عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #10 بابا با خنده بهمون اشاره کرد... که سرمون رو نزدیک ببریم بعد
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#11
مامان_آره چند روز فقط رفته بودن به عزیز و آقا جون سر بزنن
بعدش به خاطر دانشگاه مهسا برگشتن
سری تکون دادم و به فکر فرو رفتم
مهسا دختر داییم هست اونم تو دانشگاه مهندسی عمران میخونه
چند ماه از من و پرهام بزرگ هست.....
از بچگی تا الان بیشتر اوقاتمون با همدیگه میگذره
با نفس ،دختر عمو سهیل و خاله نازنین هم خیلی صمیمی هستیم
اما ۴ سال پیش نفس چون از دانشگاه کانادا بورسیه گرفت
با مامان و باباش به کانادا رفتن...........
با دایی رهام و زندایی مهدیس و عمو سهیل و خاله نازنین مثل یه خانواده بودیم و هستیم
بیشتر روز هامون با همدیگه میگذشت...
اما وقتی از دانشگاه پذیرفته شدیم دغدغه هامون بیشتر شد
کمتر همدیگه رو میبینیم......
با شنیدن صدای بابا از فکر بیرون اومدم که به مامان میگفت؛
_رها حالت خوب شد میتونیم حرف بزنیم؟؟
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وبیست_وسه به سمتم خیز برداشت وموهامو تو چنگش گرفت... چشمامو رو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وبیست_وچهار
اومدم برم توی اتاقم که پام پیچ خودو ومحکم افتادم زمین!
روی دستم افتاده بودم وشدت درد دلم ضعف رفت..
اونقدر دردش زیاد بود که جیغ های خفه میکشیدم واشک میریختم!
اونقدر زیاد که نمیتونستم بلند بشم وراه برم!
یه کم گریه کردم وصبرکردم که آروم بشم اما کم کم بدتر شد وشدت گریه هام بیشتر!
حس میکردم یکی داره دونه دونه رگ های دستمو از داخل پاره میکنه..
داشتم ضجه میزدم وصدام ازشدت گریه گرفته بود که مهراد دروبازکرد واومد داخل..
بادیدنم به سمتم اومد وباحالتی نگران پرسید:
_چی شده؟
سرمو بالاگرفتم وباچشمای خیسم گفتم:
_دستم خورد شده!
مهراد_چرا؟ چی شده میگم؟
_افتادم رودستم.. دارم می میرم مهراد!
سریع بلندم کرد وعصبی گفت:
_کوری مگه؟ جلو پاتو نمی بینی؟ پاشو بپوس بریم دکتر ببینم چی شده!
باگریه نالیدم:
_نمیتونمممم!
به سمت اتاقم رفت.. مانتومو درآورد وشالمم روی سرم انداخت..
به خاطر حضور خدمتکار ها شلوار بیرونمو پوشیده بودم نیازی به عوض کردن شلوار نبود................
دکتر عکس رادیولوژی رو روی میز گذاشت وگفت:
_خب.. متاسفانه توی دست شما پلاتین هست وبا افتادنتون وضربه ی وارد شده یه کم جابجا شده..
اگربخواید من...
مهراد حرف دکترو قطع کرد:
_هرکاری که لازمه انجام بدید
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #11 مامان_آره چند روز فقط رفته بودن به عزیز و آقا جون سر بزنن بعد
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#12
مامان دوباره با ناراحتی سری به نشانه مثبت تکون داد
که بابا لبخندی کمرنگ زد و گفت:
_رها عزیزم این که میگی نباید بره چه دلیلی داره؟؟
خب وقتی دخترمون علاقه به پلیس شدن داشت و ما به علاقه اش احترام گذاشتیم
باید اونموقع فکر اینجاهاش رو هم میکردی
مامان_خودت خوب میدونی که برای چی نگرانم
یه دختر ۲۲ ساله تو یه کشور غریب چجوری میتونه تو عملیات همکاری کنه؟؟
بابا _وا رها جان این چه حرفیه که میزنی....
یه جوری میگی انگار پریا یه دختر لوس و بچه ننه هست
خودت خوب میدونی که اینا بهونست و نمیخوای پریا ازت دور باشه
و گرنه من مطمئنم پریا تو این عملیات موفق میشه ،
بعد لبخند و چشمکی زد و ادامه داد :
_ در ضمن مگه یادت رفته خودت ۱۸ سالت بود
رفتی لندن ادامه تحصیل بدی ........
مامان که با یادآوری گذشته نیمچه لبخندی رو لباش نقش بسته بود گفت:
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وبیست_وچهار اومدم برم توی اتاقم که پام پیچ خودو ومحکم افتادم ز
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وبیست_وپنج
باسیلی که توی صورتم میخورد چشمای سنگینمو بازکردم..
مهراد_ صحرا؟ خوبی؟ صدامو میشنوی؟
آروم لب زدم:
_خوبم!
یه کم نگاهم کرد واومد حرفی بزنه که منصرف شد ورفت..
چشمامو روی هم گذاشتم ودوباره به خواب عمیقم فرو رفتم!
دکتر_ خانم ریاحی؟ صدامو میشنوی؟
چشمام خیلی سنگین بود.. انگاری سال ها نخوابیده بودم..
به سختی چشممو بازکردم ونگاهش کردم..
دکتر روبه مهراد که نمیدونم کی به اتاق برگشته بود گفت:
_نگران نباشید همه چی به خوبی پیش رفته وخطری نیست!
توی همون حالت بیهوشی پوزخند زدم!
نگران؟ دکترازچی حرف میزد؟ مهراد نگرانم بشه؟ خنده دارترین جک سال!
صدای نگران سارا به وادارم کرد سرمو به سمت در بچرخونم..
سارا_ سلام.. چی شده؟
مهراد_ سلام.. چیزی نیست.. زمین خورده!
سارا اومد کنارم ودستشو روی صورتم کشید وبانگرانی پرسید؛
_چی شدی صحرا؟ چرا به من نگفتی قربونت بشم؟
مهراد_ تازه به هوش اومده.. هنوز کامل هوشیاریشو به دست نیاورده..
دلم نمیخواست سارا رو ببینم! دلم نمیخواست هیچکدوم از اعضای خانوادمو ببینم..
حرف مهرادو بهونه کردم وچشمامو بستم.. چندثانیه طول نکشید که دوباره خواب به چشمم برگشت...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #12 مامان دوباره با ناراحتی سری به نشانه مثبت تکون داد که بابا ل
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#13
_اون فرق میکرد دایی من اونجا بود
نمیدونم چی شد که بابا اخم کرد و زیر لب آروم گفت:
_ای کاش تنها دایی ات بود یه برج خطر هم اونجا بود...
رو به بابا کردم و متعجب و سوالی پرسیدم:
_برج خطر؟؟اون کیه دیگه؟؟
ماجرای اون رو برامون تعریف نکردین ها
بابا سری تکون داد وگفت:
_ببخیال دخترم مهم نیست
مامان نیشگونی از بازوی بابا گرفت و گفت:
_آره دخترم مهم نیست این بابات ۲۲ سال گذشته هنوز فراموش نکرده
بابا _بله من فراموش نکردم ....
حالا شما بگین ببینم رضایت میدی دخترمون بره؟؟....
راستی رها ، فوقش چند ماه طول میکشه ....
یه جوری رفتار نکن که انگار تا ابد قراره اونجا بمونه.....
مامان سری تکون داد و گفت:
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وبیست_وپنج باسیلی که توی صورتم میخورد چشمای سنگینمو بازکردم..
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وبیست_وشش
الان ۳روزه که برگشتم خونه ومهراد دیگه باهام دعوا نمیکنه..
شبیه یه تیکه سنگ شده..
امروزقراره مستخدم استخدام کنه.. دیگه نمیذاره کارکنم..
داشتم با دست چپم که توی گچ نبود گوشت چرخ کرده رو هم میزدم که یه تیکه اش افتاد روی پام وجیغ کوتاهی کشیدم..
مهراد حراسون خودشو به آشپزخونه رسوند با دیدنم عصبی غرید:
_کی به توگفت غذا درست کنی؟ گمشو تواتاقت اعصاب جیغ جیغ هاتو ندارم! هردفعه خواستم آرامش بگیرم صدای تو مانعم شد!
هنگ کرده گفتم:
_داشتم غذا درست میکردم!
مهراد_ من ازتو غذا خواستم؟ من خواستم؟؟؟ بیا برو تواتاقت تا یه بلایی سرت نیاوردم! اه
به معنای واقعی کلمه هنگ کرده بودم!
نگرانم شده بود؟
این چه نوع نگران شدن بود؟
قاشقو محکم توی سینگ کوبیدم وزیر گازو خاموش کردم اومد از کنارش رد بشم که بازمو محکم چنگ زد ونگهم داشت!
مهراد_ اون قاشقی که پرت کردی توی سینگ دراصل توصورت من پرت کردیا! حواست هست؟
بانفرت توی چند سانتی از صورتش گفتم:
باتمام وجودم ازت بیذارم! حواست هست؟؟؟
سیلی محکمی که توی گوشم زده شد باعث شد زبونم بین دندونم بمونه وببره!
هین خفه ای کشیدم ودستمو روی صورتم گذاشتم..
مهراد_ چی گفتی؟ یه باردیگه تکرارکن؟
دستمو به زبونم کشیدم وخون پر دستم شد..
بانفرت وبغض نگاهش کردم..
مهراد_ گمشو ازجلو چشمم به ولای علی میزنم داغونت میکنم!
خون دستمو به لباس سفیدش کشیدم وبدون حرف وارد سرویس بهداشتی شدم وهمونجا روی زمین نشستم وشروع کردم به گریه کردن
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #13 _اون فرق میکرد دایی من اونجا بود نمیدونم چی شد که بابا اخم ک
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#14
_باشه اجازه میدم فقط به یه شرط اونم اینه که دست از کنجکاوی برداره
چون با این کنجکاوی هاش خدایی نکرده خودش رو به خاطر میندازه
با خوشحالی از جا برخاستم گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
_چشم قوووول میدم ،قربونت بشم مامان جونم که انقدر خوبی
بعد با یادآوری یه چیزی سریع گفتم:
_وای مامان کلی کار دارم باید چمدونم رو ببندم
سرهنگ گفت فردا شب پرواز دارم
بعد خواستم به اتاقم برم که بابا آهی کشید با لحن جالبی گفت:
_ای روزگار ببین چقدر آدم ها نمک نشناس شدن
مادرش رو من راضی کردم اونطوری قربون صدقه مادرش رفت
و بی توجه به من میخواد بره اتاقش هییییی
همگی زدیم زیر خنده سریع به طرفش دویدم
و یه ماچ بزرگ رو گونش کاشتم و گفتم:
_الهی من قربون این پدر مهربونم بشمم
حالا اجازه میدی برم چمدونم رو ببندم ؟؟؟
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وبیست_وشش الان ۳روزه که برگشتم خونه ومهراد دیگه باهام دعوا نمی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وبیست_وهفت
مهرادتقه ای به دراتاقم زد وآهسته گفت؛خدمتکار اومده بیا بیرون میخوام قرارداد رو باهاش ببندم!!
بی حوصله صندل هامو پوشیدم وازاتاق رفتم بیرون!
بعداز اون تودهنی که ظهر بهم زد تصمیم دارم یه جوری بی محل ونادیده اش بگیرم که بره خودشو بکشه!!
بادیدن زنی که روبه روم بود چشمام گرد شد.. برعکس تصورم خدمتکار یه دختر توسن وسال خودم بود.. با این تفاوت که جلف بودن از سروروش میبارید..
چنان آرایشی کرده بود که هرکس میدید فکرمیکرد اومده عروسی..
گوش هاشم که پرازگوشواره های لنگه به لنگه کرده بود..
گوش که نیست.. آبکشه، اینقدر سوراخش کرده!
آدامس بزرگ توی دهنشو جابجا کرد وخیلی جلف سلام کرد!
باتعجب سلامی زیرلب کردم..
اومد جلو ودستشو سمتم دراز کرد وگفت:
_سحر هستم خوشبختم!
بااکراه دستمو که شکسته بود بالا بردم وگفتم:
_خوشبختم.. صحرا هستم!
دستشو پس کشید وروبه مهراد گفت:
_ازکی باید کارمو شروع کنم؟
مهراد که واسه اولین باردیدم اینقدر دقیق به یه زن نگاه میکنه گفت:
_همسرم خبرشو بهتون میده!
بانفرت ولحنی عصبی گفتم:
_من کاره ای نیستم! اگه نظر ایشون تایید شده باشید. ازهمین امروز شروع کنید و باعصبانیت برگشتم تو اتاقم!
_کثافت.. باچشم داشت دختره رو قورت میداد! عوضیه زن ندیده! خدا مرگت بده من ازدستت راحت شم!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #14 _باشه اجازه میدم فقط به یه شرط اونم اینه که دست از کنجکاوی برد
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#15
بابا با محبت و مهربانی پیشانی ام رو بوسید و گفت :
_آره دخترم برو .......
از جا برخاستم و به طرف اتاقم قدم برداشتم
که صدای مامان رو شنیدم که میگفت :
_پدرام این حسادت رو کی قراره بزاری کنار؟؟
بابا با قاطعیت گفت:
_هیچ وقت....خندیدم و وارد و اتاقم شدم
همیشه عشق رو تو حرف ها و نگاه های مامان و بابا میدیم
از وقتی ماجرای عشقشون رو بهمون گفتن
و فهمیدیم که با چه سختی به همدیگه رسیدن
همیشه عشقشون رو تو قلبم تحسین میکنم
فک نکنم دیگه همچین عشقی وجود داشته باشه
منی که به عشق و عاشقی اعتقادی نداشتم...
از وقتی ماجرای عشق مامان و بابا رو فهمیدم، ...
دیدگاهم به کل عوض شد.....
ولی من از پسرا متنفرم نمیدونم چرا....
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وبیست_وهفت مهرادتقه ای به دراتاقم زد وآهسته گفت؛خدمتکار اومده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وبیست_وهشت
نیم ساعت بعد مهرادباعصبانیت اومد تواتاق وباصدای بالارفته گفت:
_این چه طرز حرف زدن بامن جلوی سحر بود؟ بهت احترام گذاشتم آدم حسابت کردم خیالات برت داشت؟ آره؟
باپوزخند گفتم:
_سحر؟ چه زود پسرخاله شدی!! بی توجه لباس چرک هایی که جمع کرده بودمو چنگ زدم وخواستم از اتاق برم بیرون که بازمو چنگ زد ومیون دندون های کلید شده اش گفت:
_دلت کتک میخواد لعنتی؟ حتما باید دستم روت بلند بشه مثل آدم حرف بزنی؟
بازمو محکم ازدستش بیرون کشیدم وگفتم:
_یه باردیگه دست روم بلند کنی خونه تو به آتیش میکشم!
حرفم تموم نشده بود که یه طرف صورتم سوخت!!
مهراد_ چه غلطی میخوای بکنی؟
لباس ها ازدستم افتاد وبدون حتی دست گذاشتن روی صورتم فقط بهش زل زدم!
پوزخند زدم.. تلـــــخ!
_داری میسوزی ازاینکه دوستت ندارم!
اولش آروم وبعدش بلندبلند شروع کرد به خندیدن!
میون خنده گفت:
_فکرکردی من دوستت دارم؟ خیلی احمقی صحرا.. خیلی احقمی..
یاحرص محکم به سینه اش کوبیدم وبه عقب هولش دادم..
_اگه دوستم نداری چرا به زور توخونه ات نگهم داشتی؟ چرا نمیذاری گورمو گم کنم وبرم؟ طلاقـــــم بده!!!!
باآرامش اومد نزدیکم..
تره ای ازموهامو گرفت وآهسته گفت:
_این حرفتو نشنیده میگیرم! اما...
یه کم مکث کرد وآهسته تر ادامه داد:
_اما اگه تکرار شد چنان بلایی به سرت میارم که حتی اسمتم فراموش کنی!!
موهامو توی صورتم ریخت وازاتاق رفت!
حرص.. اونقدر حرص داشتم که اگه قدرتشو داشتم آسمونو به زمین میدوختم!
ساعت ۷غروب بود که تصمیم گرفتم برم وازباک ماشین مهراد بنزین بیرون بکشم!
هرکاری میکردم سیلی رو که بهم زده بودو فراموش کنم نشد!
۸آروم نمیشدم.. مدام خنده هاش توی ذهنم تکرار میشد..
"فکرکردی من دوستت دارم.. خیلی احمقی صحرا"
باپشت دستم محکم اشکمو پاک کردم وازخونه زدم بیرون..
باهربدبختی بود پارچی که باخودم برده بودم پراز بنزین کردم برگشتم خونه!
مهراد خونه نبود وبه راحتی میتونستم خونه رو بسوزنم!
اما قصدم فقط اتاق خوابش بود..
تموم بنزینو روی تختش خالی کردم و فندکشو از روی میز کارش برداشتم!!
اومدم فندکو روشن کنم که چشمم به کفش های بچگانه افتاد..
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #15 بابا با محبت و مهربانی پیشانی ام رو بوسید و گفت : _آره دخترم
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#16
ولی همش احساس میکنم پسرا ،دخترا رو بازیچه خودشون میکنن
شاید یه چند تا از اینا عاشق واقعی باشن اما خیلیاشون به عشق اعتقاد ندارن
دیدگاه من اینه و برای همین به خودم قول دادم که تا ابد ازدواج نکنم
وقتی تنهایی حالم خوبه چه نیازی به یه پسر دارم ؟؟
به طرف کمدم رفتم چمدونم رو برداشتم
شروع به جمع کردن وسایل هام کردم ...
تو تموم مدتی که داشتیم مامان رو راضی میکردیم پرهام ساکت بود
میدونم دلش نمیخواد من برم ،حق داره منم دلم خیلی براش تنگ میشه....
باید حتما باهاش حرف بزنم و دلش رو به دست بیارم
بعد از اینکه چمدون رو بستم.......
مامان صدام کرد تا برم پایین شام بخوریم
تو تمام مدتی که داشتیم شام میخوردیم پرهام اخماش تو هم بود
بابا که متوجه ناراحتی پرهام شده بود
همش سر به سرش میذاشت تا پرهام بخنده
اما پرهام انگار نه انگار ....
بعد از اینکه غذاش رو خورد.......
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وبیست_وهشت نیم ساعت بعد مهرادباعصبانیت اومد تواتاق وباصدای بال
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وبیست_ونه
باگریه کفش هارو برداشتم وفندکو روشن کردم..
اومدم بندازمش روی تخت که محکم به عقب کشیده شدم وافتادم زمین..
مهراد هم همراهم افتاد زمین...
مهراد باصدای ترسیده وعصبی گفت:
_داشتی چه غلطی میکردی؟ دیوانه اگه میسوختی چی؟ هـــــان؟
باگریه گفتم:
_مگه سوختن من واسه تو مهمه؟
مهراد_ روانـــــی!! داشتی خونه رو میسوزوندی!
_ولم کن.. سعی میکردم خودمو از زیردستش بیرون بکشم اما زور اون قوی تربود وحتی یک میلیمتر هم جابجا نشدم!
نعره ای بلند کشید:
_بتمرگ!
ازترس به خودم لرزیدم.. ساکت شدم.. اما شدت گریه ام اوج گرفت!
کنارگوشم عصبی زمزمه کرد_ میخواستی خونه ی منو آتیش بزنی؟ این همون خونه ای نیست که یه روز باحسرت ازش حرف میزدی؟ هان؟
اگه خونه ی تو وعشقت بود چی؟ بازم میسوزوندیش؟
صداش ازشدت عصبانیت وترس میلرزید..
_بهت گفتم دست روم بلند کنی خونه رو به آتیش میکشم! جیغ کشیدم وادامه دادم:
_بهت گفتم من برده ی تونیستم!
مهرادبا لحنی خسته_ گورخودتو کندی که!
_ولم کن مهراد.. بذار برم.. توروخدا ولم کن.. تومریضی..
دستشو همونجوری که پشتم بود محکم روی دهنم گذاشت وفشار داد..
مهراد_ ههشش! خفه شو! خفه شو تا توی همین آتیشی که درست کردی نسوزوندمت.. هیش!
داشتم نفس کم میاوردم.. با دست ازاد محکم دستشو چنگ زدم که محکم پرتم کرد وروم خیمه زد..
به صورتم زل زد و گفت:
_وحشی شدی!؟
_ولم کن لعنتی..
مهراد_ منم وحشی دوست دارم اتفاقا.. هرچند مثل سگ ازت بیزارم و موهامو چنگ زد و..
داشتم خفه میشدم.. دست وپا میزدم اما اون...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥