#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم
#رمان_نسل_سوخته 🔥
بهار
دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود ... اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید ... صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود ... حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم ...
طی یک حمله همه جانبه ... موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم ... و حتی چندین گوله برف ... به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد ...
وقتی رفتیم تو ... دست و پای همه مون سرخ سرخ بود ... و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم ...
مامان سریع حوله آورد ... پاهامون رو خشک کردیم ...
بعد از ظهر، الهام رو بردم ... پالتو، دستکش و چکمه خریدم... مخصوص کوه ... و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم ... چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون ... من، الهام، سعید ... مادر باهامون نیومد ...
اطراف مشهد ... توی فضای باز ... آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم ... برف مشهد آب شده بود ... اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود ... و این تقریبا برنامه هر جمعه ما شد ... چه سعید می تونست بیاد ... چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند ...
اوایل زیاد راه نمی رفتیم ... مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود ... الهام تازه کار بود ... و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی ... مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش ... خیلی زود انرژیش رو از بین می برد ...
اما به مرور ... حس تازگی و هوای محشر برفی ... حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد ...
هر جا حس می کردم داره کم میاره ... دستش رو محکم می گرفتم ...
- نگران نباش ... خودم حواسم بهت هست ...
کوه بردن های الهام ... و راه و چاه بلد شدن خودم ... از حکمت های دیگه اون استخاره ها بود ... حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد ... چهره گرفته، سرد و بی روحی که ... کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید ...
و اوج این روح و زندگی ... رو زمانی توی صورت الهام دیدم ... که بین زمین و آسمان، معلق ... داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم ...
با یه لیوان چای اومد سمتم ...
- خسته نباشی ... بیا پایین ... برات چایی آوردم ...
نه عین روزهای اول ... و قبل از جدا شدن از ما ... اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود ...
عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد ... خوب نشده بود ... اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود ... هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت ... که توکل بر خدا ... اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم ...
اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود ...
- اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم ... با خودت چی کار کردی پسر؟ ...
و من فقط خندیدم ... روزگار، استاد سخت گیری بود ... هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت ..
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯
#رمان_رهـایــے_ازشـــ ☄
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم
_اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون..😠
صورتم رو سمت حاج کمیل چرخوندم .
او پوست سفیدش از ناراحتی سرخ شده و گوشهاش قرمز بود حالا انگشتش رو تا ته توی پارچه ی عمامه ش فرو برده بود و با عضلاتی منقبض به گلهای فرش نگاه میکرد.
🍃🌹🍃
حاج مهدوی شروع کرد به گفتن اون حرفها..حرفهایی که بهم نشون داد چقدر گذشته ی هر کسی میتونه براش ننگ آفرین باشه!
_ببین بابا جان..شما قبلا یه اشتباهاتی کردی که همچین ساده نبوده..البته این جای شکر داره که پشیمون هستی وتوبه کردی.این فرصتیه که خدا به هرکسی نمیده!البته ما هم امانتدار خوبی واسه گذشته ت بودیم. کلی حرف از این ورو اونور به گوشمون رسوندن که ما همه رو با یک تو دهنی به صاحاب حرف انکار کردیم..البته منتی هم نیست.شما خواستی خوب شی ما هم گفتیم یا علی.. پشتتیم.هر چی باشه آبروی تو آبروی ماست.خودت باید بدونی که کاری که کمیل کرد هرکسی نمیکرد. منی که خودم پدرشم اعتراف میکنم اگه من جاش بودم چنین ریسکی نمیکردم.حالا چه دلایلی پیش خودش داشته خدا میدونه و خودش..وگرنه من یکی نظرمو از قبل بهش گفته بودم.
از خجالت در حال آب شدن بودم.پس حاج آقا مخالف وصلت ما بوده.درسته او بیراه نمیگفت ولی حرفهاش قلبم رو به درد میاورد.منتظر بودم تا ببینم چی موجب شده که بعد از چندماه این حرفها رو بهم بزنه..گفت:
_دیشب که دم مسجد با اون خانوم که خودشو دوستت معرفی کرد دیدمت حقیقتش نگران شدم.قرار نبود شما بعد ازدواج دنبال اون دوست و رفیقای اراذلت باشی کمیل میگفت باهاشون قطع رابطه کردی.
خواستم از خودم دفاع کنم که مانع شد و گفت:
_هنوز حرفم تموم نشده..✋
از شدت ناراحتی نفسم بالا نمی اومد
گفت:
_ببین من به خودت کاری ندارم.خدا بهت عقل داده شعور داده خودت صلاح کارت رو بهتر میدونی ولی بزار یک اتمام حجت باهات کنم کوچکترین خطری آبروی ما یا حاج کمیل و تهدید کنه من سکوت نمیکنم و خودم اقدام میکنم.
🍃🌹🍃
قلبم ایستاد..
چقدر صریح..چقدر مستقیم!سکوت مرگباری بینمون حکم فرما شد.فقط صدای نفس نفس زدن حاج کمیل می اومد..حاج مهدوی پدر از جا بلند شد و حرف آخرش رو زد:
_یه چیز دیگه میگم و حجت تمام!!! ما شما رو از خودمون میدونیم.اگه از خودم نبودی بهت هرگز اینها رو نمیگفتم. ما در این مدت خیلی حرفها شنیدیم.اونم بخاطر اینکه میخواستیم دست یک دختر توبه کار یتیم رو بگیریم و کمکش کنیم خودشو پیدا کنه..اگه نمک شناس و با انصاف باشی که قطعا هستی باید خیلی حواست رو جمع کنی..همین بابا..
از اتاق بیرون رفت ودر رو بست!
🍃🌹🍃
حاج کمیل صدای نفسهاش بلند ترشده بود از وقتی پدرش شروع به صحبت کرد سرش بالا نیومده بود.بیشتر از خودم دلم برای او سوخت که با انتخاب من چقدر پیش خونواده ش سرشکسته شده بود.
شاید اینها حرف دل خودش هم بود و روش نمیشد بهم بگه.
حق با پدرشوهرم بود..هیچ انسان شریف و با اعتباری چنین ریسکی نمیکرد.
دلم میخواست کاری کنم.حرفی بزنم تا شاید نفس کشیدنهای حاج کمیل طبیعی تر بشه.ولی من خودم هم حال خوبی نداشتم.بلند شدم..قبل از اینکه اشکم در بیاد باید از اتاق بیرون میرفتم و به جمع ملحق میشدم.شاید در سکوت وتنهایی حاج کمیل راحت تر نفس بکشه…
🍃🌹🍃
به خونه برگشتیم.
حاج کمیل تنها کلمه ای که از دهانش خارج شده بود خداحافظی از خونوادش بود.میدونستم که از من شرمنده ست.
در حالیکه این من بودم که باید احساس شرمندگی میکردم.
به محض رسیدن، قبا و عمامه اش رو درآورد و روی چوب لباسی آویزون کرد و بدون کلامی روی تخت دراز کشید.داخل اتاق نرفتم چادر وروسریم رو در آوردم و روی مبل نشستم.دلم گریه میخواست ولی حال گریه نبود.دیگه از یه جایی به بعد گریه آرومت نمیکنه!
روی مبل نشستم و فکر کردم.به همه چیز! به خودم.به حاج کمیل.به گذشته و آدمهای دورو برم.به حرفهای پدرشوهرم که چقدر تیز و برا بود و روحم رو جریحه دار کرده بود.کاش آقام بود..کاش مادر داشتم! اگر اونها بودند شاید با من اینطوری رفتار نمیشد!!تنهایی موجب شد خیلی از حرفهای پدرشوهرم رو بهتر درک کنم.یک جمله ش مدام در ذهنم تکرار میشد! دختر توبه کار یتیم…😒
تسبیح رو از مچم باز کردم و روی سینه م فشردم.انگار الهام کنارم بود.تصورش میکردم که مقابلم روی اون مبل تک نفره نشسته و بهم لبخند میزنه.ومن معنی اون لبخند رو نمیفهمیدم.اینقدر در خیالات خودم محو بودم که نفهمیدم کی تصویر الهام جای خودش رو به تصویر زیبای حاج کمیل داد.او روی همان مبل نشسته بود و دستش رو زیر چانه اش گذاشته بود.اندوه از نگاهش می بارید.این رو در نور کم اتاق هم میشد فهمید.خیلی طول کشید تا سکوت رو شکست.😔
_معذرت میخوام!
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗