❣🌟❣🌟❣🌟❣🌟❣
🕊ارزوی
رخِ تـ✨ـو #خواب
گرفته ز دو چشم
🕊قدر یک لحظه
🕊طلوعت #سحری ما را بس
#شهید_مصطفی_صدرزاده
با نام جهادی سید ابراهیم
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌸حال من بی #تـو خراب است ،
🍃کجایی آقا❓
🌸نقش من بی تو سراب است
🍃،کجایی آقا❓
🌸عمر بیهوده ی من ،بی#تو چه ارزد!!
🍃تو بگو زندگی بیت✨و سراب است
🌸کجایی آقا❓
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🦋مهربانی بین
که از جان
#دوستتر میدارمت ...
🌷رزمندگان تخریب
#لشکر ۲۱ امام رضا علیه السلام
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🕊#خاطرات تفحص شهدا 🕊
🍃🍃💞🍃🍃💞🍃🍃
♨️روز ولادت آقا امام #رضا (صلوات الله علیه) بود و رمز ما یا ابوالفضل (علیه السلام). محل کارمان هم طلائیه بود. اولین شهید کشف شد.
♻️ شهید «ابوالفضل خدایار»، گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب و از بچه های کاشان. گفتیم اگر شهید بعدی هم اسمش ابوالفضل بود، این جا گوشه ای از حرم آقا ابوالفضل (علیه السلام) است.
♨️رفتم پشت بیل و زمین را کندم که بچه ها پریدند داخل چاله. خیلی عجیب بود. یک دست شهید از #مچ قطع شده که داخل مشتش، جیره های شب🌙 عملیات (پسته و ...) مانده بود.
💥آب زلالی هم از حفره خاکریز بیرون می ریخت. گفتیم آب از قمقمه ای است که کنار پیکر شهید است؛ اما قمقمه خشک خشک بود.
♻️با پیدا شدن پیکر، آب قطع شد. وقتی پلاک شهید را #استعلام کردیم، دیگر دنبال آب نبودیم، جواب را گرفتیم. شهید «ابوالفضل ابوالفضلی» گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب که او هم بچه کاشان بود.مقبره شهدا💥
#شهید_ابوالفضل_ابوالفضلی🌾
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌺همزمانیِ #روز_زیارتی امام رضا(ع) با روز #چهارشنبه، حال و هوای متفاوتی به آن بخشیده.
🔰در اهمیت روز زیارتی امام مهربانی ها، #علامه_مجلسی می گوید: زیارت حضرت رضا(ع) در روزهای مقدس اسلامی افضل است؛ خصوصا روزهایی که #اختصاص به آن حضرت دارد. مثل روز ولادت🎊 (۱۱ ذی القعده) و روز شهادت🏴 آن حضرت (مطابق مشهور آخر ماه صفر)
💢سپس از کتاب اقبال مرحوم سید بن طاووس استحباب زیارت آن حضرت را در روز📆 ۲۳ ذی القعده (طبق روایتی #روز_شهادت آن حضرت) نیز نقل می کند.
#٢٣_ذی_القعده
#امام_رضا (ع)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌾در روز مرگی ها گرفتار شده ام .دلم زخم خورده از دنیا و آدم هایش و بغض هایم سر ناسازگاری گذاشته اند.زمان را مدتی است به دست فراموشی سپرده ام و #غرق شده ام در #ظلمتی که برای دنیای خودم ساخته ام.
🍁اگر عکس #حاج_عمار و شعر معروفش نبود ، منِ جامانده از زمان، نمی دانستم چهل روز تا مُحرم باقی است. بازهم مثل همیشه سر موقع به دادم رسید.
🍃مُحَرم ، #مَحرم ِحرف های در دل مانده و مرهم درد های دل💓 است. #خیمه ای است که می توانی در گوشه ای از آن بنشینی اشک بریزی و😭 دلت را آرام کنی✅
🥀اما امسال نمی دانم خیمه ای باشد، هیئتی باشد و #روضه ای خوانده شود.
محروم شده ایم از همه چیز ...شاید هم قدر ندانستیم هیئت ها را...
🌿حاج عمار ..
شما که راه را شناختی ، عاشق❣شدی، همت شدی، #باکری شدی و هم نشین شهدا، کاری کن
🍂در جاذبه ی دلبستگی های زمین ، #مغلوب شده ام..دستم را بگیر و به سوی آسمان ببر
🌼برایم روضه بخوان.از کربلا بگو، ازعلی اصغر شش ماهه و تیر سه شعبه.
از علی اکبر بگو و بدن اربا اربا .
از فرق شکافته #سقا بگو و مشک پاره پاره. بگو و #داغ دل سوخته را بیشتر کن.
🍃می خواهم چله نوکری بگیرم .زیارت عاشورا بخوانم.#شال_مشکی و پرچم_یاحسین(ع) آماده کنم.
🌸دعا کن هیئت باشد و روضه خوانش آن غائب از نظر باشد و #اشک 😭چشم روزی ام شود.
🌾نگران #اربعین هستم، خدا رحم کند دلتنگی ها را، جامانده ها را....
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
Page271.mp3
651.2K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه نحل✨
#قرائت_صفحه_دویست_هفتاد_ویک
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
2⃣8⃣2⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷 🔰محمد خیلی به #حضرت_علی_اکبر (ع) علاقه داشت و به من می گفت: حضرت علی اکبر خیل
🌴🍃💥🌴🍃🌴💥🍃🌴🍃
💥در گیرو دار کارهای عروسیمان بودیم. مجروحیت #محمد اتفاق غیر منتظره ای بود و درعین حال بسیار ناراحت کننده. اما ذهن من در پس این اتفاق به ظاهر ناخوشایند به دنبال #حکمت این ماجرا بود✨
🍃. جای تامل داشت. شاید نشانه ای بود. در معنویات به قولی سیمش زود وصل می شد و ارتباط می گرفت . از عبادت📿 لذت می برد .✨
💥 ذره ای ریا در عبادتش ندیدیم. تنها چیزی که به زبان نمی آورد همین خلوت هایش بود . در #مناسبت ها یا وقتی از ماموریت که بر می گشت برایم هدیه می آورد . حتی شده یک #شاخه گل. 🌷آینده نگری منحصر به فردی داشت .
#شهید_محمد_غفاری✨
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌴🍃💥🌴🍃🌴💥🍃🌴🍃 💥در گیرو دار کارهای عروسیمان بودیم. مجروحیت #محمد اتفاق غیر منتظره ای بود و درعین حال ب
7⃣8⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💢هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار #شهیدان ابا عبدالله الحسین در #منزل مان مراسم عزاداری برپا میکردیم تا اینکه بنا بر گفته خود محمد : یکی از همان روزها (محرم ۱۳۸۸)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم
💢آخرشب🌙 بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب #شهید علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت:
💢حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم. درحالیکه #لبخند ☺️قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که #زیبایی و نورانیت ✨چهره اش را دو چندان می کرد. دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم،
💢 موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز وقتش نرسیده است❗️
💢نزدیک عید سال ۸۵ به راهیان نور رفت و #موج انفجار💥 محمد را گرفت و مجروح شد درحالی که ایام عید هم مراسم عقدش بود.
💢 چهارم عید مجروح شد، از ناحیه سر و کمر موج انفجار گرفته بود، با همان حال نشست سر #سفره عقد، برای عروسی اش بعد از یک درگیری در ارومیه، از ناحیه صورت ترکش⚡️ خورد، به عروسی اش هم ۱۰ روز مانده بود.
💢 دو روز به عروسی اش قرار شد که عمل کنند. البته گفته بود به #مادرم بگویید شاخه خورده، کارتهای عروسی اش هم پخش شده بود، من متوسل به امام جواد( علیه السلا) شدم و عمل لیزری روی صورتش انجام دادند و با صورت پاسمان کرده عروسی اش را گذراند. ✔️
💢در همدان عروس و دامادها را می آوردند دورتا دور #امامزاده عبدالله و می چرخاندند. محمد نظرش این بود که اطراف امامزاده نباید گناهی انجام شود. به خاطر همین گل🌹 و شیرینی می خرید و می رفت می داد به عروس و دامادها و با آنها صحبت می کرد که حرمت امامزاده را حفظ کنید.
💢و بعد از شهادت محمد یکی از همان عروس و دامادها به #منزل ما آمدند و گفتند : پسر شما باعث شده است که ما از زندگی پر از گناه برگردیم و رو به سوی یک زندگی #معنوی برویم.
💢 یک بار گفتم : محمد شما را می فرستند این ماموریت های سنگین، جانتان هم در خطره، چقدر #حق ماموریت میگیرید❓می گفت: روزی ۱۴ تا ۱۵ تومان میدهند.
💢 حالا اگر ما به یک کارمند ساده بگویم برو #ملایر ۱۵ هزار تومان بگیر و ناهار را هم خودمان می دهیم و هیچ خطری هم #تهدیدت نمیکند، نمیرود.
💢همیشه می گفت: من در بین دوستانم اضافه ام. اینها در یک سطح بالایی از تقوا هستند. ولی من به او میگفتم یک کاری بکن که اگر اتفاقی برایت افتاد، پیش #خدا روسفید باشی. شب🌟 ۲۱ ماه رمضان سال ۹۰ به همدان آمد، شب احیا بود.
💢من و محمد ساعت یک و نیم رفتیم به مادرم سر زدیم. کمی طول کشید، گفتم : #احیا دیر نشود، گفت : مادر احیای من تویی، من به خاطر تو آمدم همدان. تنم لرزید، پیش خودم گفتم : محمدم شهادتش نزدیک است.
#شهید_محمد_غفاری🕊💞
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💥#به خیال خودت اگر #شهید شده ای ‼️ به خیال خودم یک #خواب است....😞💔 شاید تمام آرزویت همین یک #شهادت
🌱🥀🌱🥀🌱
🔸آقا،برادر عزیز،هیچ وقت توجیه غیرشرعی #خودتان رانکنید .❌
🔅یک موقع میبینی انسان میخواهد یک عملی انجام بدهد،هی خودش را #توجیه میکند و میخواهد به یک شکلی خودش را راضی کند .✅
🔸در انسان دو نفس هست..یکی میکشد به طرف #شیطان،یکی میکشد به طرف خدا .
انسان باید خودش موقعی که یک #تصمیم گرفت،خدای خودش را در نظربگیرد .💥
سخنرانی درروز۳خرداد۶۱
#شهید_قاسم_سلیمانی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 24 📖 زمانی که بعضی مغازه دارها جنس ها رو احتکار می کردند. من رفتم و برای فرزند کوچ
🕊 #افلاکیان_خاکی 25
📖 حسین فرزند یکی از بزرگترین سرمایه داران اصفهان بود.
پدر حسین بارها خواسته بود که کارخانه خودش را به نام حسین بزند تا اینکه او را به....
#شهید_حسین_بهرامی🌷
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم ⭐️گفتند همه رفقای شما سالم هستند. تعجب کردم، پس منظور از این
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
0⃣2⃣ #قسمت_بیستم
✅شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده باورکردنی نبود. گفتم: لحظه آخر هم بهم گفتند به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی. به همسرم گفتم این هم یک نشانه است اگر این بچه دختر بود معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده..
🍂 در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد. تنها چیزی که پس از بازگشت من از آن وادی ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال من را اذیت میکرد ترس از حضور در قبرستان بود. من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود.
🌴اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد. اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم.
💢به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقتهای اضافه هستم. اما به من گفتند، ما زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری جز عمر شما محسوب نمی کنیم. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جز عمر شما حساب نمیشود
🔆 یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. اما در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور این حرف را ثابت می کردم. به همین خاطر چنین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی از همکاران مرا میدیدم یقین داشتم که یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم.
💥احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم... یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا میرفت میدیدم. اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟؟ چهارماه بعد از عمل جراحی، مهرماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند.
💐 جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آنها که فکرش را میکردم همگی ثبتنام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم. مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم. هیچ علاقهای به حضور در دنیا نداشتم
🍃 مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. کارهایی را انجام دادم وصیتنامه و هر کاری که فکر میکردم باید جبران کنم انجام دادم. آماده رفتن شدم، به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چگونه عبادت کنم_46.mp3
9.68M
#چگونه_عبادت_کنم❓🤲 ۴۶
💢اگر اینجا، توانِ لذّت بردن از خداوند را نداریم؛
در قیامت محال است، از خداوندی که قرار است تا ابد با او همنشین باشیم؛ لذّت ببریم...
عبادات ما، باید از مرحلهی شهوتِ معنوی خارج شده و بتواند ما را به لذّتِ از خداوند برساند❗️
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بدون #شرح نیست ناتوانم در شرح ڪودڪے هایم پاے #قاب تو.. دارند #بزرگ می شوند.. فاطمہ و ریحانہ خانم ن
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
✍ #سیره_شهدا
🌼حاجی به حضرت مسلم (ع) ارادت زیادی داشت و از اینرو #نام مستعارش را مسلم علوی گذاشته بود. میگفت : «ما همه مسلم رهبریم، هر جا فرمان دهد حاضریم.»
🍁حاجی بسیاری از اوقات عبا و عمامه نمیگذاشت که بتواند در هر جایی راحتتر خدمت کند. حاجی خوب آشپزی میکرد. وقتی میشنید هیئتی آشپز ندارد، میگفت: «من #غذای هیئت را میپزم.»
🦋میگفتیم: «حاجی شما روحانی هستیدنباید پای دیگ بایستید.» میگفت: «در مجلس عزای سیدالشهدا (ع) هر خدمتی افتخار است.»
🌸بعد لباسش را درمیآورد و با خنده😅 میگفت: «عمامه و عبا را هم درمی آورم
که دیگران ناراحت نباشند.»
🌾#شهید_محمد_پورهنگ
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 1⃣ #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
2⃣#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💢 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
💠عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💢مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
💠از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
💢رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
💢خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
💢لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
💢با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
💢دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
💢دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
1_55658442.mp3
5.25M
⏯ #مداحی_شهدایی
اون گلای یاسی که لاله لاله جون دادن
رسم عاشق شدنو به ماها نشون دادن
🎤حاج مهدی سلحشور
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh