eitaa logo
🇵🇸رمانهاے مذهبی 🇵🇸
265 دنبال‌کننده
222 عکس
24 ویدیو
12 فایل
انتقاد و پیشنهاد @za_shams2 ڪانال اصلی👈 @rahebehesht313 و @shams_gallery لطفا بدون انتقاد ڪانال را ترڪ نفرمایید کانال ریپلای رمانها👇 http://eitaa.com/joinchat/15990797C8e07d05aea وبلاگ شخصی https://rihane.kowsarblog.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
3🌷 کنار دیوار بی حال نشسته بود.... خون تازه تا روی فرش امده بود نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد... فورا اقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم... بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند ب ایوب.... میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم.... میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا ب قلبش برسد... چانه ام لرزید.... ایوب جان......چاقو....را ....بده...ب ...من...اخر چرا .....این کار را....میکنی؟ اقای نصیری رسید بالا...مچ ایوب را گرفت و فشار داد... ایوب داد زد"ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....بخدا شهلا....." بغضم ترکید..... "بگذار برویم دکتر" اقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد..ایوب بیشتر تقلا کرد... "دارم میسوزم....بخدا خودم میتوانم....میتوانم درش بیاورم...شهلا....خسته م کرده،تو را خسته کرده..." بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند چاقو از دست ایوب افتاد....تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید... قرص را توی دهانش گذاشتم ... لباس خونیش را عوض کردم....زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم... ب هوش امد وزخم تازه اش را دید....پرسید این دیگر چیست؟ اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم... یادش نمی امد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید... ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯