🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 5⃣6⃣ 💠اخوی عطر بزن 🔸 #شب_جمعه بود؛ بچه ها جمع شده بودند تو #سنگر برای دعای کمیل 🔹چرا
🌷 #طنز_جبهه6⃣6⃣
💠صلوات
🔸رسم بر این بود که مربی و معلم سر کلاس آموزش، اول خودش را معرفی میکرد. یک #روحانی تازه وارد به نام «محمدی» همین کار را میکرد. اما تا فامیلش رو می گفت، همه یکصدا #صلوات میفرستادند.😁
🔹دوباره میخواست توضیح بدهد که نام خانوادگیام ... که #صلوات بلندتری میفرستادند.😂😂
🔸بچه ها #حسابی سرکارش گذاشته بودند و او گمان میکرد که برادران #منظور او را متوجه نمیشوند و این بهانهای برای شوخ طبعی و کسب #ثواب_الهی میشد.
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
👈 #روز_جمعه است، فرستادن #صلوات تاکید شده است.
🔺جهت تعجیل در فرج امام زمان(عج) #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 4⃣9⃣ 💠 یه دور تسبيحی📿😅 🔹نشسته بوديم دور هم كنار آتش🔥 و درددل میكرديم. هر كی #تسبيح د
🌷 #طنز_جبهه 5⃣9⃣
💠صبحانه خطری
🔸با حسین تازه آشنا شده بودم و از خصوصیات او اطلاعی نداشتم. بعد از مدتی دوستی ما گل کرد و برای #صبحانه_ای با کلاس مرا به #سنگر خود در پدافند فاو دعوت کرد.
🔹لباسم را مرتب کرده و با یااللهی وارد #سنگر شدم. چشمم که به سنگر درهم و برهم او افتاد، #حسابی جا خوردم؛ گونی های سنگر سوراخ سوراخ بودند و خاکی از آن ها به داخل ریخته شده بود و تراورزهای سقف پر از #مرمی تیرهای کلاش.
🔸به روی خود نیاوردم و جایی برای نشستنم پیدا کردم. در گوشه ای دیگر، #همسنگر او که تازه از #پست شبانه آمده بود هم به #خوابی خوش فرو رفته بود. بین ماندن و در رفتن مردد شده بودم. خدایا این چه سنگر ویرانی است که اینها برای خود درست کرده اند.
🔹حسین در حالی که با سروصدا به دنبال چیزی در #صندوق ظروف می گشت، خوش آمدی به من گفت و عصبانی به سراغ همسنگر خود که ظاهراً آنروز نوبت #شهرداریش بود رفت تا برای آماده کردن صبحانه او را بیدار کند.
🔸بعد از چند بار تکان دادن، صدای خواب آلودی بلند شد و گفت:" من تا صبح بیدار بودم و اصلاً نخوابیدم. بعداً #صبحانه می خورم".
🔹حسین هم که نمی خواست تنهایی از مهمانش #پذیرایی کند به سراغ کلاش خود رفت و در جلو چشمان #متعجب و نگران من چند تیر به گونی های بالای سر او زد و با صدای بلندتری گفت:"می گم بلند شو کتری رو برا صبونه آب کن. مگه تو امروز شهردار نیستی؟"
🔸از ترس در حال #سکته بودم که دیدم همسنگریش هم کم نیاورد و در همان حال دراز کش، با چشمان نیمه باز کلاش خود را رو به سقف گرفت و خشاب را #خالی کرد. بوی #باروت فضای سنگر را پر کرد و .....
🔹در حالی که در گوشه ای #پناه گرفته بودم، با صدای لرزان و نگران رو به هر دو آنها کردم و گفتم :" بخدا من صبحانه نمی خوام، عجب #جنگ تن به تنی راه انداخته اید!!". با عجله خود را به بیرون سنگر انداختم و در حال #فرار بودم که حسین بسیار آرام و #خونسرد صدایم کرد و گفت:" ببین، این جریان بین خودمان بماند" و برای اطمینان دستش را به سمت من دراز کرد تا قولش را محکم کرده باشد.
در حال فرار بودم که گفت، باز هم تشریف بیاورید، #خوشحال میشم 😂👋
رضا بهزادی،گردان کربلا
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
عشقت #جگرم خورد و بدل روی آورد رنگ از رخ من برد زتو #بوی آورد پای از در تـــو باز نگیرم که مــرا سو
9⃣5⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 کیفیت حضورش نبودنهایش را جبران می کرد
🔰آقا محمد هر وقت از #ماموریت میومد، یک هفته میفتاد. تب میکرد🤒 مریض میشد. سرم وصل میکردن بهش و از این چیزا🛌چون اونجا هم #خوابش خیلی کم بود، هم غذاش🍲 خیلی #ضعیف میشد.
🔰ولی بعد از چند روز استراحت، ما هر بار یه مسافرت🚗 می رفتیم. یعنی هر سال #اردیبهشت ماه، ما مسافرت می رفتیم . بندر انزلی، اصفهان، کاشان یا هر جای دیگه🗺 #حتما مسافرت می رفتیم. میگفت #روحیه_بچه ها عوض بشه.
🔰خیلی #مشهد می رفتیم، خیلی خوب بود😍 یه کار دیگه هم که برا جبران میکرد، این بود که وقتی میومد خونه🏡 #دست_پر میومد. اگر راهیان نور💫 غرب بود ،کردستان بود، یا جنوب بود، میرفت خرید🛍 میکرد.
🔰با اینکه میدونم چقدر خسته بود😪 اما با این وجود، همکارانش می گفتن با یه #ذوقی میرفت خرید میکرد که تعجب میکردن. بعد از #شهادتش، وقتی رفتیم #سوریه، بازاراشون رو دیدم، گفتم محمد اگر #برمیگشتی، میدونم کلی اینجا خرید میکردی😔
🔰آقا محمد خودش بدون اینکه من بهش بگم، خیلی #باسلیقه کادو🎁 میکرد. مثلا روز تولد🎊 همه مون رو یادش بود. دقیقا یک هفته🗓 قبل از #آخرین باری که بره جنوب، خیلی سوپرایزمون کرد. تولد گرفت و کادو خرید. اصلا از این بابت کم نمیذاشت🚫
🔰اینجوری نبود که فقط #کارش باشه. به بچه👶 میرسید. حواسش به همه چیز بود. به مادرش و خواهر و برادرش هم حواسش بود👌، به #ما هم همین جور... وقتایی که سرش خلوت بود، دیگه #حسابی وقت میداشت. خب من اینا رو که می دیدم، میگفتم این سختیها هم بالاخره #تمام_میشه، میگذره.
🔰یک ماه دو ماه📆 تحمل میکنیم، بعدش دوباره #برمیگرده خونه، دوباره همون رسیدگی ها، همون محبت ها💞 برا همین بهش می گفتم وقتی نیستی اشکال نداره❌ چون وقتی هستی #توجه_کامل داری و این برا من لذت بخشه😍
به نقل از #همسرشهید_مدافع_حرم #شهید_محمد_بلباسی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
روح الله برای من #هدیہ امام رضا ع بود همسری ڪہ امام هشتم بہ ادم هدیہ بدهد وامام حسین ع او رابگیرد وص
بخشی از کتاب #دلتنگ_نباش:
چهلم روحالله همزمان شده بود با #تولدزینب. همه این را میدانستند، اما کسی #جرئت نمیکرد به او بگوید.
یک روز #تقویم را برداشت و حساب کرد. وقتی قضیه را فهمید، #اشک به چشمانش هجوم آورد.
با خودش گفت: روحالله یادته پارسال بهم گفتی زینب سال دیگه برات #میترکونم! چهکار کردی؟ چهلمت با تولد من یکی شده.
من چهکار کنم؟ روز تولدم بیام بشینم چهلم تو؟ عیبی نداره. من #صبر میکنم.
#شهادتت کادوی من بود. قرار بود بهم یه کادوی #حسابی بدی. حسابیتر از اینم مگه بود؟
بهاندازۀ یک اتاقِ بزرگ #کادو برایش جمع شد. اما زینب نمیدانست باید چه عکسالعملی نشان بدهد، حتی قدرت #تشکرکردن هم نداشت.
#شهید_روح_الله_قربانی
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
مراقب باشیــم #ستون را گم نکنیـم که #بیراهه هــــا در کمیــــــــن اند ... #چهره_مُتَفاوت 🔻پدر #ش
✍همرزم شهید نوری:
بابک خیلی #اجتماعی بود.
من توی منطقه پالایشگاه #نفت در چند کیلومتری #بوکمال مستقر بودم.
چند روزی گذشت بابک و دونفر دیگه از بچه ها اومدن #کنار_چادر ما مستقر شدن.
من برخوردی از قبل با بابک نداشتم و همیشه توی #روابط_عمومی به خودم میبالیدم که در آن واحد با همه جور میشم.
نه اینکه چون بابک الان شهید شده دارم ازش تعریف میکنم.
خدا وکیلی دلی میگم بابک توی مرام و #معرفت خیلی از من سر تر بود.
و توی اولین برخورد #حسابی با هم جور شدیم.
#شهید_بابک_نوری_هریس 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh