تااز رمانهایی که گذاشتیمــ
❤️ #رمان_تمام_زندگی_من ۴
📝 نوشته ی👈 سید طاها ایمانی
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/255
❤️ #رمان_دختران_آفتاب ۵
📝 نوشته ی: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
📋 66قسمت
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/595
❤️ #رمان_راز_درخت_ڪاج ۶
📝 نوشته ی👈 خواهر ومادر #شهیده_زینب_کمایی
📋 37قسمت
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/412
❤️ #رمان_فرار_از_جهنم ۷
📝 نوشته ی👈 #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
🔱 #رمان_عاشقانه_مفهومی_سبڪ_زندگی
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/1162
❤️ #رمان_دختر_شینا ۸
نوشته ی👈 بهناز ضرابی زاده
#رمان_عاشقانه_شهدایی_سبڪ_زندگی
📋 265 قسمت
🔮 درباره ی این رمان👇
🎋 خاطرات قدم خیر محمدی ڪنعان🎋 (همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
فصل یک
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/1429
❤️ #رمان_عاشقانه_ای_برای_تو ۹
📝 نوشته ی: #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
🎀 نوع: #رمان_عاشقانه
✂️ 21 قسمتی
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/2138
❤️ #رمان_مبارزه_با_دشمنان_خدا ۱۰
📝 نوشته ی👈 #شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی
🎀 نوع: #رمان_مفهومی_سبڪ_زندگی
✂️ 42 قسمتی
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/2196
❤️ رمان #نسل_سوخته 11
📝 نوشته ی👈 #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
🎈 نوع: #رمان_مفهومی_شهدایی_سبڪ_زندگی
📋 171 قسمت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/2312
❤️ رمان #اینڪ_شوڪران ۳
📝 نوشته ی👈 #شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی
🌀 نوع: #رمان_شهدایی
🔮 ۱۰۹ قسمت
⚪️ درباره ی رمان👇
☘ زندگی شهید ایوب بلندی به روایت همسرش
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/2616
❤️ رمان #رهایی_از_شب
📝 نوشته ی👈 #ف_مقیمی
📋 177 قسمت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/2796
❤️ رمان #سرزمین_زیبای_من
📝 نوشته ی👈 #سید_طاها_ایمانی
🌀 نوع: مفهومی
📋 58 قسمتی
☘ مقدمه نویسنده👇
این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم .
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/3069
❤️ رمان #سفر_عشق
📝 نوشته ی👈 #زهرایوسفوندمفرد
🌀 نوع: #احساسی_سبک_زندگی
📋 قسمت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/3167
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲