eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
21.4هزار دنبال‌کننده
753 عکس
678 ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #7 با شنیدن صدای بابا به طرف در چرخیدم که با خنده بهمون نگاه میکرد:
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #8 _الهی قربون دختر عالم بشم ،نه عزیز دل بابا من که میدونم چقدر دوست داری تو این عملیات شرکت کنی... برای همین به سرهنگ گفتم که ما موافقیم نگران مامانت هم نباش من باهاش صحبت میکنم لبخندی زدم با خوشحالی بغلش کردم بابا و مامان همه دنیام بودن در کنار اینکه همیشه پایه بودن حواسشون هم به من و پرهام بود سرم رو به طرف پرهام چرخوندم که دیدم با ناراحتی بهم نگاه میکنه با خنده گفتم: _چیه؟؟؟چرا کشتی هات غرق شده ؟؟ سرش رو مثل دخترا به حالت قهر چرخوند و گفت: _بی احساس بیشعور من دیوونه رو بگو که وقتی فهمیدم میخوای بری ناراحت شدم پریا_تو که همیشه میگفتی کی قراره از این خونه بری و من از دستت راحت بشم حالا کو اون کسی که این حرفا رو میزد ؟؟ در ضمن قرار نیست که برای همیشه بمونم خارج بعد از عملیات بر میگردم پرهام با ناراحتی و دلخوری به طرفم چرخید و گفت : _اگه این عملیات یه سال طول بکشه..... رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وبیست_ویک ازفرودگاه اومدیم بیرون.. بدون حرف مثل بز دنبالش راه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد که باحرفم عصبی ترشده بود بلند دادزد: _مجبورت نکردم اینجا بمونی! میتونی همین الان جمع کنی بری! هـِــــری! قطره اشکم روی انگشت های لرزونم چکید! "من اگرکسی رو داشتم دیگه دربه در نبودم، باغم وغربت واندوه دیگه همسرنبودم" بدون حرف وارد اتاقم شدم.. بی توجه به اتاقم که همه چیش شکسته بود روی زمین نشستم وگریه رو ازسر گرفتم! کاش میشد ازاین خراب شده میرفتم! اما من جایی رو نداشتم که برم‌! حاضرم تاآخرعمرم کلفتی مهرادو بکنم اما یک باردیگه چشمم به چشم سبحان وخانواده ام نیوفته! همه دخترها مادر دارن ومنم مادر دارم! مادرم همه ی دنیاشو توچشم پسرش می بینه اگه لازم باشه سردخترهاشو میبره وقربونی پسرش میکنه! بابامم که اسمشو نیارم بهتره‌.. اگه دنیا به آخربرسه وفقط خانواده ام توی دنیا باقی بمونن هیچوقت به سمتشون نمیرم! مامان گلرخ حق داره که ۱۵ساله حتی نگاهشونم نکرده.. چون ذات قشنگشونو خوب می شناسه! داشتم گریه میکردم که صدای مهراد باعث شد خودمو جمع وجورکنم.. احساس حقارت میکردم اما واسه درست کردن یه زندگی مستقل یه مدتی رو باید بامهراد زندگی میکردم وتحمل میکردم! مهراد_ نشستی آبغوره ی زندگی ازدست رفتتو گرفتن؟ پاشو جمع کن خودتو من حوصله ی صدای ویزویز گریه های تورو ندارم! بانفرت اشکمو پاک کردم وباصدایی که تنفر توش موج میزد گفتم: _چی میخوای؟ نمی بینی دستم شکسته؟ توقع داری بیام خرحمالیتو بکنم؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #8 _الهی قربون دختر عالم بشم ،نه عزیز دل بابا من که میدونم چقدر د
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #9 من بدون تو کلکل کردن با تو چطوری وقتم رو بگذرونم؟؟ با این حرفش غم عجیبی تو دلم جا خوش کرد برای همین از جا بلند شدم با چشمانی لبالب از عشق به طرفش رفتم روبه روش ایستادم و با لحنی که غم توش موج میزد گفتم: _منم دلم خیلی برات تنگ میشه ....... بعد دیگه نتونستم تحمل کنم و با گریه پریدم بغلش پرهام هم چشاش پر اشک شده بود اما غرورش اجازه نمی‌داد گریه کنه با شنیدن صدای بابا از همدیگه جدا شدیم : _وا این هندی بازی ها چیه ؟؟؟منم گریه ام گرفت..... یه جوری رفتار میکنن انگار اونایی نیستن... که هر روز با دعواشون شب و روزمون رو آغاز میکردیم خودتون جمع کنید من هم سن شما بودم چهار تا بچه داشتم به خنده به طرفش رفتیم و کنارش نشستیم پرهام _بابا توکه تو ۲۹ سالگی ازدواج کردی ما هم ۲۲ سالمونه ... و تا اونجایی که یادمه ما خواهر یا برادر نداریم اون دوتای دیگه کی هستن؟؟ رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #9 من بدون تو کلکل کردن با تو چطوری وقتم رو بگذرونم؟؟ با این حرفش
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 بابا با خنده بهمون اشاره کرد... که سرمون رو نزدیک ببریم بعد با صدای آرومی گفت: _یکیش مامانتون بود یکی هم اون دایی آواره ات .... هنوز حرفش تموم نشده بود که با ضربه ای که ...... که با ضربه ای که به بازوش خورد آخی گفت به پشت سرمون نگاه کردم که دیدم مامان با نمه خنده ای که رو لباش هست بهمون نگاه میکنه با خنده دستش رو به نشانه تهدید تکان داد رو به بابا گفت : _چی گفتی؟؟ما بچه بودیم ؟؟ به داداش من توهین کردی نکردی ها بابا با خنده دستش رو به نشانه تسلیم بالا آورد و گفت: _خانوم شما کی اومدی ؟؟؟ من هرگز به رهام توهین نمیکنم دنیا یه طرف رهام یه طرف همه زدیم زیر خنده که رو به مامان کردم و سوالی پرسیدم: _مامان دایی رهام اینا از خونه ی اقا جون برگشتن ؟؟ رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وبیست_ودو مهراد که باحرفم عصبی ترشده بود بلند دادزد: _مجبورت ن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 به سمتم خیز برداشت وموهامو تو چنگش گرفت... چشمامو روی هم فشردم وسکوت کردم! مهراد_ اینجوری بامن حرف بزنی با همین موهات دارت میزنما! قدرت کشیدنشو بیشترکرد ومیون دندون های کلید شده ادامه داد: _فهمیدی؟ بانفرت توچشمای سرخش زل زدم ومثل خودش گفتم: _ازت متنفرم! توی همون حالت محکم به عقب پرتم کرد وبا لحنی چندش گفت: _لابد منم عاشق چشم وابروی قشنگتم! کثافت.. مثل سگ ازت بدم میاد! سرم به لبه ی پاتختی برخورد کرده بود.. دستمو روی سرم گذاشتم وخفه خون گرفتم! خدایا چرا من نمیتونم زبون به دهن بگیرم.. انگاری مهراد واقعا منو واسه بچه میخواسته! ازم متنفرباشه زودتر میتونم ازش جدابشم وگورمو گم کنم! صبح که ازخواب بیدارشدم مهراد نبود.. یه کم ازپول هایی که واسه رفتنم نگهداشته بودم، واسم مونده بود.. به دستم که توی گچ بود نگاه کردم.. بهترین راه استخدام یه کارگر ساعتی بود! بدون فوت وقت به شرکت نظافتی زنگ زدم ودرخواست ۲نفر خدمتکار خانم کردم.. ساعت ۱۱ونیم صبح اومدن وتاساعت ۳ تموم کارهای خونه رو انجام دادن حتی دست شویی توالت هم برق انداختن ورفتن! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #10 بابا با خنده بهمون اشاره کرد... که سرمون رو نزدیک ببریم بعد
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 مامان_آره چند روز فقط رفته بودن به عزیز و آقا جون سر بزنن بعدش به خاطر دانشگاه مهسا برگشتن سری تکون دادم و به فکر فرو رفتم مهسا دختر داییم هست اونم تو دانشگاه مهندسی عمران میخونه چند ماه از من و پرهام بزرگ هست..... از بچگی تا الان بیشتر اوقاتمون با همدیگه میگذره با نفس ،دختر عمو سهیل و خاله نازنین هم خیلی صمیمی هستیم اما ۴ سال پیش نفس چون از دانشگاه کانادا بورسیه گرفت با مامان و باباش به کانادا رفتن........... با دایی رهام و زندایی مهدیس و عمو سهیل و خاله نازنین مثل یه خانواده بودیم و هستیم بیشتر روز هامون با همدیگه میگذشت... اما وقتی از دانشگاه پذیرفته شدیم دغدغه هامون بیشتر شد کمتر همدیگه رو میبینیم...... با شنیدن صدای بابا از فکر بیرون اومدم که به مامان میگفت؛ _رها حالت خوب شد میتونیم حرف بزنیم؟؟ رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وبیست_وسه به سمتم خیز برداشت وموهامو تو چنگش گرفت... چشمامو رو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 اومدم برم توی اتاقم که پام پیچ خودو ومحکم افتادم زمین! روی دستم افتاده بودم وشدت درد دلم ضعف رفت.. اونقدر دردش زیاد بود که جیغ های خفه میکشیدم واشک میریختم! اونقدر زیاد که نمیتونستم بلند بشم وراه برم! یه کم گریه کردم وصبرکردم که آروم بشم اما کم کم بدتر شد وشدت گریه هام بیشتر‌! حس میکردم یکی داره دونه دونه رگ های دستمو از داخل پاره میکنه.. داشتم ضجه میزدم وصدام ازشدت گریه گرفته بود که مهراد دروبازکرد واومد داخل.. بادیدنم به سمتم اومد وباحالتی نگران پرسید: _چی شده؟ سرمو بالاگرفتم وباچشمای خیسم گفتم: _دستم خورد شده! مهراد_چر‌ا؟ چی شده میگم؟ _افتادم رودستم.. دارم می میرم مهراد! سریع بلندم کرد وعصبی گفت: _کوری مگه؟ جلو پاتو نمی بینی؟ پاشو بپوس بریم دکتر ببینم چی شده! باگریه نالیدم: _نمیتونمممم! به سمت اتاقم رفت.. مانتومو درآورد وشالمم روی سرم انداخت.. به خاطر حضور خدمتکار ها شلوار بیرونمو پوشیده بودم نیازی به عوض کردن شلوار نبود................ دکتر عکس رادیولوژی رو روی میز گذاشت وگفت: _خب.. متاسفانه توی دست شما پلاتین هست وبا افتادنتون وضربه ی وارد شده یه کم جابجا شده.. اگربخواید من... مهراد حرف دکترو قطع کرد: _هرکاری که لازمه انجام بدید @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #11 مامان_آره چند روز فقط رفته بودن به عزیز و آقا جون سر بزنن بعد
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 مامان دوباره با ناراحتی سری به نشانه مثبت تکون داد که بابا لبخندی کمرنگ زد و گفت: _رها عزیزم این که میگی نباید بره چه دلیلی داره؟؟ خب وقتی دخترمون علاقه به پلیس شدن داشت و ما به علاقه اش احترام گذاشتیم باید اونموقع فکر اینجاهاش رو هم میکردی مامان_خودت خوب میدونی که برای چی نگرانم یه دختر ۲۲ ساله تو یه کشور غریب چجوری میتونه تو عملیات همکاری کنه؟؟ بابا _وا رها جان این چه حرفیه که میزنی.... یه جوری میگی انگار پریا یه دختر لوس و بچه ننه هست خودت خوب میدونی که اینا بهونست و نمیخوای پریا ازت دور باشه و گرنه من مطمئنم پریا تو این عملیات موفق میشه ، بعد لبخند و چشمکی زد و ادامه داد : _ در ضمن مگه یادت رفته خودت ۱۸ سالت بود رفتی لندن ادامه تحصیل بدی ........ مامان که با یادآوری گذشته نیمچه لبخندی رو لباش نقش بسته بود گفت: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وبیست_وچهار اومدم برم توی اتاقم که پام پیچ خودو ومحکم افتادم ز
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باسیلی که توی صورتم میخورد چشمای سنگینمو بازکردم.. مهراد_ صحرا؟ خوبی؟ صدامو میشنوی؟ آروم لب زدم: _خوبم! یه کم نگاهم کرد واومد حرفی بزنه که منصرف شد ورفت.. چشمامو روی هم گذاشتم ودوباره به خواب عمیقم فرو رفتم! دکتر_ خانم ریاحی؟ صدامو میشنوی؟ چشمام خیلی سنگین بود.. انگاری سال ها نخوابیده بودم.. به سختی چشممو بازکردم ونگاهش کردم.. دکتر روبه مهراد که نمیدونم کی به اتاق برگشته بود گفت: _نگران نباشید همه چی به خوبی پیش رفته وخطری نیست! توی همون حالت بیهوشی پوزخند زدم‌! نگران؟ دکترازچی حرف میزد؟ مهراد نگرانم بشه؟ خنده دارترین جک سال! صدای نگران سارا به وادارم کرد سرمو به سمت در بچرخونم.. سارا_ سلام.. چی شده؟ مهراد_ سلام.. چیزی نیست.. زمین خورده! سارا اومد کنارم ودستشو روی صورتم کشید وبانگرانی پرسید؛ _چی شدی صحرا؟ چرا به من نگفتی قربونت بشم؟ مهراد_ تازه به هوش اومده.. هنوز کامل هوشیاریشو به دست نیاورده.. دلم نمیخواست سارا رو ببینم! دلم نمیخواست هیچکدوم از اعضای خانوادمو ببینم.. حرف مهرادو بهونه کردم وچشمامو بستم.. چندثانیه طول نکشید که دوباره خواب به چشمم برگشت... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #12 مامان دوباره با ناراحتی سری به نشانه مثبت تکون داد که بابا ل
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _اون فرق می‌کرد دایی من اونجا بود نمیدونم چی شد که بابا اخم کرد و زیر لب آروم گفت: _ای کاش تنها دایی ات بود یه برج خطر هم اونجا بود... رو به بابا کردم و متعجب و سوالی پرسیدم: _برج خطر؟؟اون کیه دیگه؟؟ ماجرای اون رو برامون تعریف نکردین ها بابا سری تکون داد وگفت: _ببخیال دخترم مهم نیست مامان نیشگونی از بازوی بابا گرفت و گفت: _آره دخترم مهم نیست این بابات ۲۲ سال گذشته هنوز فراموش نکرده بابا _بله من فراموش نکردم .... حالا شما بگین ببینم رضایت میدی دخترمون بره؟؟.... راستی رها ، فوقش چند ماه طول میکشه .... یه جوری رفتار نکن که انگار تا ابد قراره اونجا بمونه..... مامان سری تکون داد و گفت: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وبیست_وپنج باسیلی که توی صورتم میخورد چشمای سنگینمو بازکردم..
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 الان ۳روزه که برگشتم خونه ومهراد دیگه باهام دعوا نمیکنه.. شبیه یه تیکه سنگ شده.. امروزقراره مستخدم استخدام کنه.. دیگه نمیذاره کارکنم.. داشتم با دست چپم که توی گچ نبود گوشت چرخ کرده رو هم میزدم که یه تیکه اش افتاد روی پام وجیغ کوتاهی کشیدم.. مهراد حراسون خودشو به آشپزخونه رسوند با دیدنم عصبی غرید: _کی به توگفت غذا درست کنی‌؟ گمشو تواتاقت اعصاب جیغ جیغ هاتو ندارم! هردفعه خواستم آرامش بگیرم صدای تو مانعم شد! هنگ کرده گفتم: _داشتم غذا درست میکردم! مهراد_ من ازتو غذا خواستم؟ من خواستم؟؟؟ بیا برو تواتاقت تا یه بلایی سرت نیاوردم! اه به معنای واقعی کلمه هنگ کرده بودم! نگرانم شده بود؟ این چه نوع نگران شدن بود؟ قاشقو محکم توی سینگ کوبیدم وزیر گازو خاموش کردم اومد از کنارش رد بشم که بازمو محکم چنگ زد ونگهم داشت! مهراد_ اون قاشقی که پرت کردی توی سینگ دراصل توصورت من پرت کردیا! حواست هست؟ بانفرت توی چند سانتی از صورتش گفتم: باتمام وجودم ازت بیذارم! حواست هست؟؟؟ سیلی محکمی که توی گوشم زده شد باعث شد زبونم بین دندونم بمونه وببره! هین خفه ای کشیدم ودستمو روی صورتم گذاشتم.. مهراد_ چی گفتی؟ یه باردیگه تکرارکن؟ دستمو به زبونم کشیدم وخون پر دستم شد.. بانفرت وبغض نگاهش کردم.. مهراد_ گمشو ازجلو چشمم به ولای علی میزنم داغونت میکنم! خون دستمو به لباس سفیدش کشیدم وبدون حرف وارد سرویس بهداشتی شدم وهمونجا روی زمین نشستم وشروع کردم به گریه کردن 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #13 _اون فرق می‌کرد دایی من اونجا بود نمیدونم چی شد که بابا اخم ک
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _باشه اجازه میدم فقط به یه شرط اونم اینه که دست از کنجکاوی برداره چون با این کنجکاوی هاش خدایی نکرده خودش رو به خاطر میندازه با خوشحالی از جا برخاستم گونه اش رو بوسیدم و گفتم: _چشم قوووول میدم ،قربونت بشم مامان جونم که انقدر خوبی بعد با یادآوری یه چیزی سریع گفتم: _وای مامان کلی کار دارم باید چمدونم رو ببندم سرهنگ گفت فردا شب پرواز دارم بعد خواستم به اتاقم برم که بابا آهی کشید با لحن جالبی گفت: _ای روزگار ببین چقدر آدم ها نمک نشناس شدن مادرش رو من راضی کردم اونطوری قربون صدقه مادرش رفت و بی توجه به من میخواد بره اتاقش هییییی همگی زدیم زیر خنده سریع به طرفش دویدم و یه ماچ بزرگ رو گونش کاشتم و گفتم: _الهی من قربون این پدر مهربونم بشمم حالا اجازه میدی برم چمدونم رو ببندم ؟؟؟ رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀