eitaa logo
🇵🇸رمانهاے مذهبی 🇵🇸
265 دنبال‌کننده
222 عکس
24 ویدیو
12 فایل
انتقاد و پیشنهاد @za_shams2 ڪانال اصلی👈 @rahebehesht313 و @shams_gallery لطفا بدون انتقاد ڪانال را ترڪ نفرمایید کانال ریپلای رمانها👇 http://eitaa.com/joinchat/15990797C8e07d05aea وبلاگ شخصی https://rihane.kowsarblog.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ ☀️ يكي از آن‌ها پرسيد: - اگر زني خرج مردش رو تقبل نكنه، مرد مي‌تونه درخواست طلاق بده؟ باز هم صداي عاطفه، مجال خواندن را از راحله گرفت: - به افتخار تمام زن‌هاي مادر سالار دنيا يه كف مرتب بزنين!😄👏 و بعد خودش به تنهايي كف زد. نگاه نگران من به دنبال ثريا مي‌گشت كه يكهو ثريا بلند شد. همان موقع يادم افتاد كه چرا از آن نگاه خشن ترسيده بودم. اگر چه كه ديگر خبري از آن نگاه نبود. نگاه آرام تر شده بود. فقط همان پوزخند عصبي بود!😠😏 - بس كنين اين مسخره بازي‌ها رو! نكنه شماها هم واقعاً مي‌خواين مث اون آشغال‌ها بشين؟ نگاهي به همه كرد و بعد زير لب گفت: - من كه اصلاً حالو حوصله اش رو ندارم. به سرعت بيرون رفت. خواستم بلند شوم و دنبالش بروم فاطمه به من اشاره كرد كه بمانم و خودش رفت. راحله كله اش را تكان داد؛ يعني « چي شده؟ »، عاطفه شانه اش را بالا انداخت ؛ يعني « نمي دانم، ولش كن! ». فهيمه انگار هنوز حواسش توي كتاب بود كه گفت: - عجب داستاني بود ها! بعد از آن عاطفه گفت: - حالا قضيه مادر سالارها چي چي هست؟! راحله نفس عميقي كشيد. پشت چشمي نازك كرد و گفت: - بعضي دانشمندها يا مردم شناس‌هايي مثل « لويس مورگان» معتقدند كه ريشه مادر سالاري به ماقبل تاريخ مي‌رسه. اون موقع‌هايي كه مردها و زن‌ها زندگي آزادي داشتن و خويشاوندي رو از طريق مادر مشخص مي‌كردن. « هرودوت» هم مي‌گه كه ملل آسياي صغير به شيوه مادرسالاري زندگي مي‌كردن؛ يعني اين طوري كه وقتي مردها به دنبال شكار يا جنگ مي‌رفتن، زن‌ها قدرت رو در دست مي‌گرفتن و تو مزارع به عنوان ارباب محسوب مي‌شدن. چون فاصله بين قدرت اقتصادي و قدرت اجتماعي كوتاهه، راحت مي‌شه از يكي به اون يكي ديگه رسيد. فهيمه پرسيد:😟 - و هنوز هستن؟ راحله- هستن، ولي تعدادشون خيلي كم شده؛ مثل كولي ها. هستن ولي كم. الان مادرسالارها تو بعضي نقاط مثل ژاپن، استراليا، ساحل طلايي، ساحل عاج، شمال رودزيا و برخي جاهاي هندوستان زندگي مي‌كنن. ديدين كه روش زندگيشون هم يكي از قديمي ترين روش‌هاي زندگيه! اون‌ها مالك زمين خودشونن. زمين رو هم فقط براي دخترشون ارث مي‌گذارن. با مرد ازدواج مي كنن، ولي از نام خانوادگي اون مرد استفاده نمي كنن. روي بچه هاشون هم فاميل خودشون رو مي‌گذارن. حتي بعد از ازدواج هم شوهرشون رو مي‌فرستن خونه مادرهاشون. در نتيجه بچه‌ها هم فقط از مادرشون حرف شنوي دارن. با آمدن فاطمه و ثريا، راحله ساكت شد. نگاهش روي تك تك صورت بچه‌ها دور زد. معلوم بود واكنش بچه‌ها خيلي برايش اهميت دارد. من كمي كنار كشيدم تا جا براي فاطمه باز شود. ثريا هم رفت كنار ساكش و خودش را با آن مشغول كرد. عاطفه همان طور كه آرنجش را گذاشته بود روي زانويش و سرش را كجكي تكيه داده بود كف دست چپش، گفت: - حالا بعد از همه اين حرف ها، كه چي؟ سوال كوتاه بود و ساده. ولي راحله خيلي تعجب كرد: - يعني چي؟ چه طور نمي فهمين. اين چيزي كه من براتون خوندم قصه نبود! يه تجربه بود كه حتي توي همين زمان ما هم زن‌هايي هستن كه زير دست مردها نيستن. فقط كافيه خودشون رو از زير سلطه مردها بكشن بيرون. فاطمه گفت: - و در عوض خودشون روي سر مردها مسلّط بشن؛ يعني، يه تبعيض جنسي ديگه. منتها اين دفعه به نفع زن ها.😐 با خودم فكر كردم كه شايد مادرم هم مي‌خواست همين كار را بكند. يعني خودش را از زير سلطه بابا بيرون بكشد. پس چرا هيچ وقت من يكي بايد از اين كار او خوشم بيايد! من گفتم: - ولي خنده‌ها و واكنش‌هاي بچه‌ها نشون داد كه اين تجربه مسخره اي بوده، حتي براي زن ها! راحله با عجله گفت: ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ❌ مورد رضایت است 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند. صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.» ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم. رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم. داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. ادامه دارد...✒️ نویسنده: مورد رضایت است 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲