eitaa logo
🇵🇸رمانهاے مذهبی 🇵🇸
261 دنبال‌کننده
221 عکس
24 ویدیو
12 فایل
انتقاد و پیشنهاد @za_shams2 ڪانال اصلی👈 @rahebehesht313 و @shams_gallery لطفا بدون انتقاد ڪانال را ترڪ نفرمایید کانال ریپلای رمانها👇 http://eitaa.com/joinchat/15990797C8e07d05aea وبلاگ شخصی https://rihane.kowsarblog.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ ☀️ 🔸 - يعني اين كه امروزه هم اون طور كه بايد و شايد به جنبه‌هاي انساني زن توجه نمي كنن. مثلاً رسانه‌هاي غرب، مگر نه اين كه از جنبه‌هاي جسماني زن براي گرم كردن بازار مصرفشون استفاده مي‌كنن و ارزش رو فقط در زيبايي جسماني زن مي‌دونن. 👈اين يعني حذف كردن جنبه‌هاي روحي و معنوي زن.👉 انگار راحله مستاصل شده بود: - من نمي دونم چرا ماها فقط به جنبه‌هاي منفي غرب نگاه مي‌كنيم. مگه در غرب اين همه زنِ متخصص، دانشمند و سياستمدار نيست؟ اون‌ها هم ابزار سوء استفاده مردهان؟!😟 فاطمه گفت: - به قول استادمون، ممكنه اون جا زن‌ها تو ميدون علم و سياست جلو هم برن، ولي به چه قيمتي؟👉🙁👈 به قيمت بدبخت شدن خيلي از زن‌هاي ديگه! به قيمت از هم پاشيده شدن نظام اجتماعي و خانواده ها، به قيمت رشد فساد، به قيمت تباه شده خانواده ها!👉 💭« به چه قيمتي؟، به چه قيمتي؟ » اين جمله مرتب در ذهنم زنگ مي‌زد: مثل يك آونگ جلوي چشم هايم تكان مي‌خورد. - « به چه قيمتي؟ » ... - به چه قيمتي؟ آخه به چه قيمتي مي‌خواي پيشرفت كني زن؟ پدر هنوزعصباني بود و سرش را توي دستهايش گرفت وساكت شد. چشمهايش را بسته بود. مادر هم در اتاق بود شام به دهن همه مان زهر شد. گذاشتم پدر كمي آرام شود، پرسيدم: - چرا نميذارين بره؟ چيزي نگفت. دوباره پرسيدم. باز هم جواب نداد. انگار اصلا نشنيده بود. آرام بازوهايش را گرفتم. يكهو انگار از خواب بلند شده باشد، از جايش پريد اولش انگار گيچ و سرگردان بود. ولي من را كه ديد كمي آرامتر شد: - چيزي مي‌خواستي؟ - گفتم چرا نميذارين بره؟ گيچ خيره شد به من! اشك توي چشمهايش جمع شده بود. - كي؟ - مامان رو ميگم. انگار كه تازه فهميده بود منظور من چيه؟ با تاسف سرش را تكان داد: - تو ديگه چرا؟ توديگه چرا مريم؟ باحيرت وكمي احساس خجالت پرسيدم: - منظورتون چيه؟ - چرا نبايد بزنم؟ - چون من براي تو دارم با اون درمي افتم. - به خاطر من؟! باورم نمي شود آنها به من هم فكر كنند.😒 تا آنجا كه يادم بود آنها به همه چيز فكرمي كردند الا به من! بابا شروع كرد به جمع كردن ظرف‌هاي روي ميز. انگار نمي خواهد به من نگاه كند. - آره! به خاطر تو! - ولي من به اون احتياجي ندارم. من كه كارهايم را خودم انجام مي‌دم. پس بود و نبودش براي من فرقي نداره! - اشتباه ميكني! هيچ بچه اي نيست كه به مادر احتياج نداشته باشد، حتي وقتي كه خودش پدر و مادر مي‌شه. اين رو بعد از مُردن خانم جانت فهميدم. راست مي‌گفت. خيلي وقتها بودنش به من دلگرمي ميداد. - با اين حال اگر به خاطر منه، من راضيم! بذارين بره. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ❌ مورد رضایت است 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.» عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.» می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.» منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد. ادامه دارد...✒️ نویسنده: مورد رضایت است 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲