eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
21.4هزار دنبال‌کننده
993 عکس
907 ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌234 مقابلم می ایستد. رخ به رخ. از بال
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 -اگر صحبت نکنم؟ -دلیلی نمیبینم اینجا بایستم و حرفای مسخره شما رو گوش بدم. میخواهم از اتاقش بیرون بزنم که با صدایش میخکوب میشوم. -اگر خیلی اسلام محدودت کرده من میتونم کمکت کنم.. اخمم پررنگ تر می شود و با تعجب نگاهش میکنم. -منظورتون رو متوجه نمیشم؟ نیشخندی زده و به ساعت مچی اش خیره میشود. -برای رفع نیازهات. پیشنهاد میدم باهم ازدواج کنیم. نظرت چیه؟ دوساعت وقت داری فکر کنی.. یکدفعه میخندم. بلند هم میخندم. خنده ام که تمام می شود بریده بریده میگویم. -چی گفتید؟ گوشه لبش کش می آید و سرد نگاهم میکند. -نمیدونستم انقدر خوشحال میشی وگرنه زودتر بهت پیشنهاد میدادم.. با پوزخندی عصبی نزدیکش می شوم. دروغ نگویم خیلی خوشحال بودم اما مطمئن بودم این پیشنهاد مسخره اش فقط برای به سخره گرفتن من بود و بس! -میدونید یک چیزی رو؟ یک تای ابرویش بالا میپرد. -میشنوم.. لبخند میزنم. -از دین اسلام خیلی ممنونم. میدونید چرا؟ پوزخندی زده و به سرتاپایش اشاره میکنم. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌235 -اگر صحبت نکنم؟ -دلیلی نمیبینم ا
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 -که اجازه نداده یک بانوی مسلمان با مرد مسیحی ازدواج کنه! متعجب اخم میکند . -و الان خیلی خوشحالم! تا بخواهد چیزی بگوید پوزخند محکم تری زده و از اتاق بیرون میزنم و به سرعت خودم را به اتاقم می رسانم و پشت در می ایستم. نفس نفس زده و روی زمین می افتم. قلبم در دهانم میزد. خدایا، چرا انقدر به جای ناراحتی کوک بودم؟! لبخند محوی زده و به اتفاقاتی که افتاد فکر میکنم. جرقه ای در ذهنم می خورد. از حالا به بعد برنامه ام عوض می شد! یک برنامه بزرگ! مطمئن بودم این اتفاق خوشایندی بود و نزدیک شدن به مسیح کار بیهوده و عبثی نبود. قطعا قرار بود قدم بزرگی بردارم.. باید دین زیبای اسلام را در نظرش زیبا جلوه می دادم. خدایا.. من رسیدن به این مسیح مغرور را میخواستم. اما من عاشق تو هستم و توی معشوقه به من اجازه رسیدن به او را ندادی. پس.. به مسلمان شدن مسیح مسیحی کمک کن! آمین! *** پایان فصل اول بیست و هشت دی ماه به وقت اذان مغرب زهرا علیپور ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_ودوازده مهرادباجسمی خسته وچشمایی بی فروغ وروحیه ای داغون جلوی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد_ سلام.. من همسرشون هستم حال زن وبچه ام چطوره دکتر؟ دکتر_ایشون مگه باردار هستن؟ مهراد ترسیده گفت: _4ماهه بارداره.. مگه میشه متوجه مسئله به این مهمی نشده باشید؟ دکترباتعجب ومطمئن ازاینکه مریضش باردارنیست گفت: _شما مطمئنید خانمتون بارداره؟ مهرادکه عصبی شده بود گفت: _این دیگه چه حرفیه؟ معلومه که مطمئنم.. دکتر_ متاسفانه یه اشتباهی رخ داده توی آزمایش ها سونوگرافی ها اینو نشون نمیده! ومن بااطمینان کامل میگم خانومتون باردار نبوده! مهرادکه دیگه داشت دیونه میشد واز نگرانی دوباره حالت تهوع بهش دست داده بود باحالتی مضطرب گفت: _این امکان نداره.. تموم برگه های آزمایش وسونوگرافی مگه میشه اشتباه باشه؟ میشه خواهش کنم دوباره.... دکترمیون حرفش پرید وگفت: _باتصادفی که خانمتون داشتن حتی اگه جنینی هم بوده که به قول شما ۴ماهه بوده حتما خونریزی واعلائم سقط جنین بود.. اما متاسفانه... مهرادحرف دکترو قطع کرد وگفت: _متوجه شدم! ممنون.. دکتر بالبخندی مهربان گفت:_ بااجازه ورفت.. مهراد بابهتی که توی صداش موج میزدگفت_حال خودش چی؟ دکتر_ خداروشکر مشکلی نیست وضربه ی سنگینی به سروارد نشده وفقط کوفتگی بدن شکستی مچ دست.. تا چندساعت دیگه ام هوشیاریشونو به دست میارن وبه بخش منتقلش میکنن! تشکری زیرلب کرد وبه سمت اتاق رفت.. سوال های توی ذهنش توی دلش غوغا به پاکرده بود.. به صحرایی که روی تخت با پیشونی کبود خوابیده بود نگاه کرد.. زیرلب زمزمه کرد_ مگه میشه اینقدر پست ونامرد شده باشی که بتونی بچه اتو ازبین ببری؟ قطره اشکی ازچشمش چکید روی لباسش افتاد.. روبه عماد کرد که روی صندلی نشسته وسرشو به سرش تکیه داده وموهاشو چنگ زده بود.. آهسته به سمتش رفت.. عمادبااخم وحشتناکی روی پیشونیش نشسته بود نگاهش کرد وگفت: _چیه؟ ارث باباتو میخوای؟ مهراد باصدای لرزون گفت: _توهم باهاش همکاری کردی؟ چطور دلتون اومد؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وسیزده مهراد_ سلام.. من همسرشون هستم حال زن وبچه ام چطوره دکتر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صحرا: بااحساس سرددرد شدید چشمامو به سختی بازکردم وبه اطرافم نگاه کردم.. تموم سقف دور سرم میچرخید.. _اینجادیگه کجاس؟ یه کم که فکرکردم همه چی یادم اومدم.. من توراه خونه مامان گلرخ بودم.. راننده خواب آلود.. تصادف وتاریکی.. همه چی یادم اومد.. اومدم دستمو تکون بدم که جیغم بالا گرفت.. بادیدن مردی که وارد اتاق شد غالب تهی کردم! مهراد_ بیدارشدی؟ بالکنت گفتم: من.. من.. آهسته اومد کنارتختم.. روی تخت خیمه زد وآهسته ترپرسید؛ توچی؟ نگران نباش عشقم.. حال جفتتون خوبه.. خداروشکر هم توسالمی هم بچه امون.. این مهمه مگه نه؟ وای بچه.. بالاخره فهمید.. اشک توچشمام جمع شد.. ازهرچی که ترسیدم به سرم اومد.. خدایا آخه چرا گذاشتی زنده بمونم! بادردچشمامو محکم روی هم فشوردم وزیرلب اسم خدارو صدا زدم.. مهراد_ نمیخوای ازحال بچه مون باخبربشی؟ _مهراد.. من.. مهراد_ چرا نمیگی یک ماهه که کشتیش؟ میخواستی پای بندبچه نباشی که با عشقت فرارکنی وآخرشم کارخودتو کردی... هوم؟ چطور دلت اومد؟ قطره اشک جفتمون باهم روی صورت هامون جاری شد! _داری اشتباه میکنی؟ باپشت دستش محکم اشکشو پاک کرد وگفت: _آره آره.. اشتباه کردم.. اشتباه کردم دل به توی کثافت بستم.. من فکرمیکردم توهمون صحرایی هستی که ۲سال پیش عاشق سادگی ومعصومیتش بودم.. اما توچی؟ ازهمون اولشم کثافت بودی.. ازهمون اول بی وجدان وسنگ دل بودی.. باید همون روزی که بیخودی ولم کردی ودورم زدی قیدتو میزدم.. من فکرکردم بخاطر حساسیت هام ولم کردی وفکرکردم اگه خودمو اصلاح کنم همه چی درست میشه! روی صورتم خیمه زد وتوی فاصله ی چندسانتی ادامه داد: _گفتم خودمو اصلاح میکنم تا صحرا عذاب نکشه.. قسم خوردم تاوقتی اخلاقمو درست نکنم برنگردم.. گفتم توی این مدت بذار یه کم نفس بکشه وفکرکنه! اما وقتی برگشتم چی شد؟ بانفرت نگاهشو توی چشمام سوق داد وگفت: _دست تودست باعشق جدیدت دیدمت! تموم اون مدت بازیم داده بودی.. مشتشو کنار سرم روی بالشتم کوبید وداد زد: _خدالعنتت کنه! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
شروع رمان آنلاین عاشقانه کلکلی🙈😌😋 روزانه ۱ پارت بارگذاری می‌شود @Sekans_Eshgh رمان عشق دیرینه👇 https://eitaa.com/Sekans_Eshgh/15718
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 مقدمه ستوان اصغری به طرفم چرخید و گفت : _پریا سرهنگ صدات میکنه _باشه الان میرم از جا برخاستم و به طرف اتاق سرهنگ حرکت کردم من پریا موسوی هستم ۲۲ سالمه پلیس مخفی هستم یه برادر دارم که دو قلو هستیم اسمش پرهام هست پرهام تو دانشگاه تهران پزشکی میخونه مامان و بابام هم پزشک هستن علاوه بر این بابام تو دانشگاه هم تدریس میکنه من خودم علاقه زیادی به پلیس مخفی داشتم برای همین با وجود اینکه پزشکی پذیرفته شدم اما با علاقه ی خودم اومدم پلیس شدم با رسیدن به اتاق سرهنگ تقه ای به در زدم ....... رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #1 تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم احترام نظامی کردم بعد به طرف سرهنگ قدم برداشتم سرهنگ بهم نگاه کرد و گفت : _سروان موسوی یه ماموریت فوری داریم باید هر چه زود تر آماده بشی و برای دستگیری یه باند بزرگ مواد مخدر به خارج از کشور بری با تعجب گفتم: _خارج از کشور؟؟ سرهنگ _بله امروز سردار تو جلسه بهم اطلاع دادن و تاکید داشتن که تو بری چون ماموریت مهمی هست و از اونجایی که تو ماموریت قبلی نقش مهمی داشتی و باعث شدی همه ی افراد اون باند رو دستگیر کنیم برای همین گفتن هیچ کدوم از مامور های زن به اندازه تو نمیتونن تو این ماموریت موفق باشن _آخه من تا حالا ماموریت به خارج از کشور نرفتم برای همین باید اول به خانواده ام اطلاع بدم _مشکلی نیست من خودم امروز بعد جلسه با پدرتون تلفنی صحبت کردم و پدرتون اجازه دادن با شنیدن این حرفش لبخندی زدم و با خوشحالی گفتم: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وچهارده صحرا: بااحساس سرددرد شدید چشمامو به سختی بازکردم وبه ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باگریه گفتم: _بذارمنم حرف بزنم.. داری قضاوتم میکنی.. میون حرفم پرید ومیون دندون های قفل شده اش گفت: _خفه شو! تموم مهره هات پیش من سوخته! اگه مرد باشم ازاین به بعد نمیذارم آب خوش ازگلوت پایین بره.. قبل ازاینکه بیام اینجا قسم خوردم وباخدا عهد بستم اگه بچه ام سالم باشه میذارم بری باهمونی که باهاش فرار کردی اما همه چی رو خراب کردی! گند زدی به آینده ی خودت.. _من باکسی فرارنکردم.. تنها بودم.. ازت میترسیدم.. ازفهمیدن حقیقت ترسیدم! شروع کرد به هیستریک خندیدن! بلند وعصبی... اما من اشک میریختم.. میدونستم چقدر این مردو داغون کردم وحال خرابشو میفهمیدم! میون خنده گفت: _ترس؟ خیلی احمقی.. بازم خندید! یه دفعه خنده اش قطع شد وبانفرت توصورتم توپید: _حقیقت پشت این در نشسته.. عشقتو میگم! همونی که باهاش تبریز قرار گذاشته بودی! آقا عمادت وای.. نه.. خدایا مگه میشه آدم اینقدر بدشانس وبدبخت باشه؟ عماد تبریز چیکارمیکرد؟ شدت گریه ام بیشترشد وبه هق هق افتادم.. _مهراد من خیلی وقته ازعماد بیخبرم.. به قران دارم راست میگم! دستمو که توی گچ بودو پیچوند وجیغم هوا رفت.. دست آزادشو روی دهنم گذاشت وگفت: _خفه شو! اسم منو به زبون کثیفت نیار! امشب برمیگردیم تهران! میرم کاری های ترخصیتو انجام بدم ورفت.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #1 تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم احترام نظامی کردم بعد به طرف
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #2 _ممنون ازتون سرهنگ هم متقابلا لبخندی زد و گفت : _زود تر برو آماده شو که فردا شب پرواز داری فردا صبح هم نیاز نیست بیای اداره در ضمن مافوقت سرگرد تو خارج از کشور هست و چون مادرش اهل ایران هست کاملا به زبان فارسی مسلطه و این همکاری بین مامورین خارج از کشور و ایران هست بقیه اطلاعات رو هم وقتی رفتی اونجا نماینده این عملیات بهتون توضیح میده احترام نظامی کردم و گفتم: _ممنون ... بعد از اتاق خارج شدم و با خوشحالی به طرف اتاقم قدم برداشتم بهترین خبری بود که شنیده بودم همیشه آرزو داشتم این حس لذت بخش رو تجربه کنم عاشق هیجان بودم و از اینکه تو یک عملیاتی قراره شرکت کنم که بین ایران و کشور ترکیه هست خوشحال بودم.... رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپانزده باگریه گفتم: _بذارمنم حرف بزنم.. داری قضاوتم میکنی.. م
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بارفتن مهراد صدای گریه ام بلند شد واونقدر دستم درد گرفته بود که فکرمیکردم اگه قطعش کنن دردش کمترمیشه! داشتم بلند بلند گریه میکردم که مامان گلرخ باچشمای اشکی اومد تواتاق.. بادیدنش شدت گریه ام بیشترشد.. دلم واسش خیلی تنگ شده بود.. مامان گلرخ روحیه ی خیلی ضعیفی داره ودیدن صحنه های غمگین افسردگیشو شدیدترمیکنه تاجایی که کاربه بیمارستان میکشید.. کاش هیچوقت منو توی این وضعیت نمیدید.. کاش هیچوقت تصمیم رفتن به تبریزو نمیگرفتم.. باگریه به ترکی گفت: _خدامنو مرگ بده واینجوری داغون نبینمت مادر! اومد بغلم کرد وباهمون گریه هاش گفت: _این چه کاری بوده که توکردی؟ چرا باکشتن بچه ات گناه وعذاب الهی رو به جون خریدی دخترکم؟ دست آزادمو که سرم بهش وصل بود گردنش انداختم وبدون حرف گریه کردم.. مامانی توچی میدونی اززندگی دخترکت! ازبچگی بهش میگفتم مامانی.. آروم میون گریه هام گفتم: _مامانی نمیخوام برگردم تهران.. نذار منو ببره! مامانی_ نه دخترم.. نمیذارم بری.. آروم باش میوه ی دلم.. همیشه محبت هاش دلنشین وقربون صدقه هاش ناب بود.. باصدای مهراد ازهم جداشدیم.. صدای خش داروعصبانیش دلمو آشوب میکرد.. مهراد_ چرا اشک مادربزرگتو درمیاری؟ مامانی_ نه پسرم اشکالی نداره.. یه لحظه سرش گیج رفت که مهراد سریع اومد زیر بغلشو گرفت وگفت: _ مادرمیخوای برسونمتون خونه؟ دیشب نخوابیدین واستون خوب نیست اینجا موندن... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #2 _ممنون ازتون سرهنگ هم متقابلا لبخندی زد و گفت : _زود تر برو آ
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #3 بعد از تموم شدن وقت اداری با همکارام خداحافظی کردم و سوار ماشینم شدم و به طرف خونه رفتم وقتی به خونه رسیدم هر چه قدر دنبال کلید خونه گشتم پیداش نکردم با کلافگی از ماشین پیاده شدم و اف اف رو فشردم الان حوصله کلکل کردن با پرهام رو ندارم خداکنه مامان و بابا امروز زودتر از بیمارستان برگشته باشن با شنیدن صدای پرهام با التماس به آسمان نگاه کردم تو دلم از خدا میخواستم که پرهام لجبازی نکنه و در رو باز کنه صدای پرهام تو اف اف پیچید و گفت: _موش کوچولو چرا قیافه ات رو اینطوری میکنی؟؟ کمتر تلاش کن چون به شرطی در رو باز میکنم که بری ۲ تا ساندویچ برای داداشت بگیری بیای از شدت عصبانیت دستام رو مشت کردم اما باید مثل همیشه با رفتار مظلومانه ، پرهام رو گول بزنم برای همین با زور لبخندی پر از محبت زدم و گفتم: _داداشی جون الان خسته ام در رو باز کن بیام داخل رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وشانزده بارفتن مهراد صدای گریه ام بلند شد واونقدر دستم درد گرف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ترسیده به صورت رنگ پریده ی مامانی نگاه کردم ودرد دستمو فراموش کردم! مامانی بامهربونی روبه مهراد لبخند زد وگفت: _نه مادر.. من خوبم.. چندین ساله که گریه میکنم چشمام سیاهی میره.. انگارتونبود مهراد خودشو تودل مامان جاکرده بود چون حسابی باهم صمیمی حرف میزدن.. مهراد_ من میرسونمتون خونتون صحراهم که حالش خوبه مرخص که شد میارمش اونجا.. مامانی_ نه پسرم دلم آروم نمیگیره همینجا(به صندلی کنارتخت که واسه همراه گذاشنه بودن اشاره کرد) میشینم خیالمم راحت تره! مهرادکه انگارکلافه ترازاین حرفا بود باشه ی آرومی گفت وبه اتاقو ترک کرد.. _مامانی بروخونه من خوبم زودمیام پیشت! مامانی انگارتوی این دنیا نبود وبی توجه به حرفم درحالی که چشمش به دراتاق بود گفت: _خدایاخودت دلشو آروم کن.. ندونم کاری های دخترمم به بزرگی خودت ببخش! خجالت زده سکوت کردم.. تموم بدنم درد میکرد اما دستم دیگه امونمو بریده بود.. فکرکنم اگه شکسته بود مهراد دیگه خوردش کرد! صدای آروم مامانی باعث شد چشمامو که ازشدت درد جمع کرده بودمو بازم کنم.. _نمیدونم چرا این کارو کردی اما دیشب شوهرت توی حیاط بیمارستان خون گریه میکرد.. ازدستش عصبی بودم وازش بدم میومد چون باعماد دعوا کرده بود رفتم توحیاط هوا بخورم ونشسته بودم که صدای گریه ی یه مرد نظرمو جلب کرد.. گفتم حتما عزیزشو ازدست داده برم یه کم دلداریش بدم شاید بتونم آرومش کنم.. اما بادیدن مهراد که پشت بوته ها مشغول ضجه زدن بود شکه شدم.. ازدستش عصبی بودم اما خون گریه میکرد ونتونستم ازش بگذرم.. اولش سکوت کرده بود اما بعدش واسم تعریف کردچیکارکردی.. صحرا تومگه عاشق شوهرت نیستی؟ مگه عمادو بخاطر مهراد پس نزدی؟ هنوز ۳ماه نیست ازدواج کردی تو جاده ی تبریز بدون شوهرچیکارمیکردی؟ همه ی زندگی ها دعوا ومشاجره داره توباید تا تقی به توقی خورد خونه رو ترک کنی؟ خجالت زده باصدایی که ازدرد شبیه ناله شده بود گفتم: _پشیمونم.. مامانی_ من اگرجای شوهرت بودم دیگه نگاهتم نمیکردم.. همونطورکه سالهاست به پدرومادرت نگاه نکردم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥