eitaa logo
🇵🇸رمانهاے مذهبی 🇵🇸
258 دنبال‌کننده
221 عکس
24 ویدیو
12 فایل
انتقاد و پیشنهاد @za_shams2 ڪانال اصلی👈 @rahebehesht313 و @shams_gallery لطفا بدون انتقاد ڪانال را ترڪ نفرمایید کانال ریپلای رمانها👇 http://eitaa.com/joinchat/15990797C8e07d05aea وبلاگ شخصی https://rihane.kowsarblog.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 تو جوب که افتادم، تموم استخونام خورد شدن😭  صدای آخخخخخخم چنان بلند شد، مردمی که اون حوالی بودن، نگاشون چرخید سمتم😱 هانا به جا اینکه بیاد کمکم کنه از تو جوب درم بیاره، هرهر داشت می‌خندید😂 تو ذهنم می‌گفتم کاش می‌تونستم بلند شم، تا بیام خفه‌ات کنم خانم موسویم با خنده اومد سمتم و دستمو  گرفت، ولی اینقد بدنم کوفته شده بود، که حتی نمی‌تونستم بلند شم:’( هانا اومد و کمک کرد، تا بلند شدم. لنگان‌لنگان به سمت هتل به راه افتادیم:| وقتی رسیدیم هتل، انگار دنیا رو بهم داده بودن😍 آخیش بلندی گفتم. خانم موسوی کلید اتاقمون رو گرفت. من رو بردن تو اتاق، هانا کمکم کرد، لباسمو عوض کردم و آبی به دست و صورتم زدم.  خانم موسوی گفت: من میرم پایین و شامتون رو میارم بالا:) بهش گفتم، شرمنده به زحمت افتادی. –این چه حرفی عزیزم، خداروشکر به خیر گذشت و چیزیت نشد☺️  –آره خداروشکر فقط یه کم دست و پام کبود و گرفته شده:) –ولی خودمونیم کجا سیر می‌کردی، اینطوری با کله رفتی تو جوب😅 –داشتم به آینده فکر می‌کردم که می‌تونم خودمو نجات بدم یا نه:| –انشالله می‌تونی عزیزم از امام رضا مدد بخواه، دستگیر خوبیه:) خانم موسوی رفت شام رو برامون بیاره بالا، هانا اومد کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن. منم حقم رو گرفتم و یه نیشگون محکم از بازوش گرفتم😝 آخی گفت و دلم خنک شد. گفتم: تا تو باشی و به من نخندی😜 صدای زنگِ در اومد. هانا رفت در رو باز کرد. خانم موسوی بود، برامون شام آورده بود😋 هانا غذاها رو گرفت و کنار بینیش برد و گفت به‌به چلوکبابه😋 خانم موسوی گفت: سحرجون! من بچه‌ها منتظرند، میرم غذاخوری. شما هم شامتون رو بخورید و اگه تونستید، بخوابید.   ساعت سه می‌ریم حرم، اگه حالت خوب بود. بهم اس بده تا منتظرتون بمونم:) سرمو به نشونه بله تکون دادم . هانا رفت خانم موسوی رو فرستاد و برگشت غذامون رو خوردیم;) اینقد خسته بودیم که رو تختامون ولو شدیم و نمیدونم کی خوابم برده بود😴 با صدای بچه‌های اتاق بیدار شدم. یه نگاه به گوشیم انداختم، خیلی دیر شده بود. ده دقیقه داشتیم به سه😱 بااینکه هنوز یه ذره درد داشتم از تخت بلند شدم و رفتم پیشِ تخت هانا و شروع کردم به صدا زدنش. هانا بلند شو دیره، باید بریم. الان خانم موسوی اینا میرند  و جا می‌مونیم:| هرچی صداش می‌زدم بلند نمی‌شد، تکونش می‌دادم انگارنه‌انگار. جیغ زدم هانا بلند شو، بچه‌ها اومدند کنارم و گفتند: چی‌ شده سحر چرا داد می‌زنی با مِن‌مِن گفتم: ه ه ه ها ها هانا ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗